تادانه

نمي دونم چرا تا نشستم ياد بچه هاي جواني افتادم كه در به در توي اين تهران درندشت مي گردند دنبال يك جاي امن تا بنشينند دور هم و سيگاري دود كنند و چاي و قهوه اي بخورند و داستان ها و شعرهايشان را براي هم بخوانند و نقد بكنند و نقد بشوند و ... ياد كافه نادري بيفتند و كافه هاي روشنفكري و يادش بخير باداها
شايد دليلش حرف بي تا بختياري بود كه گفت هنوز خوب تبليغ نكرديم و براي همين صبح ها خلوت خلوته اينجا. گفتم يعني؟ گفت بله. صبح ها هيچ كي اينجا نمي ياد. گفتم اما الان؟ گفت الان رو نيگا نكنين. الان بعدازظهر پنجشنبه است و براي همين جماعت اينجا جمع شدن
مي گويم كاش دوباره جوان مي شدم و دوباره حس و حال جمع كردن جماعت رو داشتم و جمع شون مي كردم و به جاي رفتن به ساختمان جنين شناسي دانشكده پزشكي دانشگاه تهران يا اتاق جهاد دانشگاهي دانشگاه تهران و چرا دورتر برويم، همين سه سال قبل بود و به جاي راه انداختن جمع نويسندگان نسل جديد در كافه 78 و معروف شدن اين گروه به نويسندگان كافه 78، حالا همان حس و حال را داشتم و دوباره توي وبلاگم فراخوان مي دادم و به تك تك بچه هاي داستان نويس زنگ مي زدم كه بچه ها، يه جايي راه افتاده دنج و خلوت. يه زن و شوهري مسوولش هستند. اهل قلم هستند و مي تونيم صبح ها يا حتي بعدازظهرها بريم اونجا و اونجا رو بكنيم پاتوق مون. بعد هم اسم اين گروه در بره به نام " نويسندگان كافه تيتر" اما حيف كه الان سه سال قبل نيست و ديگر كمتر حوصله جمع شدن ها را دارم.
بيشتر از دو سه ماه قبل بود كه توي وبلاگ رضا ولي زاده خواندم زوج روزنامه نگاري كه مدتي است بيكار هستند قصد دارند كافه اي راه اندازي كنند كه پاتوق بچه ها بشود، همان زمان ها پيغام گذاشتم برايشان كه ديگر به هيچ گروه و جمعي اعتماد ندارم و به گمان من تنها دليل پيشرفت در اين مملكت گل و بلبل تنها تك روي است و انفرادي كار كردن. بعد هم كه كافه نيمه اسفند ماه افتتاح شد. بعد از يك تبريك خشك و خالي توي وبلاگ اين كافه، نوشتم قلك خريدم تا پولام رو جمع كنم و يه سفر برم اونجا
تجربه خوبي نه از جمع ها دارم و نه از كافه رفتن ها. اونقدر قيمت كافه ها بالاست كه مدت هاست رغبت نكرده ام نه به كافه شوكا بروم و نه به كافه 78 اما برايم عجيب بود كه كافه تيتر چرا اينقدر ارزان حساب كرد امروز. يعني شما فكر مي كنيد چون شروع كارشون هست اينطوري حساب كردند؟
بي تا ( توجه داشته باشيد بي تا و نه بيتا) و بهنام ( اين يكي بهنام و نه به نام) را نمي شناختم. يعني وقتي اسم شان را شنيدم گفتم بعيد نيست در اين جمع كوچك مطبوعاتي آن ها را ديده باشم اما ذهنم ياري نمي كرد تا اين كه عكس هاي مختلفي از آن ها در وبلاگ شان و در سايت هاي خبري ديدم و احساس كردم بي تا را مي شناسم اما بهنام را نه
امروز چهل روز از افتتاح كافه تيتر مي گذرد و من اگر باز هوشنگ جيراني پيشنهاد نمي داد باز شايد به اين فكر نمي افتادم كه بروم آنجا كه كاش نمي رفتم چون حسابي وسوسه شده ام باز بروم؛ هم خلوت بود و هم ارزان و هم دوست داشتني و هم اين كه صاحبانش مهربان بودند و از خودمان
هوشنگ گفت: ساعت چهار خوبه؟ گفتم: آره. گفت: كجا؟ گفتم: ميدون وليعصر. گفت: كجاش؟ گفتم كنار سينما. گفت: كدوم سينما؟ گفتم: توي ميدون وليعصر مگه چند تا سينما هست؟ خنديد و گفت: پس ساعت چهار
ساعت سه و نيم شده بود و هنوز لباس هام اتو نشده بود. شرمنده هنوز نتونستم به قول الموتي ها كمرم را خم كنم و اتو كنم لباس هام رو و باز شرمنده كه هنوز محتاج بنده منزل هستم در اين مورد. داشت اتو مي كرد كه باران تندي گرفت. گفتم: خب بهانه هم جور شد، زنگ بزنم به هوشنگ كه من نميام. باران بند آمد
با هوشنگ پياده از ميدان وليعصر راه افتاديم. من آدرس دقيق كافه را بلد نبودم وگرنه با او كنار چهار راه وليعصر و پارك دانشجو قرار مي گذاشتم چرا كه تا آنجا پياده رفتيم و از چهارراه رفتيم ضلع جنوبي خيابان انقلاب. پرسيدم: كجاست پس؟ گفت: توي خيابان برادران مظفر جنوبي، مقابل بيمارستان مدائن. جالب بود. خيلي وقت ها مي شود كه مي روم انقلاب و قدم زنان وقتي كتابفروشي ها را سير مي كنم مي رسم به اينجا. بعد هم مي روم توي پارك و قديم مديم ها هم سيگاري چاق مي كردم توي پارك كه حالا خوشبختانه در ترك به سر مي برم. حالا از اين به بعد از خيابان قدس كه رد شدم قبل از اين كه به چهار راه وليعصر برسم، مي پيچم به اولين خيابان جنوبي بعد از خيابان قدس و چند قدم پايين ترش، درست شماره 13 نگاهم مي خورد به كافه تيتر و مي دانم هيچ كس هم كه نباشد، نگاه مهربان بي تا و بهنام عزيز آنجا منتظر هستند كه نگاه مهربان و آشنايي را ببينند و گپ بزنيم و خستگي در كنيم؛ خستگي از زندگي در اين ناكجاآباد
كافه تيتر براي خودش وبلاگي دارد و وبلاگ شان هم توي اين مدت كوتاه، آبرويي كسب كرده. پيشنهاد دادم وبلاگ شان را به دلايل امنيتي از بلاگفا به بلاگ اسپوت ببرند. بهنام گفت كار كردنش سخته. هوشنگ كه به تازگي و سرخود! بلاگ اسپوتي شده و مدام گويا به نوشته هايش لينك مي دهد گفت: از دور به نظر مياد. بهنام گفت: آخه؟ قرار شد هوشنگ بلاگ اسپوت و كنتور و بلاگ رولينگ را درست كند. من قرار شد زحمت لوگو را به سيد محسن بني فاطمه بدهم. به بهنام و بي تا پيشنهاد داديم كافه تيترشان را از وبلاگ بودن تنها در بياورند و مجله اش بكنند. استقبال كردند و من چه خوشحال شدم از اين همه پذيرش آن ها. قرار شده از اين به بعد همه كافه تيتر را از آن خود بدانند و مطالب خوب شان را براي اينجا بفرستند
ايراد من به آن ها اين بود كه دليل اصلي اين كه رغبت نمي كردم به كافه تيتر بيايم اين بود كه به نظرم مي رسيد شما خيلي آن را انحصاري روزنامه نگاران كرده ايد. گفتند نه ورود براي عموم آزاد است. گفتم: باشه، ولي به هرحال خيلي اين وري مانور داده ايد. اين طور اگه پيش برين مشتري نخواهيد داشت و اگر مشتري نداشته باشيد كارتان نخواهد گرفت و اگر كارتان نگيرد... بعد خودم گفتم: خدا نكند
شنيده ام بسياري از نويسنده ها و شاعران و حتي ناشران، بدون برنامه ريزي قرق را شكسته و وارد اين جمع شده اند و من به عنوان كسي كه دغدغه اش بيشتر از آن كه روزنامه نگاري باشد، ادبيات است آرزو مي كنم اين كافه، كافه نويسندگان و شاعران بشود و نامش بماند در تاريخ و آدم هر وقت دلش گرفت بداند جايي هست كه هر وقت بروي آنجا، كسي هست كه دلش با كلمه زنده است و سرش سرخوش هم صحبتي با هم كيشانش. ديگر هم مثل خيلي از كافه هايي كه قبلا مي رفتيم گران نيست و مثل خيلي از كافه هايي كه مي رفتيم و حالا هم سر مي زنيم نيست
پيش از اين هر نويسنده مهاجري كه مي آمد براي اين كه با دوستان ايراني اش ديدار كند قرار مي گذاشت كافه 78 يا كافه شوكا، اما پيشنهاد مي دهم اگر اين نويسندگان مي خواهند با هم كيشان و همكاران خود بيشتر آشنا بشوند آدرس كافه تيتر را بگيرند و اگر مي خواهند خبرشان در ايران تيتر بشود، به اينجا بروند و اگر مي خواهند مهرباني ببينند، سراغ بي تا و بهنام بروند
نمي دانم چرا، ولي امروز اول من و هوشنگ و بعد هم كه داود پنهاني و محمد مطلق رسيدند، كلي سرخوش شديم از وجود چنين كافه اي و حالا كه اين يادداشت من دارد به پايانش نزديك مي شود يا بخوانيد دارم به پايانش نزديك مي كنم، دارم وسوسه مي شوم گروهي تشكيل دهم كه صبح ها يا هر وقتي كه توافق شد، قراري بگذاريم در كافه تيتر و داستاني بخوانيم و بحثي راه بيندازيم و ... شما هم موافقيد؟ پس قبل از هرچيزي بد نيست اول سري به اين آدرس بزنيد و بعد با هم بيشتر حرف بزنيم. يا حق
***
براي ديدن عكس هاي آن روز اينجا را كليك كنيد
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment