تادانه

عكس اختصاصي تادانه

مردها كار را رها مي كنند و به طرف مان مي آيند. كلاه شاپو دارند و تا بابك و اعتماد، اعتمادشان را جلب كنند و بگويند كه برايمان نقل و آداب و رسوم بگويند، شروع مي كنم به فيلمبرداري از مرغي كه جوجه هاي چند روزه اش دنبالش مي دوند و از ميان كاه و علف هاي خشك مي دوند.
اعتماد مي آيد و مي گويد «مي گن مشكلات ما زياده.»
« بگو فقط آداب و رسوم و نقل ضبط مي كنم.»
«خب الكي ضبط كن تا بعد برايت نقل بگن.»
«كار من نيست آخه. اين كار كسان ديگه است. من دروغ نمي تونم بگم. الكي كه نمي شه فيلمبرداري كرد.»
مي رود دوباره طرف مردها. دوربين را مي چرخانم طرف زني كه تا دوربين را مي بيند از نگاهش مي گريزد و به داخل آلاچيقي مي رود. بابك مشغول صبحت كردن با مرد سيه چرده اي است كه كلاه شاپو، خوش نشسته بر سرش.
شروع مي كنم به فيلمبرداري از سگي كه همان جلوي پاي ما دراز كشيده روي زمين و پشتش را به خار و خاشاك روي زمين مي مالد و انگار نه انگار چند لحظه قبل ممكن بود غريب‌كش‌مان كند.
اعتماد مي آيد.
«خب بگير خب. چي مي شه مگه. مي گن آب نداريم. برق نداريم. جاده نداريم.»
«به زنا بگو لااقل لالايي بگن يا باياتي بخوانن.»
وارد آلاچيق مي شوم. داخلش خنك است و خنكاي داخل و گرماي بيرون اصلا قابل قياس نيست. داخل آلاچيق تازه جارو زده شده است. سماوري گوشه چپ است و مشك آبي سمت راست.
آلاچيق ها را وقت برپا كردن ديده ام كه وقتي چوب ها كماني را به ميانه بند مي كنند، ميخي بر زمين مي كارند و با ريسماني، نقطه صقل و مركز را به دست مي آورند و بعد بندهاست كه بند مي زند به كمر چوب هاي كماني و كودكي يا زني سبك‌وزن را بر بالاي تاج آلاچيق مي نشانند تا صقل اينطور به دست آيد. همو كه بر بالاي شتر آلاچيق مي نشيند، نمد مي كشد به گرداگرد اين ديواره چوبي.
به تركي دست و پا شكسته مي گويم زنم ترك است و تركي مي دانم تا حدي، دخترم هم تركي حرف مي زند، نقل بگوييد كه براي او ببرم.
زن نگاه مي كند به من و اعتماد و به دو زني كه تازه وارد شده و به پشتي هاي رنگي تكيه داده اند.
زن ها مي نشينند. اعتماد يك پا مردم شناس است گويا. برايشان به تركي توضيح مي دهد چه مي‌خواهم. زن اول يك لالايي مي خواند.
مي گويم «يك نقل هم بگن.»
زن دوم ترانه مشك زني مي خواند.
به اعتماد مي گويم «بگو يك نقل هم بگن.»
زن سوم شعري از ترانه هاي «خان چوپان و ساراي» مي خواند.
اعتماد بلند مي شود. نگاهش مي كنم با تعجب. مي گويد « كار دارن، بايد بريم.»
مي گويم «مردا نميان؟»
مي گويد «تو گفتي مشكلات شان را ضبط نمي كني.»
بيرون مي آييم. دوربين فيلمبرداري را مي دهم به بابك كه هنوز دارد با همان كلاه شاپودار حرف مي زند. دوربين عكاسي را بيرون مي آورم و از مردها و زن ها عكس مي گيرم.
مردها با هم پچ پچ مي كنند.
پچ پچ شان را براي خودم ترجمه مي كنم كه تعجب كرده اند گويا از ديدن «بيكارمردي چون من!»
سوار پرايد مي شويم و ماشين مي رود تا مي رسد به جوي آب گل آلودي كه ترديد ندارم در آن خواهد ماند و آلاچيق هاي دورتر را مي بينم كه همينطور نشسته اند در دشت مغان و بعد به خودم مي گويم اين كه نشد كار! بايد يك بار پاي پياده آمد و در ميان اين ها زندگي كرد نه اين طور توريستي و لحظه اي.
بابك كه مي بيند دلخورم از اعتماد، براي زود بلند شدن و دارم نصيحتش مي كنم « وقتي اعتمادشان را جلب كردي و نشسته ايم توي خانه شان، نبايد به اين زودي بلند شوي كه مگر در سال چند نفر مثل من پيدا مي شود كه برود به آلاچيق شان؟» مي گويد: «اين كه چيزي نيست، آمده بوديم براي انتخابات، راي جمع كنيم، مدام عكس ها را نشان شان مي داديم كه به يكي شان راي بدن، حاضر نبودن بدون اجازه بزرگ شان راي بدن.»
***
سفرنامه دشت مغان - 1
سفرنامه دشت مغان - 2
سفرنامه دشت مغان - 3
سفرنامه دشت مغان - 4
سفرنامه دشت مغان - 5
سفرنامه دشت مغان - 6

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment