تادانه

من افتاده‌ام به بازي
خواننده دارد مي رود خودش را از پنجره آپارتمان 40 متري اش طبقه دهم پرتاب كند پايين، آن وقت نشسته ام به اين كه زبان بازي كنم، فرم بازي كنم، ژانگولربازي دربياورم كه بهترين متن ادبي بنويسم كه بشود يكي از ده تا پايه اساسي ادبيات جهان!

خواننده دارد مي رود خودش را بكشد آن وقت من به او مي گويم خودت را لطفا نكش تا شايد من بهترين را بنويسم!

خواننده دارد از نداشتن تكيه گاهي براي ماندن، خودش را خلاص مي كند آن وقت من به فكر خودم هستم و فكر مي كنم با خلق اثري ماندگار، خودم را ماندگار كنم!

خواننده ديگر به اينجايش رسيده و نمي تواند لحظه اي مكث كند آن وقت من مي گويم لطفا خونسردي ات را حفظ كن!

چرا بايد بماند؟
چه چيزي به او مي گويم در اين دَم ِ آخر كه نكشد خود را؟ از پنجره پرتاب نكند خود را؟

غلط تايپي را بعد مي شود گرفت.
زبان بازي را مي توان در ويرايش هم انجام داد.
فرم تازه خودش مي آيد با حرف تازه اي كه مي گويي.
بياييم كمك كنيم خواننده نميرد فعلا.
بياييد نگذاريم پرتاب كند خودش را از پنجره آپارتمان 40 متري طبقه دهم.

خواننده مي بيند آداب و رسوم و فرهنگ و آيين ها دارند از بين مي روند و دوست دارد از اين ها بشنود آن وقت من نشسته ام به نشخوار نداشته هاي ذهن عليل و بيان تكراري هاي هزار بار گفته.

خواننده دارد كشته مي شود آقايان.
شهريار مي خواهد خودش را بكشد با اين كار.
خواننده من ديگر شهرياري هم نمي داند كه تنها شهرزاد را بكشد و شهرزادان ديگر را.
شهريار به اينجايش رسيده و توان ماندن ندارد؛ هم خودش را مي كشد هم تو را.

قصه گويي به اتمام نرسيده آقايان!
زبان بازي پيشكش تان دوستان!

چطور است كه با شنيدن حرف (حرفي كه هزار بار هم گفته شده و هزار بار هم به آن فكر كرده ايم در خلوت و بعد رسيده ايم به خودكشي) تازه، دست از پرتاب خودمان برمي داريم از آن آپارتمان ِ نمي دانم چند متري طبقه معلوم نيست چندم.

قصه بگو آقا!
لطفا حرف بزن برايم خانم!
بس است خواهش مي كنم!
از لاكت بيرون بيا و تنهايم مگذار!
تنها شده ام؛ تنها!
مي فهمي تنهايي يعني چي؟
زبان ِ بازي ات را در "زبان بازي" نمي فهمم نويسنده!
فرم تازه ات زيباست اما بازي است تنها!
لطفا بيا اندكي با من باش!
نگذار به سرانجام برسم.
قصه هنوز تمام نشده، لطفا داستان گويي بكن، داستان نويسي پيشكش ات!

شهرزاد كجاست؟ تنها شده ام؛ تنها. لطفا بگوييد بيايد اينجا. اين شهريار درونم خسته شده از كشتن ديوها. بگوييد بيايد كه اين بار مي خواهد اين شهريار تنها خودش را بكشد در جا. لطفا كسي به من فكر كند كه تنها شده ام. راهي ندارم براي ماندن.

لطفا بگو برايم قصه بگويد؛ قصه.
خسته شده ام؛ خسته.

نيست؟
نبود؟
من ...
منتشر شده در سايت داستان هاي ايراني

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
1 Comments:
Anonymous Anonymous said...
براي اين يكي هم همان وقت كه هنوز جوهرش خشك نشده بود نوشته بودم. آن‌وقت هنوز قصه‌هايتان را نخوانده بودم. اما از اينكه دلتان براي قصه شور مي‌زد خوشم آمده بود. نوشته بودم كه بيچاره ما كه بي‌شهرزاد مانده‌ايم. كه اگر يك روز بميريم باور كنيد كه قصه‌ي خونمان افتاده بوده يا از عطش قصه مرده‌ايم در اين كوير بي‌قصه. گفته بودم من برايتان قصه مي‌گويم. هرچند كودكانه. گاهي هنوز قصه مي‌گويم.
اما حالا شك دارم. نمي‌دانم مي‌توانم يا نه.

Post a Comment