تادانه

18 تير باعث شد
بعضي چيزها را آدم پنهان مي كند كه آزار نبيند اما من ديگر چيزي را پنهان نمي كنم چرا كه با وجود پنهان كردن شان باز آزار ديدم.

هميشه ترسيدم جايي بگويم يا بنويسم كه در شلوغي هاي استان شدن قزوين در سال 72 من با يك دفتر دويست برگ توي جمعيت مي دويدم اين طرف و اون طرف و مدام يادداشت برمي داشتم. شلوغي هاي قزوين تجربه بزرگي براي من بود اگرچه در اين پانزده سال گذشته از اين موضوع بارها آسيب ديده ام و اين آسيب ها سه ماه بعد از آن زمان آغاز شد. وقتي كه در دانشگاه امام صادق قبول شدم و ردم كردند. وقتي در رشته حقوق كنسولي دانشكده وزارت خارجه قبول شدم و ردم كردند. وقتي در رشته علوم قضايي قوه قضاييه قبول شدم و ردم كردند. بگذاريد براي اولين بار به صراحت از خودم تعريف كنم. من با رتبه 126 وارد دانشگاه شدم آن سال. بعد همه اين ها را هم قبول شدم اما به دليل اين كه گفتند در شلوغي هاي قزوين عكست هست از گزينش ردم كردند. دو سه بار هم از گزينش صدا و سيما و اداره فرهنگ و ارشاد اسلامي هم رد شدم و ... حالا با حقوقي كمتر از يك آبدارچي (!) در جام جم آنلاين، مترجمي زبان عربي مي كنم.

جرمم چي بود؟ كنجكاوي يك جوان هيجده ساله كه فكر مي كرد اگر در اين شلوغي ها شركت نكند و اين تجربه ها را در دفتر دويست برگش ننويسد، حتما نويسنده نخواهد شد و حتما خواهد مرد؟! به خدا جرمم همين بوده و بس.

بعد هم كوي دانشگاه تهران.
باور مي كنيد مي ترسم از اين جا بنويسم؟
باور مي كنيد يك مجموعه داستان آماده درباره فضاي كوي دانشگاه و ساختمان هايش، مخصوصا ساختمان هاي 17 و 18 و 14 و 15 و 9 (ساختمان كورها) و 22 دارم، حتي اسمش را هم با خودش آورده: "من و ابوالعلاء" ، اما جرات نمي كنم منتشرشان بكنم.
باور مي كنيد يك دفتر دويست برگ هم از شلوغي هاي كوي دانشگاه تهران دارم و از دو سال زندگي در خوابگاه سنايي (اول خيابان سنايي و زير پل كريمخان) و دو سال زندگي در كوي دانشگاه و ساختمان هايي كه نوشتم.
اما جرات نمي كنم بنويسم.
چرا جرات نمي كنم و نمي كردم؟

فكر مي كردم شايد با محافظه كاري، كاري گير بياورم كه من ِ تنها در اين تهران ِ درندشت به قول الموتي ها "خانه به كجا" نشوم. اما حالا چي؟
آيا شده ام آني كه بايد؟
آيا يكي براي درآوردن "قابيل" "دستت درد نكند" گفت؟
آيا يكي براي اين همه خرحمالي براي شب هاي بخارا و مزخرف نويسي ها در "تادانه" پهن بارم كرد؟
آيا اصلا فرقي مي كند من تمام ذهن و فكرم را گذاشته ام براي شناختن يك منطقه جغرافيايي و آن منطقه را در ذهنم صد چندان كرده ام كه از تويش چند مجموعه داستان درآورده ام كه يكي اش منتشر شده، يكي اش زير چاپ است و يكي دنبال ناشر؟

اين همه قصه عاميانه از مردم جمع كردم آيا چاپ شدند؟

اين همه روستا به روستا پياده رفتم و قصه جمع كردم و سفرنامه نوشتم و حالا شب ها از زانو درد خوابم نمي برد، آيا به هيچ دردم خورد؟

بيش از 4000 صفحه با نويسنده ها گفتگو كردم آيا بيش از آن 300 صفحه نسل سوم چيزي اش چاپ شد؟

بيش از دويست طرح نانوشته در همان فضاي داستان هاي قدم بخير و اژدهاكشان دارم. اما رغبت نمي كنم بنويسم شان.

يك مجموعه داستان درباره تجربياتم در بازار قزوين و دوراني كه در آنجا باربري مي كردم دارم اما چرا حوصله ندارم منتشرشان كنم؟

چرا خجالت مي كشم از همه كودكي هايم بنويسم كه از كلاس سوم ابتدايي، پدرم ما را مي برد سر كار كه كمك خرجي براي خانواده بياورد؟

اين همه دنبال پدربزرگ تبعيدي ام گشتم تا پيدايش كنم.

اين همه دنبال آدم هاي عجيب غريب رفتم و دفترهاي دويست برگم فقط چاق تر شدند.

اما ننوشتم شان. چون ترسيدم.

اما گيرم كه نوشتم. گيرم كه چاپ هم كردم. گيرم عده اي نديدند و عده اي خواندند. آيا اتفاق خاصي هم مي افتد؟
به خدا نمي افتد.
اصلا فرقي نمي كند.
نمي كند.

دارم خفه مي شم. به خدا دارم خفه مي شم. تمام عضلاتم گرفته. دارم خفه مي شم.

اين ها را ننوشتم كه موبايلم بعد از يكي دو هفته يك بار زنگ بخورد.
اين ها را ننوشتم كه ايميل پر از همدردي بشود
اين ها را ننوشتم كه ...

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment