تادانه

از گفته‌هاي ايزابل آلنده
فكر مي كنم تنها بتوانم داستان را به زبان اسپانيايي بنويسم چرا كه داستان يك فرآيند بسيار منظم است كه فقط مي توانم در زبان خودم آن را انجام دهم

اولين دروغ داستان اين است كه نويسنده به آشفتگي هاي زندگي نظم مي دهد، نظم زماني يا هر نظمي كه نويسنده انتخاب كند. شما به عنوان نويسنده، تنها قسمتي از كل را انتخاب مي كنيد كه به نظرتان اهميت دارد و بقيه فاقد اهميت هستند. شما درباره آن چيزها از چشم انداز خودتان مي نويسيد. اما زندگي اين طور نيست. همه چيز همزمان و به صورت درهم ريخته اتفاق مي افتد و ما انتخاب نمي كنيم. ما رئيس نيستيم بلكه زندگي بر ما رياست مي كند. بنابراين وقتي نويسنده ايد، قبول مي كنيد كه داستان دروغ است و دستتان باز مي شود و مي توانيد هر كاري كه مي خواهيد، بكنيد. در دايره ها قدم مي زنيد. هرچه دايره، بزرگتر باشد به حقيقت بيشتري مي رسيد. هرچه افق فكري گسترده تر باشد و بيشتر راه برويد، هرچه بيشتر حول مسائل تعلل كنيد، شانس بيشتري براي پيدا كردن جزئيات حقيقت خواهيد داشت.

من معمولاً هم شنونده خوب و هم شكارچي داستان هستم. هركسي يك داستان دارد و همه داستان ها جالب هستند، اگر با لحن درستي بيان شوند. خواندن خبرهاي كوچك در روزنامه ها هم مي تواند براي من الهام بخش نوشتن يك رمان باشد.

من ده، دوازده ساعت را در روز، به تنهايي در اتاقم مي نشينم و مي نويسم. با هيچ كس صحبت نمي كنم. به تلفن جواب نمي دهم. من فقط وسيله بيان يا ابزار نمايش چيزي هستم كه ماوراي من اتفاق مي افتد. صداهايي كه درون من حرف مي زنند. من جهاني را خلق مي كنم كه داستان است اما به من تعلق ندارد. من فقط وسيله اي هستم كه در راستاي تمرين هاي مداوم و پرحوصله، چيزهاي زيادي درباره خودم و زندگي كشف كرده ام. اين فرآيند شگفت انگيزي است. چنان كه گويي با اين دروغ گويي _ در داستان _ چيزهاي كوچكي را درمي يابيم كه حقيقت دارد، درباره خودمان، زندگي، آدم ها و چگونگي جهان.

وقتي شخصيتي را پرورش مي دهم معمولاً به دنبال كسي هستم كه به عنوان مدل انجام وظيفه كند. مگر آنكه آن شخصيت را در ذهنم داشته باشم. آفرينش شخصيت هاي باورپذير آسان تر است. آدم ها پيچيده و داراي شخصيت هاي درهم تنيده هستند. آنها به ندرت تمام جنبه هاي شخصيتي شان را بروز مي دهند. شخصيت هاي داستاني هم بايد همين طور باشند. من به شخصيت ها اجازه مي دهم تا زندگي شان را در كتاب تجربه كنند. اغلب احساس مي كنم كه آنها در كنترل من نيستند. داستان معمولاً جهت گيري هاي غيرمنتظره اي دارد و كار من اين است كه اين جهت گيري ها را بنويسم نه اينكه آن را با نظرات خودم تحت فشار قرار دهم.

من تمام مدت يادداشت برمي دارم. يك دفترچه يادداشت در كيفم دارم و وقتي چيز جالبي مي بينم يا مي شنوم يادداشت مي كنم. مجموعه اي از بريده هاي روزنامه ها و اخبار تلويزيون دارم. حتي داستان هايي را كه آدم ها مي گويند مي نويسم. وقتي كتابي را شروع مي كنم تمام اين يادداشت ها را بيرون مي كشم چون برايم الهام بخشند. فوراً پشت كامپيوترم مي نشينم و بدون يك طرح كلي قبلي و با پيروي از غريزه ام مي نويسم. وقتي داستان را نوشتم براي اولين بار از آن پرينت مي گيرم و مي خوانم و درمي يابم كه كتاب درباره چيست. در نسخه دوم، به زبان، تنش، لحن و ضرباهنگ داستان مي پردازم.

نمي دانم. پايان داستان كوتاه با پايان رمان متفاوت است. داستان كوتاه تمام مي شود و تنها يك پايان مناسب برايش وجود دارد. بقيه پايان هاي ممكن، مناسب نيستند و شما اين را مي دانيد و حسش مي كنيد. پس ديگر كار كردن روي آنها بي فايده است. داستان كوتاه براي من مثل تير است. بايد جهت گيري درستي داشته باشد و بايد دقيقاً بدانيد كجا را هدف قرار داده ايد. اما درباره رمان هرگز چنين چيزي را نمي دانيد. نوشتن رمان، مثل نقش دوزي كردن روي پارچه رومبلي با رنگ هاي مختلف، كاري پرحوصله و سخت است. آهسته حركت مي كنيد و الگويي در ذهن داريد. اما ناگهان درمي يابيد كه چيز ديگري در ميان است. تجربه بسيار جالبي است؛ چون رمان زندگي خودش را دارد. در داستان كوتاه شما كنترل همه چيز را در دست داريد. اگرچه داستان هاي كوتاه خوب، بسيار كم است. اما تعداد رمان هاي به يادماندني زياد است. در يك داستان كوتاه اينكه چطور داستان مي گوييد مهم تر است از اينكه چه داستاني مي گوييد. فرم در داستان هاي كوتاه اهميت زيادي دارد. در يك رمان شما مي توانيد اشتباه كنيد و معدود آدم هايي متوجه اين اشتباه مي شوند. من معمولاً پايان هاي خوش را نمي پسندم. پايان هاي باز براي داستان هاي من كاربرد بيشتري دارند. چون من به تخيل خوانندگان اعتماد دارم.

بزرگ ترين تاثير بر داستان هاي من از همه نويسندگان بزرگ ادبيات شكوفاي آمريكاي لاتين بوده است. همچنين نويسندگان روسي و انگليسي زبان و كتاب هاي مربوط به كودكان و نوجوانان كه در دوران كودكي خوانده ام تاثير زيادي بر من گذاشته اند. از اين كتاب ها به مفهومي از طرح داستاني و شخصيت پردازي قوي در داستان رسيدم. خيال پردازي و اروتيسم را در «هزار و يك شب» كشف كردم. نويسندگان فمينيست كه در اوايل دهه هفتاد آثارشان را خواندم نقش مهمي در زندگي و نوشتن من داشته اند. در ضمن خيلي تحت تاثير سينما بوده ام.

وقتي كارم را شروع مي كنم، دقيقاً در برزخ هستم. هيچ ايده اي ندارم كه داستان به كجا مي رود و چه اتفاقي خواهد افتاد يا چرا بايد بنويسمش. من فقط مي دانم كه حتي نمي توانم بفهمم كه در آن لحظه به داستان وصل هستم يا نه؟ من آن داستان را انتخاب مي كنم چون براي من در گذشته مهم بوده يا در آينده مهم خواهد شد.

زبان و كشمكش هاي داستاني را زياد ويرايش مي كنم، اما طرح كلي داستان را نه. داستان يا شخصيت هاي آن، زندگي شخصي شان را دارند و من نمي توانم كنترلشان كنم. من مي خواهم كه شخصيت ها خوشحال باشند، ازدواج كنند و بچه هاي زيادي داشته باشند و با شادي زندگي كنند اما در داستان هرگز چنين اتفاقي نمي افتد. همانطور كه قبلاً گفتم پايان خوش به كار داستان من نمي آيد.

من با احساساتم كار مي كنم. زبان، ابزار و وسيله است. داستان من هميشه درباره احساسات عميقي است كه براي من مهم است. وقتي من مي نويسم سعي مي كنم از زبان در راهي مفيد استفاده كنم، كاري كه روزنامه نگار هم انجام مي دهد. وقت كم است و بايد توجه خوانندگان را به خود جلب كنم و اجازه ندهم كه برود. اين كاري است كه سعي مي كنم با زبان انجام دهم: خلق تنش. از روزنامه نگاري هم البته در اين راه استفاده مي كنم. مثل تحقيق و اينكه مثلا چطور يك گفت وگو را اداره كنم و چطور با مردم صحبت كنم.

چيزهاي سحرآميزي در قصه گويي وجود دارد. شما جهان ديگري را انتخاب مي كنيد. داستان تمام مي شود. وقتي داستاني گروهي را انتخاب مي كنيد، آدم هاي ديگر هم بخشي از نوشتنتان هستند و در اين صورت داستان، تنها متعلق به شما نيست. من چيزي را اختراع و ابداع نمي كنم بلكه تنها آنها را كشف مي كنم. چيزهايي كه در بعد ديگر هستند. يعني آنها قبلاً هم آنجا بوده اند و كار من اين است كه پيدايشان كنم و به روي كاغذ بياورم. پس اختراعي در كار نيست. در طول سال ها نوشتن، چيزهايي در زندگي و نوشته هاي من اتفاق افتاد كه مرا متقاعد كرد هر چيزي ممكن است. پس من پذيراي هر چيز هستم. وقتي ساعت هاي زيادي _ ساعت هاي خيلي خيلي زيادي را _ در سكوت و تنهايي مي گذرانيد، مثل من مي توانيد آن دنيا را ببينيد. تصور مي كنم آدم هايي كه براي ساعت هاي طولاني عبادت مي كنند يا در انديشه فرو مي روند يا تنها در يك صومعه يا چنين جاهايي مي مانند، قادر به شنيدن صداها و ديدن مناظري مي شوند كه ديگران نمي توانند. چون انزوا و سكوت اين زمينه را براي آنها مهيا مي كند. گاهي پيش مي آيد چيزي بنويسم كه خيال مي كنم حاصل تخيل من است. اما ماه ها يا سال ها بعد مي فهمم كه حقيقت داشته است. چه مي شود اگر چيزها به خاطر اينكه مي نويسمشان اتفاق بيفتد. بايد مواظب كلماتم باشم. اما مادرم مي گويد: «نه، آنها به اين دليل كه تو درباره شان مي نويسي اتفاق نمي افتند. تو اين قدرت را نداري. اين قدر خودبزرگ بين نباش. تو فقط مي تواني اتفاقاتي را كه مي افتد ببيني. كاري كه ديگران نمي توانند. چون وقتش را ندارند. آنها به سروصداهاي جهان مشغول هستند.» مادربزرگم غيب گو بود، اگر چه چيزي نمي نوشت اما مي توانست چيزهاي مختلف را حدس بزند و به اتفاقات و احساسات ناشناخته نفوذ كند. او آگاه بود. من فكر مي كنم كه فقط كمي از ديگران بيشتر آگاه بوده است.

واقعاً عجيب است كه آثار مرا در رده آثار رئاليسم جادويي قرار مي دهند؛ چرا كه من رمان هايم را متعلق به ادبيات رئاليستي مي دانم. آنها مي گويند اگر كافكا در مكزيك به دنيا آمده بود، نويسنده اي رئاليست بود. بنابراين محل تولد نويسنده، تاثير زيادي بر سبك كار او مي گذارد.
از گفتگو با ایزابل آلنده،‌ نویسنده شیلیایی، ترجمه مجتبی پورمحسن

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment