تادانه

از گفته‌هاي خوان رولفو
بعد از ناكامى اولين رمانم، داستان هاى كوتاه مى نوشتم و همان وقت هم دنبال فرجى مى گشتم براى پدرو پارامو كه از سال ۱۹۳۹ توى ذهنم داشتم. ايده را از گفته هاى مردى گرفته بودم كه قبل از مرگش زندگى اش جلوى چشمش تكرار شده بود. خواستم قهرمانم يك نفر باشد كه يك مرده برايش چيزى را تعريف مى كند. در واقع سوسانا سان خوان مرده بوده و از درون قبرش زندگى را مى گذرانده. از همان جا، با بقيه آدم هايى كه آنها هم مرده بودند روابطش را داشته. همه روستا در واقع مرده بودند. رمان اولم را با نظم و ترتيب منطقى نوشته بودم. اما بعد متوجه شدم كه زندگى هيچ جور روند منطقى اى ندارد. سال ها مى گذرند بدون اينكه اتفاق خاصى بيفتد و ناگهان در يك برهه زمانى كوتاه يك عالمه اتفاق با هم مى افتد. براى همه آدم ها هم وقايع با يك روند و شيوه اتفاق نمى افتند. من سعى كردم يك داستان را با اتفاقات گسترده و متعدد روايت كنم. سعى كردم فضا و زمان را بشكنم. خيلى ادبيات اسپانيايى خوانده بودم و كشف كرده بودم كه نويسنده ها فضا هاى داستان هايشان را با مهملات و چرنديات بى سروته پر مى كنند. خودم هم قبلاً همان كار را كرده بودم. فكر كردم آنچه بايد تعريف بشود فقط وقايع هستند و نه دخالت هاى ذهنى نويسنده، نه شيوه تفكر يا نگارشش. من لفاظى در نگارش را كم كردم و حتى به سمت حذف آن پيش رفتم. خودم را به روايت صرف محدود كردم و براى همين هم دنبال شخصيت هاى مرده بوده ام كه در زمان و مكان وجود نداشته باشند. ايده هايى كه نويسنده با آنها خلأ را پر مى كند، حذف كردم و از توصيفاتى كه آن موقع باب روز بود اجتناب كردم. فكر مى كردم كه سبك خيلى مهم است، اما لفاظى نه، خواستم شالوده شكنى باشد. در واقع پدرو پارامو تمرينى براى حذف كردن است. دويست و پنجاه صفحه نوشتم بدون اينكه خودم را به عنوان نويسنده در اثر دخالت بدهم. تمرين داستان كوتاه به من آموخته بود كه بايد بگذارم شخصيت هاى اثر با آزادى حرفشان را بزنند. تنها كارى كه من كرده ام به وجود آوردن فقدان در ساختار بوده. البته در پدرو پارامو ساختارى وجود دارد، اما ساختارى كه از فقدان و سكوت ساخته شده؛ از رشته هاى معلق، از صحنه هاى بريده شده، جايى كه همه چيز در آن همزمان اتفاق مى افتد كه همان بى زمانى است. همچنين موفق شدم به خواننده اين شانس را بدهم كه در پر كردن خلأهاى موجود در اثر با نويسنده همكارى كند. در دنياى مردگان، آنقدرها جايى براى دخالت هاى نويسنده نيست.

اسم روستايى كه من در آن تنهايى را كشف كردم توسكاكوئسكوئه است.
اما مى تواند هر اسم ديگرى هم داشته باشد. ببين، قبل از نوشتن پدرو پارامو من ايده داشتم، فرم و سبك. اما دچار فقدان جايگاه بودم. زبان من دقيق و شفاف نيست. منطقه اى كه اين اثر در فضايش زاده مى شود جايى است كه آدم ها نفوذناپذيرند، حرف نمى زنند. وقتى به روستايم رفتم ديدم كه مردم روى چهارپايه نشسته بودند و با هم حرف مى زدند. اما وقتى بهشان نزديك مى شوى ساكت مى شوند. براى آنها تو يك غريبه اى. بعد از باران حرف مى زنند. از اينكه خشكسالى خيلى طول كشيده و تو نمى توانى توى بحثشان شركت كنى. غيرممكن است. به زبان محلى خودشان حرف نمى زنند و حرف هايى كه به آن زبان مى گويند را به زبان نمى آورند. وقتى خيلى بچه بودم اين زبان را شنيده ام. اما بعد يادم رفته. حال مجبورم براى به يادآوردنش به شهود و الهام مراجعه كنم. چند تا از اساتيد ادبيات از آمريكاى شمالى آمده بودند به خاليسكو، به دنبال منطقه، دنبال چند تا آدم، چند تا چهره، چون آدم هاى پدرو پارامو چهره ندارند. اما آ نها هيچ چيزى پيدا نكردند. با فاميل هايم صحبت كرده بودند و آنها به آمريكايى ها گفته بودند كه من دروغگو هستم، كه هيچ كس را به اين نام ها نمى شناسند و هيچ كدام از وقايعى كه شرحشان را داده ام در آن روستا رخ نداده است. آخر همشهرى هاى من فكر مى كنند داستان ها واقعيت هستند. آنها تخيل و تاريخ را از هم تمييز نمى دهند و فكر مى كنند كه رمان بازتابى از وقايع عينى است كه بايد منطقه و آدم هايى را كه در آن زندگى مى كنند توصيف كند. ادبيات تخيل است پس نتيجتاً دروغ است.

شايد يك چيزى است كه ريشه در دوران كودكى من دارم. وقتى چهار سالم بود پدربزرگم مرد. شش سالم بود كه پدرم در درگيرى ها كشته شد. مى دانى كه بعد از انقلاب مكزيك باندهاى تبهكارى خيلى زياد بودند. او ۳۳ سالش بود. مادرم چهار سال بعد مرد. بين مرگ پدر و مادرم تبهكارها دو تا از عموهايم را كشتند، بعد بلافاصله پدربزرگ پدرى ام مرد، از غصه دق كرد، چون عاشق پدرم بود، پسر بزرگش. يك عموى ديگرم هم در جريان غرق يك كشتى مرد. به اين ترتيب در فاصله ۱۹۲۲ تا ۱۹۳۰ من فقط مرگ را شناختم.

اين يك بحران گذار است. رمان نخواهد مرد و هيچ چيزى وجود ندارد كه جانشين آن بشود.

خوب، من در چهار ماه پدرو پارامو را نوشتم و مجبور شدم صد صفحه از رويش بردارم. بعضى شب ها يك بخش كامل مى نوشتم يا يك داستان كوتاه. سفرى طولانى بود اما بال هايم بريده شدند. حالا يك چيزى درونم آماده شده و دارد فرم مى گيرد. به يك مقدار آرامش احتياج دارم كه كارم را از سر بگيرم و قدرى سكوت. من منتظر جادوى شبى ديگر هستم. من يك شب زنده دارم. همه كارهايم را شب ها انجام مى دهم.
از مصاحبه فرناندو بنيتس با خوان رولفو

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment