تادانه

من ديوانه‌ام يا ديوانه‌ام
دارم خفه مي‌شم. دور خودم مي‌چرخم. ايرنا مي‌گه:‌ باز چي شده؟ يه روز شادي، يه روز گرفته. چته آخه؟
مي‌گم بخدا نمي دونم ايرنا. بخدا نمي دونم
مي گه يه چيزت هست كه گرفته اي. نه از شادي ديروزت، نه از گرفتگي و سردرگمي امروزت.
مي گم ايرنا يه اتفاقي افتاده. بخدا يه اتفاقي افتاده. حالم بده ايرنا. حالم بده. از صبح حالم گرفته است.
مي گه اينقدر به خودت فشار نيار، آخرش سكته مي كني ها.
مي گم بخدا اتفاقي افتاده ايرنا. از صبح دلشوره دارم. حالم بده. نمي تونم كاري بكنم.
مي گه مثلا چه اتفاقي؟
مي گم بخدا هيچي توي اين زندگي ندارم اما خوشحالم كه هنوز اين احساس رو زنده نگه داشتم كه اگه قراره اتفاق خوبي بيفته قبلش احساس مي كنم. اما اين اتفاقي كه امروز قراره بشنويم اصلا شادي آور نيست. گلوم خشك شده.
مي گه خب اينقدر سيگار نكش.
مي گم ربطي به سيگار نداره. بخدا نداره ايرنا. يه اتفاقي داره مي افته.
مي گه ديونه اي تو.

راست مي گه من ديونه ام. اما شما بگيد. از اين اتفاق بدتر؟ من حق نداشتم حالم بد باشد؟ آخه تا كي؟ چرا اينقدر فشار؟
شما باور مي كنيد؟ اينجا هم ديگه نيست كه من مثل چهارده ماه قبل برم و چيزي درباره اش بنويسم و عكس بگيرم از اينجا. خسته شدم. خسته. حتي ديگه دستم به نوشتن نمي ره. تو رو خدا يكي به من بگه. من حالم خوبه؟ اين بچه ها خوبن؟

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment