تادانه

از روستاي زادگاهم
عبدالرحمان الأبنوديمردم روستايم آواز مي خواندند. آن ها وقت كار و استراحت، بيكار نمي نشستند و مي خواندند.
اين روحيه شاعرانگي و آواز خواندن شان وقت ِ درو و آبياري و زندگي هر روزه شان، به من هم منتقل شده .
وقتي بچه بودم براي دروي گندم به صحرا مي رفتم و همراه بقيه مردم آواز مي خواندم. وقتي هم گوسفندان را به صحرا مي بردم يا براي صيد ماهي به رودخانه مي رفتم آواز مي خواندم.
آواز و شعر هيچ وقت از زندگي ام دور نبوده.
وقتي مدرسه رفتم با تعجب پرسيدم پس چرا اينجا شعر و آواز درس نمي دهند؟ وقتي هم به راديو گوش كردم ديدم ترانه هاي بي مزه پخش مي كنند حال آن كه مردم روستاي زادگاه من "أبنود" صدها شعر و ترانه زيبا از بر بودند و مدام زمزمه مي كردند.
هيچ وقت فكر نمي كردم شاعر بشوم. قاهره بودم. روزنامه ها شعرهايم را منتشر كردند. بعد ديدم مردم كوچه و خيابان، شعرهايم را زمزمه مي كنند. هيچ وقت به طور جدي به فكر چاپ شعرهايم نبوده ام.
طبيعت مادر استعدادها و تجربه هاست. هر وقت دلم مي گيرد و كاري براي انجام دادن ندارم به "أبنود" مي روم تا خاطراتم را به ياد بياورم و غرق لذت شوم. هيچ وقت ارتباطم را با روستاي زادگاهم قطع نكرده ام و وقت و بي وقت به آنجا مي روم.

تادانه نوشت: چند روز پيش گفتگويي خواندم با "عبدالرحمان الأبنودي" شاعر معروف مصري در الشرق الاوسط. دلم نيامد بخش هايي از آن را برايتان ترجمه نكنم.

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
1 Comments:
Anonymous Anonymous said...
لطفا دلتان بيايد و باز هم از اين مطالب قشنگ كه خوانديد ترجمه كنيد برايمان
يكي از دلمشغولي هاي من هميشه اين بوده كه متن چند گفتگو را از نويسندگاني كه دوست دارم تبديل مي كنم به مونولوگ. به آرشيوتان نگاه كردم ديدم انگار هم طايفه هستيم

Post a Comment