تادانه

ديدار با محمد محمدعلي
محمد محمدعلي - عكس: تادانهكتابش را خوانده ام، "گفتگو با شاملو و دولت آبادي و اخوان" را. حسن لطفي هم فيلم شب جلال آل احمد در قزوين سال 74 را نشانم داده. شماره اش را هم منصور كوشان به من داده. جزء همان چهار پنج شماره اولي است كه پيدا كرده ام. زنگ مي زنم منزلش؛ از تلفن عمومي جلوي خوابگاه سنايي، زير پل كريمخان و اول خيابان سنايي. همسرش مي گويد:
- شما؟
- عليخاني هستم.
- گوشي خدمت تون.
گوشي را به او مي دهد:
- سلام آقاي محمدعلي.
اسمش برايم آشنا مي آمد؛ محمد محمدعلي. گفت:
- محل كار من رو بلد هستي؟
- نه.
- پس يادداشت كن. تقاطع انقلاب و فلسطين. ساختمان گيو. طبقه هفتم.

صبح كلاس دارم. از دانشگاه تهران راهي نيست تا آنجايي كه گفته. پياده مي روم. جلوي در نگهبان مي گويد:
- كجا تشريف مي بريد؟
اسم محمد محمدعلي را كه مي آورم پيش از اين كه بگويم طبقه هفتم. مي گويد با آسانسور برويد طبقه هفتم.
مي روم. چند نفر توي اتاقش نشسته اند. سلام مي كنم. محمدعلي معرفي مي كند:
- آقاي پوينده. آقاي قاسم زاده. اين هم از دوستان دوستان قزويني ما. مراقب باشيد ها!
خنده ام مي گيرد. جمله اش آشنايم كرده با اين فضا. اسم پوينده را شنيده ام اما چيزي از او نخوانده ام.
محمد قاسم زاده نگاهم مي كند:
- خبرنگار هستي؟
- نه. دانشجوام. يه سري سوال دارم.
براي اين كه زود كارم را انجام داده باشم، دست مي برم توي كيفم و سوالات تايپ شده اي كه پيش از اين به منصور كوشان، فرشته ساري، رضا جولايي و فرخنده آقايي داده ام به محمدعلي مي دهم.
كمي نگاهش مي كند و سوالات را به محمد پوينده كه كنارش نشسته مي دهد و از من مي پرسد:
- از كتاب هاي من چيزي خواندي؟
- بله. گفتگو با شاملو و دولت آبادي و اخوان.
نگاه مي كند به پوينده و قاسم زاده و مي بينم كه پوزخندش را از پوزخند محمد قاسم زاده جدا مي كند و مي گويد:
- بعد مي داني كه من رمان نويسم؟
- بله. خب...
مي مانم چي بگويم. مي گويم:
- خب مي خوانم.
بعد يادم مي آيد كه كتاب "نقش پنهان" را در كتابفروشي بامداد قزوين ديده بودم. عكسش را هم از پشت جلد آن ديده بودم كه وقتي وارد اتاقش شدم ديدم درست همان است با خط ريشي كه روي موهاي آن به پشت گوشش كشانده شده بودند.
دست برد تو كشوي ميزش. كتابي بيرون آورد.
- اين رو بگير فعلا. به غير از اين اينجا چيزي ندارم.
كتاب "بازنشستگي" را به من مي دهد. نگاه مي كنم. دو داستان دارد؛ مرغداني و بازنشستگي.
سوسكي از پايه ميزي كه طرف محمد پوينده است بالا آمده و راست راست دارد از پرونده هاي روي ميز مي رود بالا و از بالا يك راست مي رود طرف محمدعلي. محمدعلي نگاهي به قاسم زاه مي كند و قاسم زاده بلند مي شود مي رود از اتاق بيرون. محمدعلي، مجله آدينه اي را كه روي ميز هست برمي دارد و لوله مي كند و محكم مي كوبد به سوسكي كه مي پرد طرف ميز قاسم زاده.
به من نگاه مي كند و بعد به پوينده كه سوالات را خوانده و چيزي مي خواهد بگويد. محمدعلي فقط مي گويد:
- عجيب گيري كرديم اينجا ها.
كبوتري از آسمان داغ خيابان انقلاب دورش را كم مي كند و پشت پنجره اتاق محمدعلي مي نشيند. همان جا دارد از دانه هايي كه معلوم است از قبل برايش ريخته اند دانه مي چيند. سر و نوكش وقتي دانه مي چيند ديده نمي شود و فقط كمري ديده مي شود كه بالا و پايين مي شود.
پوينده مي گويد:
- كتاب هاي من رو خونديد؟
- ...
دست مي كند توي كيفش. "سوداي مكالمه، خنده و آزادي" را درمي آورد و برايم امضاء مي كند. دارد مي گويد:
- كمي از اين مباحث تئوري بداني، براي خودت بهتر است. سوالاتت را پخته مي كند.
گير كرده ام. كتاب هاي نويسنده را نخوانده ام. يك مترجم نشسته و از مباحث تئوري مي گويد كه از آن ها هم دورم و در خوابگاه هم ديده بودم چند نفري حرف مي زنند و اسم هايي را مي برند كه من هيچ از آن ها نمي دانستم: سوسور، گادامر، بارت و ...
مي خواهم بلند شوم و خداحافظي كنم كه محمد قاسم زاده با يك پيف پاف دراز قرمز مي آيد داخل.
محمدعلي نگاه مي كند به سوسك ها. يكي از پايه ميز بالا مي آيد. يكي رفته ميان مجله لوله شده آدينه و يكي از پايه ميز چند كشويي پشت سرش در حال صعود است و ... مي گويم:
- با اجازه!

زنگ مي زنم كه جواب ها آماده است؟
مي گويد: بايد بيايي با هم كمي حرف بزنيم. بايد تو رو يه كم روشن كنم.
خوشحال مي شوم. نويسنده اي رغبت كرده حرف بزند با من. كيف مي كنم. سرشار مي شوم. كلاس بعدي را نمي روم و يك راست مي دوم به طرف ساختمان گيو يا همان فجر.
- سلام.
- سلام. مرد مومن تو چه جور كتابي از ما نخونده جرات كردي بيايي گفتگو كني؟
- ...
- اشكال نداره. همه همين هستن اما كسي جرات نداره بگه كه نخونده يا اگه خونده بد خونده اما خوشم اومد ازت. معلومه كه با جربزه اي.

اين رفت و آمدها تا زماني كه گفتگو آماده شود به هر دو سه روز يك بار رسيده بود و هر بار محمدعلي با مهرباني اش، حرف مي زد و مي ديدم كه بيش از آن كه مثل برخي از نويسنده ها باشد كه بخواهد با دانسته هاي كتابي اش، خفه ام كند، آدمي است كه دارد از تجربه هاي خودش مي گويد و هر بار كه سيگاري آتش مي زد، تمام تنم مور مور مي شد، رويم نمي شد پيشش سيگار بكشم. گونه اي ابهت برايم داشت كه اين روند تا چند سال بعد كه به گونه اي با او در مجله آدينه همكار شدم ادامه داشت؛ تا دوره سردبيري منصور كوشان. محمدعلي مطابق قبل هنوز مسوول بخش داستان بود و من شده بودم مسوول بخش معرفي كتاب و گاهي هم گفتگو مي گرفتم.
به واسطه اين كه محمدعلي مركزي براي ديدار نويسنده ها و شاعران بود با افراد زيادي آشنا شدم. اولين بار قاسم روبين را محمدعلي اينطور معرفي كرد: دو قزويني! واي به حال من! محمدرضا صفدري را همان جا ديدم. صفدري كه به زودي ديدارش را خواهم نوشت كه چه لذتي بردم وقتي محمدعلي ما را به هم معرفي كرد و اين معرفي باعث شد سه روز بعد بروم شهرك انديشه (شهريار) پيش صفدري.
محمدعلي گفتگويي كه با او انجام داده بودم به مجله دوران فرستاده بود. گفت: مي خوام ربطتت بدم به شيرزادي و بروبچه هاش.
ربط هم داد. ربطي كه باعث شد نزديك به يك سال هر پنجشنبه به جلسات قصه مجله اي بروم كه از پايه هاي ثابت آن علي اصغر شيرزادي، اصغر عبدالهي، محمدرضا گودرزي، اسدالله امرايي، حسين مرتضاييان آبكنار، حميد ياوري، حميد محرميان معلم، مراد فرهادپور، محمود جوانبخت، محمد بكايي و ... بودند. جلساتي كه بسيار از آنجا آموختم و بسياري اوقات از بي سوادي ام رنج بردم و بسيار هفته هايم سرشار شد و بسيار انگيزه پيدا كردم براي خواندن و خواندن و خواندن تا بعد بنويسم.
محمدعلي بود كه گفت راستي مي داني بيژن بيجاري هم اين ساختمان است؟
به زودي ديدار با بيژن بيجاري را هم خواهم نوشت كه بسيار از او آموختم اگرچه يك سال طول كشيد تا با او ارتباط بگيرم و بتوانم راضي اش كنم به گفتگو و چقدر كمكم كرد در شناخت بهتر داستان و نوشتن داستان جدي.

بعدها محمدعلي اولين بار مرا به مجله آدينه برد. آن وقت ها به واسطه محمد قاسم زاده كه هنوز كتابي منتشر نكرده بود گفتگويم با فرخنده آقايي رفته بود مجله زنان و منتشر شده بود. گفتگويم با محمدعلي در مجله دوران منتشر شده بود. گفتگويم با رضا جولايي و فرشته ساري در هفته نامه ولايت قزوين منتشر شده بود و اندكي احساس اعتماد به نفس پيدا كردم.
با محمدعلي راه افتاديم از ساختمان گيو. رفتيم به طرف چهار وليعصر. بعد رفتيم ميدان وليعصر. بعد رفتيم سوار اتوبوس هاي گيشا شديم كه بليطي بودند. محمدعلي اولين رديف پشت راننده نشست و دسته بليط ها را از كيفش بيرون آورد. خواستم من حساب كنم به حسابي كه او داشت لطف مي كرد و من را مي برد به مجله آدينه تا با مديرمسوولش آشنايم كند كه آنجا كار كنم. گفت: به ما از اداره از اين بليط ها زياد مي دن. تو بذار جيبت. راستي اينجا نشستم كه پاي تو اذيت نشود.
ذاكري، بداخلاق ترين روزنامه نگاري بود كه هيچ وقت فكر نكردم روزنامه نگار است و بيشتر به بازاري ها مي آمد كه من سال هاي نوجواني ام را همراه كار كردن در حجره هايشان تمام كرده بودم. وقتي محمدعلي معرفي ام كرد. نگاهي به سر تا پايم كرد و گفت: خبرت مي كنم.
هيچ نپرسيد كه چه كاره ام. كار بلدم يا نه. و اين باعث شد كه من كه مثل هميشه از لباس هاي مندرسي كه مي پوشيدم خجالت مي كشيدم، بيشتر خجالت بكشم و ديگر هرگز ميل نكنم براي كار كردن در چنين جايي كه البته يك سال بعد منصور كوشان دعوتم كرد به آنجا و معرفي كتابش را سپرد به من و ذاكري لابد باز نگاه كرده بود به قد و بالايم كه هر بار كه مي خواست حق التحرير هر صفحه 2500 تومان را به من بدهد و در هر ماه چهار صفحه هم مي شد اين معرفي كتاب ها، فهرستي را مي گذاشت جلويم كه فلان كتاب را معرفي كرده اي در مجله و در كتابخانه نيست كتابش؟ و من مجبور بودم هر كتاب را همان جا معرفي كنم و همان جا بگذارم بماند.

محمدعلي را هميشه دوست داشته ام و بيش از آن كه داستان نويس و رمان نويس و نويسنده معروف باشد بخاطر صميمتش دوستش داشته ام. اولين داستانم را هم او در ويژه نامه داستان مجله آدينه منتشر كرد كه حالا كه نگاه مي كنم مي بينم بيشتر هم نسلان من به او مديونند و اولين داستان هايشان در آن سه چهار ويژه نامه داستاني كه محمدعلي منتشر كرد براي اولين بار به طور جدي منتشر شد.

حرف ها زياد دارم از ديدارها با محمدعلي كه شايد زماني كه اين ديدارها براي كتاب شدن آماده مي شدند اضافه كنم مثلا روزهاي سياه اتوبوس و گردنه حيران و ارمنستان.
روزهايي كه خبر مرگ پوينده آمد.
روزهايي كه مختاري را كشتند.
روزهايي كه كوشان و چند نفر ديگر از ايران رفتند.
روزهايي كه محمدعلي مي گفت پيشش نروم و من فكر مي كردم لابد خسته شده است از من و حالا مي بينم كه بيچاره حق داشته و سعي مي كرده نادانسته در نطفه خفه نشوم.

سه سال قبل زنگ زدم كه براي قابيل، داستان بدهد. امروز و فردا كرد. بعد رفت كانادا. وقتي آمد گفت بيا برايت مطلب دارم. رفتم ديدم كه گويي حرف از قابيل را بيشتر از اين كه در ايران شنيده باشد از دوستان شهروند شنيده بود از نسرين الماسي عزيز و حسن زرهي بزرگ. رفتم منزلش. عكس هاي زيادي از او گرفتم كه اين ها بخشي از آن ديدار هستند.

آخرين بار در شب نويسندگان نسل جديد يا به گفته برخي "نسل پنجم" ديدمش. بيشتر معتقد بود اين شب بايد به نام شب نويسندگان نسل چهارم باشد. خودش از نويسندگان نسل سوم بود و با اين احوال گفت فرقي نمي كند كه جديدي ها خود را نسل چهارم يا پنجم بدانند، مهم اين است كه اعلام حضور مي كنند.

اين ديدار چرا اينقدر پراكنده شد؟
شايد به اين دليل كه بعد از فرخنده آقايي، محمد محمدعلي دومين نويسنده اي است كه طي اين سال ها مهرباني شان شامل حالم بوده اگرچه يكي را آن سال ها بيشتر مي ديدم و يكي اين سال ها هم مدام از حضورش دلگرم مي شوم.
راستي چيزي يادم افتاد. مي خواستم بپرسم "آقاي محمدعلي، آخرش اين قدم بخير... را خوانديد؟"

Labels: , , , , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment