تادانه

اگر عاشق نيستيد ننويسيد!
اشتباه نكنيد منظورم اين نيست كه اگر عاشق ادبيات نيستيد لطفا ننويسيد. منظور من اين است كه اگر عاشق نيستيد، چيزي ننويسيد كه بعد بگوييد ادبيات است اين.
اگر عاشق نباشيم نمي توانيم چيزي بنويسيم كه به درد خواندن بخورد.
واقعا اگر كسي عاشق باشد چه خوب مي تواند بنويسد و چقدر كلمات مثل موم توي دستانش به رقص درمي آيند.

كدام ما مي توانيم منكر اين بشويم كه وقتي نوجوان بوديم و جرقه هاي از دوست داشتن (شما بخوانيد عشق) به وجودمان مي افتاد كاغذ پشت كاغذ سياه مي كرديم كه بگوييم دوستت دارم.

راستي اگر عشق نبود چطور يك كسي مي نوشت؟
اگر عشق نبود چطور يك نفر تمام زندگي اش را وقف يك روستا مي كرد كه از دلش به دنيايي برسد كه در جهان هم پيدايش نكرده؟
اگر عشق نبود چطور پيرمرد همسايه ما تمام زندگي اش را نوشته در دفتر دويست برگ هاي گالينگور و گذاشته توي صندوقچه اي كه فقط دخترش حالا بعد ازمرگش مي تواند خط ناخوانايش را ترجمه كند؟
عشق است كه به شما پا مي دهد براي راه رفتن.
دورتان مي كند از خود تا كلمه بدهد كه نزديك تان كند به خود.
اگر عشق نبود چطور اين همه آدم مي توانستند خودشان را بنويسند؟

اگر عشق نبود اصلا آدم مي توانست بنويسد؟
من فكر مي كنم بدون عشق، حتي يك كلمه هم زاده نمي شد، گيرم حالا من از يك روستا بنويسم و تو از دختر همسايه تان و آن يكي از پسر خيالاتش؟
حتي وقتي تو عاشق شهرت هستي در واقع انگيزه اي به بزرگي عشق همراهي ات مي كند كه نويسنده بشوي؟
غير از اين است؟
نه اصلا يك جور ديگري نگاه كنيم.
عشق كه نبايد هميشه آسماني باشد. يك نگاهي به وبلاگ هاي پرمخاطب بيندازيد! چيزي جز عشق، حتي در سطح زيرزميني و گناه آلوده اش، محرك زاده شدن اين همه كلمات شده است؟
منظور من از عشق به عنوان موتور حركت نوشتن، فقط محدود به نوشتن داستان نمي شود. منظور من عشق و كلمه است.
دقت كرده ايد وقتي عاشق پاييز هستيد حتي يك برگ كه مي افتد از آسمان كوتاه درختي، دل تان مي لرزد و كلمه شكل مي گيرد جاي آن برگ مرده؟
راستي هيچ وقت زندگي بزرگان ادبيات را خوانده ايد؟ ديده ايد كه دليل نوشته شدن رمان ها و داستان هاي ماندگار جهان به چه انگيزه هايي نوشته شده اند؟
چه محركي باعث مي شود تو ده سال بنويسي كه بعد آني كه بايد، نوشته ات را بخواند؟
آيا به صرف نوشتن،‌ نوشته اي؟

وقتي عاشق بشويد خالق مي شويد
باور كنيد شعار نمي دهم. عشق است كه باعث دربه دري مي شود اما همين عشق است كه شما را به وصال نزديك مي كند. شايد اگر وصال صورت پذيرد، كلمه ها پود شوند و تاري نماند تا وصلش كنيد به معشوق.
بيايم روراست باشيم. چند نفر از شما تجربه نوشتن از چيزي داشته ايد كه عشق در زاده شدنش نقش نداشته؟
عاشق مادرتان نيستيد؟
عاشق پدرتان نيستيد؟
عاشق زن تان نيستيد؟
عاشق شوهرتان نيستيد؟
عاشق بچه تان نيستيد؟
عاشق زادگاه تان نيستيد؟
عاشق كشورتان نيستيد؟
حتي گربه همسايه؟

عاشق نبوده ايد تا كلمه بيايد در آغوش تان بگيرد؟
چرا. من همين جا اعتراف مي كنم كه هر وقت پاييز مي رسد عاشق مي شوم.
بهار كه برسد خواب، ديوانه ام مي كند. تابستان را مي روم سفر. اما پاييز خواب و سفر از من دور مي شوند و تمام وقت مي نويسم. زمستان را هم مي خوانم. خيلي بد است اين. نمي خواهم نسخه بپيچم اما سعي مي كنم روراست باشم. اين شده كار اين سال هايم.
حالا هم كه دارم اين ها را مي نويسم عشق گفتگو با شما باعث شده اين كلمات بيايند اينجا.
اين كه بگويم دوست تان دارم.
شما چي؟
ادبيات را دوست داريد؟
ترديد نكنيد عشق كارها مي كند كه عقل در آن حيران مي ماند.

پس ترديد نكنيد، عاشق شويد تا نويسنده خوبي بشويد.

منتشر شده در داستان‌هاي ايراني

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
1 Comments:
Anonymous Anonymous said...
همان وقتي كه توي سايت داستان‌هاي ايراني منتشر شد، خوانده بودمش. نيمه شب بود انگار و كلي مرا سر وجد آورده بود. ذوق كرده بودم و مطلبي بلند به عنوان كامنت نوشته بودم. از اينكه چقدر فصل‌هاي سالتان مثل من است و فقط تابستان‌هايش فرق دارد. زيرا كه من هرگز سفر را دوست نداشته‌ام. اما گفته بودم كه عشق كلمه مي‌زايد و چقدر هيجان‌زده شده بودم كه شما همه‌ي اين حرف‌هارا گفته‌ايد. كپي نگرفته بودم از حرف‌هايم. پاك شد. نرفت. ماند توي دلم. و نتوانستم بگويم خيلي از نويسنده‌هاي ما حتي عشق به شهرت و پول را هم فراموش كرده‌اند و در توهم مه‌آلود سيگار خود، تنها كلمه‌ها را هدر مي‌دهند
...

Post a Comment