تادانه

رمان باغ خُرفه شریفی
دو نقطه از رمان "باغ خُرفه" - محمد شريفي نعمت آباد

... و يادش آمد درست همين ساعت توي خال ِ نور، كه آن طرف تر، پشت ِ درخت ِ عناب ِ تو حياط مي‌افتاد، بچه‌ها مي‌بودند: جَر ... جير ... جَر ... جير ... جَر ... جير
و او همين ساعت از تو كرياس مي‌آمد؛ پاورچين پاورچين از برابر خفاش‌داني تو كرياس (كه كولَكدان ِ قديمي اجدادش بود) مي‌گذشت؛ آهسته عين هيس قدم به حياط مي‌گذاشت؛ ناگهان آل مي‌شد؛ در برابر خال نور مي‌ايستاد؛ و داد مي‌كشيد: برين گم شين خونه‌هاتون ... ظهر گرما دست از سر مردم برنمي‌دارين!؟ ... كي گفته برين تو خال نور بشينين!؟ ... اين جاي سگ سياهه، مگر نديدين!؟ ... خودم ديده‌م ... خودم هميشه ديده‌م. سگ سياه مياد همين جا، تو اين خال ِ نور مي‌شينه، مي‌شاشه! ... تار تار مي‌شاشه! ... اونوَخ شما مياين جاي تارتار ِ شاش ِ شگ مي‌شينين. عبرت ها!؟ ... مگر نمي‌دونين هر كي تو جاي سگ بشينه هار مي‌شه!؟ ... برين خونه هاتون، نكبت ها! ... هار مي‌شين! ... هار مي‌شين!
و بچه‌ها ناگهان آب مي‌شدند. تو زمين فرو مي‌رفتند، و از ترس صداي هار ِ او نيست مي‌شدند. و ناگهان عنّاب مي‌ماند با تاج ِ خاردارش در هوا، كه مي‌لرزيد، مي‌لرزيد و توري پاره پاره ي خال ِ نور را ، كه آن طرف‌تر از خودش مي‌افتاد، مي‌لرزاند، پيش مي‌انداخت، پس مي‌برد، و اندك اندك آرام مي‌كرد. و باز خال ِ نور ِ آرام بود، آن طرف تر ِ عنّاب؛ و حياط ِ هيس. و يادش آمد كه تا بچه ها نيست مي‌شدند، او آن جا مي‌ايستاد؛ مي‌ايستاد؛ آن قدر مي‌ايستاد تا دنباله‌ي صداي هارش هم گم مي‌شد؛ صداي هارش كه تا لَختي از عصر در گوش هايش خراش مي‌انداخت: برين گم شين ... تار تار مي‌شاشه .. هار مي‌شين ... عبرت ها... عبرت ها!
و او دور حياط مي‌چرخيد؛ مي‌چرخيد؛ آن قدر مي‌چرخيد تا سگ سياه از ديوار باغ خرفه بالا مي‌آمد؛ خود را به حياط مي‌انداخت؛ روي خشت‌هاي افتاده در پيش مرغ داني مي‌ايستاد؛ زُل زُل در چشم‌هاي او نگاه مي‌كرد؛ و ناگهان مثل وبا، واق واق سر مي‌داد. و او همان جا، كمي دورتر از خال نور، كه ديگر با كوه رفتن خورشيد گم شده بود، مي‌ايستاد؛ زُل زُل در چشم‌هاي وبا مي‌نگريست؛ و با صدايي ترس خورده، داد مي‌زد:
- چِخ هَن .. چِخ .. هَن!
و وبا پيش مي‌آمد. واق واق اش شلاق مي‌شد. واق واق اش شلاق مي‌كشيد بر درخت عنّاب. واق واق اش شلاق مي‌كشيد بر دار ِ قامت ِ او، كه در قباي سياه راه راه اش مثل بيد مي‌لرزيد. واق واق اش شلاق مي‌كشيد بر خال نور، كه با كوه رفتن خورشيد، پاك گم شده بود. و يادش آمد كه عصري از عصرها، وقتي كه بچه ها را تار و مار كرد؛ و لرز توري پاره پاره ي خال نور را ديد كه اندك اندك آرام شد؛ ايستاد؛ ايستاد؛ ايستاد؛ تا خراش صداي هارش كه در گوش‌هايش سوت جنون مي‌كشيد، گم شد. و ايستاد، ايستاد؛ تا خال نور گم شد. و ايستاد؛ تا تازيانه‌ي خفاش ها را از خفاشداني ِ كرياس به حياط شنيد؛ و ديد كه سگ سياه، چون آواري از وبا، خود را از ديوار باغ خرفه به حياط انداخت و شلاق واق واق اش را برند كرد؛ ناگهان به راز صداي سگ سياه پي برد ...

***
... هُل‌اش مي‌دادند. كسي را نمي‌ديد. هُل‌اش مي‌دادند؛ و در كوچه ي تنگ كلاغي مي‌بردندَش. به ديوارهاي هفت چينه كوچه‌ي تنگ كلاغي مي‌خورد. افتان و خيزان مي‌كشاندندَش. كسي را نمي‌ديد. نمي‌فهميد كوچه ي تنگ كلاغي به عقب مي‌رود يا او به جلو. نمي‌فهميد ... ناگهان مزه ي تلخ صوتي را كه هميشه از آن ترسيده بود، در بُن ِ حنجره‌اش حس كرد. صوت از حنجره به گلويش خزيد؛ در دهانش آمد؛ و ناگهان در كوچه‌ي تنگ كلاغي طنين انداخت: شُپَق!
خواست جلوي صوت را بگيرد، نتوانست. صوت، رُستم بود؛ باز در كوچه ي تنگ كلاغي طنين انداخت: شُپَق!
پرش ناگهاني چند كلاغ را شنيد كه از فراز ديوارهاي هفت چينه گذشتند؛ و به جاي قار قار، با هم، فرياد كشيدند: شُپَق!
قبايش هم كه به ديوارهاي هفت چينه ي كوچه تنگ كلاغي كشيده مي‌شد، مي‌گفت: شُپَق!
خواست فرياد بزند: خدايا!
اما فرياد زد: شُپَق!
خواست مويه كند: التوبه! التوبه!
اما زنجموره‌اش در هوا پيچيد: شُپَق! شُپَق!

به نقل از فصلنامه ادبي – داستاني "خوانش"، سال دوم – شماره هفتم. پاييز هشتاد و شش
***
ديدار با محمد شريفي .... اينجا
بوي سمرقند اين داستان‌ها ... قاسم كشكولي
نگاهی به داستان کوتاه وضعیت ... مريم حسينيان
دو نقطه از رمان "باغ خُرفه" ... محمد شريفي نعمت آباد
گفتگو با محمد شريفي ... ساير محمدي
روزگار ليلي ... محمد شريفي
آخرين شعر - محمد شريفي
وضعيت ... محمد شريفي
ويكيپيديا ... اينجا

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment