تادانه

اما بهانه اين يادداشت انتشار داستاني از محمد شريفي نعمت آباد در قابيل هست. بايد رفت و ديد چكار كرده اين شاعر و نويسنده دوست داشتني . اينجا را كليك كنيد
::
::
::

مگر سكوت خداوند
مجموعه شعر
محمد شريفي نعمت آباد
نشر فرزان
1384
دوستاني كه مايلند اين كتاب را تهيه كنند به اين آدرس مراجعه كنند
::
::
::
سري به وب نوشته هاي قبل زدم رسيدم به پنجشنبه، 5 تير، 1382 كه يادداشتي را لينك داده بودم از سيدمحسن بني فاطمه كه آن روزگاران چه كسي از ويرجينيا وولف مي ترسيد را مي نوشت. اين بود آن نوشته: خيلي وقت نمي شود، فكر كنم سال 71 يا 72 بود كه مجموعه قصه محمد شريفي نعمت آباد از نشر گردون بيرون آمد. كساني كه «باغ اناري» را خواندند همه با نثر روان و سنجيده ي او به فضاي خاص و شگفت قصه هاي او وارد شدند. همان سال از «باغ اناري» در ليست انتخابي قلم زرين «گردون» نيز تقدير شد. همان سالي بود كه «راز كوچك» فرخنده آقايي و «مدار صفر درجه» احمد محمود جايزه را بردند. چه قدر بد است كه ما هميشه بايد حسرت گذشته نه چندان مان را بخوريم. گردون انگار اولين جايزه ادبي مان بود
اين را كه چرا يك نويسنده ي خلاق و مستعد ناگهان ناپديد مي شود، نمي توان با يك دليل و دو دليل تحليل كرد. اصلا اين كار ادبيات نيست كه دنبال آن باشد. خدا جامعه شناسان، مردم شناسان، روان شاسان و خيلي چيزهاي ديگرشناسان را براي همين آفريده است. محمد شريفي غرق در زندگي ايراني و گرفتاري هاي آن انگار كمي از قصه نويسي دور شده است اما دو مجموعه شعري كه آماده كرده است، به علاوه پايان نامه دوره ي فوق ليسانس ش با عنوان «بررسي تطبيقي مفهوم مرگ، ابديت و عشق در آثار خيام و اميلي ديكنسون» از جمله فعاليتهاي عمده ي اوست
:: : :: : ::
محسن اين روزها پدر شده من كه تبريكم را گفته ام. دختر شدن اين جماعت نويسنده و شاعر هم نسل ما هم يكي از بدبختي هاي بزرگ است كه بايد درباره اش يادداشتي بنويسم كه قريب به بيست و چند نفر از هم سن و سال هاي من همه دختردار مي شوند و همه در آرزوي پسر مانده ايم. قابيل دوباره منتشر شد. شده تحريريه اي. من هم داستاني داده ام كه اميدوارم انتخابش بكنند و منتشر بشود. بخشي از رمان من هست. هر بخش را يكي از دوستان اداره مي كند. زحمت شكل و شمايل تازه اش را هم باز طبق معمول محسن عزيز كشيده در اين روزها كه بايد شب زنده داري كند براي ماهور
::
::
::
آخرين شعر - محمد شريفي
در همسايگي من روباهي ست كه دلش به اندازه ي همه ي ابرهاي زمستان گرفته است. ماهها مي شود كه بر پوزه ي باريك او اثري از خنده ديده نمي شود
اگر چه خود من هم دست كمي از او ندارم، اما گاهگاهي به شوخي هم كه شده مي خندم. دل آدم خيلي مي گيرد، وقتي كه همسايه اش را اين همه غصه دار ببيند. امروز صبح زمستاني كه خورشيد از مشرق برنيامد و بوران و برف، همه جا را فرا گرفت، روباه عبوس با چشماني اشكبار دوان دوان از لانه اش بيرون آمد و پوزه اش را در پنجره ي شبدري اتاقم گذاشت و گفت: آقا گرگه! گوش كن؛ آخرين شعري رو كه نوشته ام برات بخونم
گوشهايم را تيز كردم تا روباه عبوس با صدايي بغض گرفته آخرين شعرش را خواند: دلم از تكرار اين همه خروس گرفته است
:: از كتاب باغ اناري/ برنده قلم زرين گردون ::
::
::
::
بعدالتحرير: حالا ديدم كه امروز ساير محمدي هم در ستون گفتگوي صفحه آخر روزنامه ايران هم با محمد شريفي گفتگو كرده است
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment