تادانه

سفرنامه دشت مغان - 2
عكس اختصاصي تادانه

راننده جلوي در بخشداري نگه مي دارد و ساختماني خاكي رنگ را نشانم مي دهد كه دو بخش است. يك بخش شهري تر است و بخش ديگر، تهراني تر!
از مهرباني هاي راننده تشكر مي كنم و هزارتوماني را به او مي دهم و وارد همان ساختمان تهراني تر مي شوم. ديگر ساعت هشت شده است. آبدارخانه روبه روي پله هايي است كه شيشه قدي دودي بالاي سرش به ديوار است. ترديدي ندارم هر كس اين وقت صبح با چاي از آبدارخانه دربيايد بايد آبدارچي باشد. با اعتماد به نفس سلام مي كنم و مي گويم «عليخاني هستم. از جام جم آمده ام؛ تهران. براي جشنواره كوچ عشاير.»
نگاهي مي كند به سرتاپايم كه سرشانه اي از او بلندترم. راه مي گيرد به اولين اتاق دست راست ِ‌ من. اين اتاق، اتاق اطلاعات نيست و بُردي در ميان دارد و ميزي با كلي قلم و تلفن و امكانات كارمندي. مردي در حال چسباندن كاغذ بر بُرد است؛ لابد دستورالعمل كار روزانه. همان جمله را تكرار مي كنم كه بداند كي هستم و از كجا آمده ام و چه كار دارم.
به اكراه رو برمي گرداند و دستم كه دراز شده تا دستش را به احترام بفشارد، مي گيرد و زود مي‌رود پشتش تا گره مي شود. مي پرسد «مجوز دارين؟»
مي گويم « مجوز؟ نه. كارت اما دارم.»
دستم مي رود به جيب پنجم ِ شلوار شش جيبم و كيف پول را درمي آورم تا كارت خبرنگاري را نشانش مي دهم. بي نگاهي به آن، حرفش را ادامه مي دهد «بريد بيله سوار و مجوز بگيرين از اداره ارشاد اسلامي.»
نگاهش مي كنم. يك آن زبانم قفل مي شود. يك آن فكر مي كنم باز اين كارم از آن اشتباهاتي است كه نبايد مرتكب مي شدم. يك آن به ذهنم مي رسد كه اين همه سفر رفته ام و هرگز از كسي اجازه نخواسته ام و به راحتي گزارش تهيه كرده ام و بعد فكر مي كنم كاش گول حرف راننده را نمي‌خوردم تا به بخشداري بروم كه به گفته او برگزاركننده جشنواره است و همو گفته بود كه كمكم خواهند كرد.
چيزي نداشتم بگويم. پا به پا شدم. دلم لك زده بود براي يك ليوان آب. مرد چاي مي‌نوشيد و نگاهم مي‌كرد.
فكر مي كردم «بيله سوار» بايد همان نزديكي باشد. سر خيابان روبه روي بخشداري ايستادم. از راننده اي مي پرسم «چطوري برم بيله سوار؟»
جواب مي‌دهد «خطي هايش اونجان.»
به ميدان اشاره مي كند. دارم به طرفي مي روم كه آمده ام. پرايدي، دنده عقب دنده عقب، مي‌آيد و جلوي پايم ترمز مي كند.
«بيله سوار؟»
سوار مي‌شوم. دو مسافر دارد؛ يكي جلو و يكي هم عقب.
باز دنده عقب دنده عقب، مي‌رود طرف ميداني. دو سه بار هم تكرار مي‌كند مسير را اما وقتي مسافري پيدا نمي‌كند، گاز مي‌دهد به جلو و از بريدگي نزديك بخشداري دور مي‌زند و از مسير ديگري مي‌رود به طرف ميداني. عصباني ام. نمي‌توانم خودم را كنترل كنم. بلند مي‌گويم «يارو انگار نه انگار خبرنگار احمقي مثل من 15 ساعت كوبيده از تهران تا پارس آباد و تا اينجا آمده و به جاي استقبال و كمك كردن مي گه گِد بيله سواره. گفتم لابد بيله سوار، همين كوچه بغلي يه. حالا چقدر فاصله هست تا اونجا؟»
راننده فقط از آينه جلو نگاه مي كند و مسافر كناري ام جواب مي دهد « نيم ساعتي مي شه.»
مسافر كنار راننده چيزي به او مي گويد كه راننده به تركي به او جواب مي دهد «نه بابا. مجوز چيه. مي خوان اذيت كنن.»
شير مي شوم و مي گويم «كي منو مجبور كرده بيام اينجا كه حالا اينطوري برخورد مي كنن؟ بابا اين مملكت داره به طرفي مي ره كه همه ما هم كمكش مي كنيم. همكار من حاضر نيست از تهران تا قم بره و من از تهران كوبيده ام تا پارس آباد و بعد اين هم از برخورد اينا.»
راننده به حرف مي آيد «همه يه جور نيستند.»
بين راه دارم گوش مي كنم به صداي مجري آذري راديو آذربايجان كه صدايش مثل شيشه است و هيچ خشي در صداي راديو نيست. مسافر كناري وقتي از سه راهي مي رويم به طرف بيله سوار، به حرف مي آيد. دست راست جاده را نشان مي دهد و مي گويد « پاسگاه جمهوري آذربايجان را مي بيني؟»
نگاه مي كنم به ساختمان هاي آن طرف كوهستان كه جمهوري آذربايجان است و ما در خط مرزي پيش مي رويم. بعد به اين طرف نگاه مي چرخانم كه پرايد دارد پيش مي رود. مي پرسم «راسته كه اصلاندوز خيلي مار داره؟»
راننده جواب مي دهد «قديم ها بوده، الان ديگه مار هم نمي تونه اين جاها دوام بياره.»
***
منتشر شده در اينجا

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment