تادانه

يك-دو نگاه به قيصر امين پور
قيصر امين پورصبح كه رسيدم اس ام اس عليرضا روشن هم رسيد: قيصر امين پور درگذشت.

نتوانستم اعتماد كنم به اين اس ام اس. نگاه كردم به فارس و ايسنا و مهر و ايرنا. هيچ كدام خبري نداشتند. به روشن زنگ زدم. گفت راديو پيام گفته. راديو پيام را گرفتم. خبرهاي ساعت هشت بامداد رو گفت اما خبري نبود. با اين حال خبر را تنظيم كردم.
ابراهيم زاهدي مطلق زنگ زد. مطمئن كه شدم خبر را فرستادم آنلاين.

بعد ذهنم رفت به سال 78 كه من سرباز بودم و محسن فرجي در روزنامه مناطق آزاد تازه مشغول به كار شده بود. با هم رفتيم به بيمارستان تخصصي خاتم الانبيا. ديدن او روي تخت بيمارستان باور نكردني بود. قيصر را هميشه در دوران دانشكده مي ديديم كه با موهاي بلند، آرام و متين پله هاي دانشكده ادبيات را بالا مي رفت تا برسد به طبقه چهارم.
مهدي مرعشي، غلامحسين بهلول و حميدرضا توكلي از بچه هاي گروه فارسي، شاگرد قيصر بودند. حميدرضا عاشقش بود.

بعد دانشكده تمام شد و چسبيديم به زندگي. صائب تبريزي را سال 80 نوشتم. اصلاحيه خورده بود بايد مي رفتم پيش بيوك ملكي كه نظراتش را بشنوم. رفتم به سروش. قيصر را يك بار هم آنجا ديدم. موهايش را كوتاه كرده بود اما چين و پف زير چشمانش بيشتر شده بود.

بار آخر هم وقتي آدونيس (علي احمد سعيد) شاعر معروف عرب آمده بود ايران در فرهنگسراي نياوران ديدمش. قرار بود درباره شعرهاي آدونيس سخنراني كند. يكي دو تا عكس هم ازش گرفتم. با خودم مي گفتم كاش نرود بالا. كاش نمي رفت بالا. كاش او شعرهاي خودش را بخواند. كاش خرابش نكنند. قيصر شاعر بود. اما سخنراني آن روزش را دوست نداشتم اصلا.

چند روز قبل هم به نقل از مرتض كاخي در رسانه ها خواندم كه شفيعي كدكني به قيصر امين پور گفته بود: تو به شعر دست يافتي.

صبح تازه خبر را تنظيم كرده بودم كه يكي از همكاران وارد اتاق شد و گفت: آقاي عليخاني شما خوبيد؟
ديدم نگران است. خنده ام گرفت. گفتم فكر كردي من جاي قيصر مردم؟
گفت: بله بخدا. ساعت چهار صبح از خواب پريدم و تا الان بغض ولم نكرده. خواب ديدم شما مُرديد.
گفتم: خدا رو شكر! پس يه دونه گريه كن پيدا كردم كه برام گريه كنه. نه. سالمم. كاش اينطور بود كه شما ديديد.
گفت: نگيد تورو خدا!
گفتم: چه فرق مي كند. قيصر هم به نظرم هشت سال بيخود ماند و فقط زجر كشيد. جماعت شايد فقط به زودي به صورت صوري تشييعش كنند.

قيصر ماند. هشت سال از زماني كه در شمال تصادف كرد، گذشت اما بيماري هاي ناشي از آن تصادف، بامداد امروز موفق شدند او را با خود ببرند.
***
شفيعي كدكني
شفیعی کدکنی
: قيصر از بزرگترين شاعران معاصر ايران بود
گزارش تصويري حضور شاعران و اهالي فرهنگ در بيمارستان دي
شعر «
زرويي نصرآباد» در رثاي «قيصر امين‌پور»
"نیلوفرانه" قیصر امین پور، با صدای
علیرضا افتخاری
خاطرات
مهدي مرعشي از كلاس هاي قيصر امين پور
آخرين عكس هاي قيصر امين پور ... اينجا
فهيمه خضر حيدري: ديگر دوست ندارم به دانشكده ادبيات برگردم
تشييع پيكر قيصر امين پور. دانشگاه تهران ؛ گزارش تصويري

سيمين بهبهاني: قيصر امين پور شاعري جوان و مستعد و آگاه به رموز کلام بود.
علي باباچاهي: درگذشت اين شاعر مردمي و دوست داشتني براي من خيلي غافلگيرکننده بود.
ضياء موحد : مخاطب با شعر قيصر امين‌پور به‌راحتي ارتباط برقرار مي‌كند.
شمس لنگرودي:‌ شعرهاي قيصر امين‌پور روان، نغز و ساده‌اند
پيكر قيصر امين‌پور صبح پنج‌شنبه پس از خداحافظي با سيدحسن حسيني در قطعه‌ي هنرمندان بهشت زهرا (س)، به فرودگاه منتقل شد تا با پرواز ساعت 16 تهران - اهواز براي مراسم‌خاك‌سپاري به زادگاهش "گتوند"، منتقل شود

قيصر امين پور بالاخره صبح جمعه در گتوند اهواز آرام گرفت
***
تادانه نوشت: الان با آقاي هاشمي‌نژاد، مدير نشر افق (يكي از دو ناشر كتاب‌هاي قيصر امين‌پور) صحبت مي كردم، گفت كه كتاب‌هاي قيصر يك روز پس از مرگش تمام شدند و براي چاپ‌هاي بعدي به چاپخانه رفتند.
بايد متاسف بود يا چي؟
هستي و مي‌نويسي و خبري نيست از بازتاب. عده‌اي بي صدا مي خوانندت و عده‌اي بي‌توجه مي‌گذرند از كنارت اما با چنين اتفاقي ...

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
جعفر نصيري شهركي
جعفر نصيري شهركي را دوست دارم چون دوستش دارم.
جعفر نصيري شهركي را دوست دارم چون وقتي پانزده سالم بود و خانه خرابه اي را پيدا كرده و درباره اش فيلمنامه اي نوشته بودم كه فيلمي ساخته بشود درباره اش، يك روز با معرفي هرمز تنهايي ازش متنفر شدم. ماجرا از اين قرار بود كه آن خرابه كه الان برج بزرگي است در چهارراه نظام وفاي قزوين، شده بود محل خيال پردازي هاي من و از دلش هم فيلمنامه خوبي درآورده بودم. زندگي ام شده بود اين خرابه. دوستانم بهم حسادت مي كردند تا يك روز كه با هرمز از كنار خيابان مي گذشتيم جواني را به من نشان داد كه تكيه داده بود به تيرچراغ برق و زل زده بود به خانه خرابه من.
هرمز گفت مي شناسي اين كيه؟
گفتم: نه.
گفت: جعفر نصيري شهركي.
جعفر نصيري شهركي را از نزديك نديده بودم اما كور نبودم كه. مي ديدم همينطور جايزه ها را درو مي كرد در جشنواره هاي فيلم قزوين. تنم لرزيد. گريه ام گرفت و تا وقتي كه دو سال بعد بروم سينماي جوان قزوين و بشوم شاگرد كلاس داستان نويسي جعفر، از او متنفر بودم.

بعد همان جا بود كه فهميدم الموتي است. بيشتر و بيشتر احساس كردم ازش خوشم آمده. ديگر دلتنگ نبودم. شوق بيشتري داشتم كه ترم اول سينماي جوان را به پايان برسانم كه برسم به ترم دوم و بعد بشوم فيلمساز.
ترم اول سه درس داشتيم كه داستان نويسي را جعفر نصيري شهركي يادمان مي داد و عكاسي را سيديحيي عرشي ها و نقاشي را زنده ياد ساعد فارسي رحيم آبادي؛ سال هم 1371 بود.

جعفر داستان "يادگاري" را يك روز در كلاس خواند. شنيده بودم اين داستان را براي محمود دولت آبادي هم خوانده. داستان درباره ... هنوز وقتي طاهر و رودخانه و آن دخترك معصوم مي افتم قلبم درد مي گيرد.
جعفر اجازه مي داد هرچيزي را بخوانم در كلاس و بسيار متين و آرام درس مي داد.

آن وقت من دانشگاه قبول شدم و آمدم تهران.
شنيدم جعفر دوربين به دست در روستاهاي الموت مي گردد و از بچه مدرسه اي ها عكس پرسنلي مي گيرد.
بعد شنيدم كمتر فيلم مي سازد.
بعد من هي دلم مي سوخت كه كاش فيلم ديگري مثل "نان" بسازد كه در "ايگوآلادا"ي اسپانيا در كنار "پري" مهرجويي جايزه بگيرد.
بعد هي دلم سوخت و سوخت و بعد يك باره شاد شدم. گفتند جعفر رئيس انجمن سينماي جوانان قزوين شده.
بعد باز خبري نداشتم ازش تا اين كه عكس هايش را در بي بي سي ديدم. بعد هم زد و كاوه گلستان رفت پيش هواي خالي قبل از شاتر عكس هايش. من هم برداشتم ماجراي آشنايي جعفر و كاوه گلستان را مفصل نوشتم.
بعد باز خبري نبود از جعفر تا يك شب آمد تهران. شب پيش من بود. هنوز آن وقت سايناي من يك سالش نشده بود.
بعد جعفر شد رئيس حوزه هنري قزوين و هنوز هم همين جاست.
خيلي وقت است ازش خبر ندارم، اگرچه ديدمش كه براي اهداي جايزه "عزيز و نگار" آمده بود در قزوين و من چه كيفي كردم كه جايزه را از دستش گرفتم.
بعد هم باور كنيد همه اين ها مثل يك مرور بود در ذهن من. چرا؟ چون امروز دوباره اتفاقي آن عكس هايي اول مطلب را در بي بي سي ديدم و دلم گرفت و خواستم جعفر اينجا باشد و ببوسمش. بخدا همين.
***
نمايشگاه عكس كاوه گلستان در عروسي جعفر نصيري شهركي ... اينجا
عكس هاي جعفر نصيري شهركي در گروه عكاسان قزوين ... اينجا
عكس هاي جعفر نصيري شهركي در سايت كارگاه ... اينجا
عكس هاي جعفر نصيري شهركي در بي بي سي ... اينجا
سفر هنرمندان به الموت ... اينجا

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
جايزه گلشيري- دوره هفتم

نسخه پي دي اف

گرم نگه داشتن تنور جوايز ادبي[محمد ولي زاده]
درباره مجموعه داستان "هيچ" نوشته سعيد بردستاني [فرشيد جان‌احمديان]
درباره مجموعه داستان "لكه هاي گل" نوشته علي صالحي
[رسول آباديان]
درباره مجموعه داستان "چرت كوتاه" نوشته ليلي دقيق [محسن حكيم معاني]

درباره مجموعه داستان "شب هاي چهارشنبه" نوشته آذردخت بهرامي
[طلا‌ نژادحسن]
درباره مجموعه داستان "بيرون پشت در" نوشته ناصر زراعتي
[مهدي يزداني خرم]
درباره مجموعه داستان "زندگي مطابق خواسته تو پيش مي‌رود" اميرحسين خورشيدفر[حسن محمودي]

نسخه پي دي اف

درباره رمان "حلقه كنفي" نوشته وحيد پاك‌طينت [شهلا‌ زرلكي]
درباره رمان "خرچنگ‌هاي بلوري" نوشته مصطفي دشتي [كامران محمدي]
درباره رمان "عقرب روي ..." نوشته حسين مرتضائيان آبكنار [فتح‌ا... بي‌نياز]
درباره مجموعه داستان "باقي‌مانده‌ها" نوشته محمدرحيم اخوت
[امير احمدي آريان]
درباره مجموعه داستان "عسكرگريز" نوشته محمدآصف سلطان‌زاده
[جواد عاطفه]
درباره مجموعه داستان "زني با چكمه‌ ساق‌بلند سبز" نوشته مرتضي كربلا‌يي‌لو [رضا مختاري]

نسخه پي دي اف

درباره رمان "سالمرگي" نوشته اصغر الهي [محمود معتقدي]
درباره رمان "بيمار مقيم" نوشته حسين سليماني
[فرشته احمدي]
درباره رمان "سرخي تو از من" نوشته سپيده شاملو
[لا‌دن نيكنام]
درباره رمان "خط تيره، آيلين" نوشته ماه‌منير كهباسي
[ناتاشا اميري]
درباره رمان "آقاجان شازده" نوشته شهلا‌ سلطاني [عليرضا سيفالديني]
درباره مجموعه داستان "من عاشق آدم‌هاي پولدارم" نوشته سيامك گلشيري
[محمد كشاورز]

تادانه نوشت:‌ * در كار عظيمي چون اين مجموعه اشتباهي چون تكرار يك "روتيتر"‌چيزي نيست كه به كل مجموعه خدشه وارد كند و متاسفانه در اين مجموعه روتيتر نقد حسن محمودي بر كتاب "اميرحسين خورشيدفر"‌به اشتباه جا افتاده و به جاي آن روتيتر نقد خانم طلا نژادحسن بر كتاب خانم آذردخت بهرامي تكرار شده. اين اشتباه هم در صفحه چاپي به چشم مي خورد و هم در نسخه اينترنتي. در اين صفحه اين اشتباه تصحيح شده است.
** ديگر اين كه اگر مايل به دريافت نسخه پي‌دي‌اف سه صفحه ويژه نقد نامزدهاي جايزه هوشنگ گلشيري هستيد،‌روي عكس‌ها كليك كنيد.
*** بار ديگر از زحمات محمد ولي‌زاده، شاعر و روزنامه‌نگار قدرداني مي‌شود.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
پيش از داستان‌نويس شدن
پيش از "داستان نويس شدن" ، "مار شدن " بياموزيد!؛ اين تيتر فقط يك آگهي تبليغاتي نيست و اين موضوع را جدي بگيريد و پيش از اين كه بگرديد تا كلاس هاي داستان نويسي پيدا كنيد و در آن شركت كرده و داستان نويس شويد، بگرديد كلاس هايي بيابيد تا سياستمداري به شما ياد بدهد.
اين موضوع كاملا جدي است و به جاي خريد كتاب هايي در زمينه آموزش داستان نويسي، كتاب هايي بخريد كه به شما ياد بدهد چطور مي توانيد يك سياستمدار خوب باشيد.
ترديد نكنيد كه كتاب "ماكياولي" بيشتر به درد نويسندگان اين مملكت مي خورد تا عناصر داستان و هنر داستان نويسي و قصه نويسي چيست؟ و ...

شك ندارم خواندن كتاب هاي تاريخي مخصوصا كتاب هايي از سري "سياست يعني..." بيش از خواندن كتاب هايي در شناخت نويسندگان ماندگار جهان و ايران، ادبيات ما را جهاني تر خواهد كرد.
با جستجوي بسيار سردستي در اينترنت هم مي توانيد به كلاس ها ،سایتها و وبلاگهای ادبی و غیر ادبی برسيد كه دوره هاي آموزش سياست داستانی را مي آموزانند و با شركت در آن ها مي توان حداقل اصول اوليه سياستمداري را آموخت.
اگر عده زيادي پيدا مي شوند كه معتقدند با خواندن كتاب هاي آموزشي در زمينه داستان نويسي و شركت در كلاس هاي داستان نويسي آقا x و خانم y نمي توان داستان نويس شد اما كمتر كسي پيدا مي شود ترديدي در سياستمدار شدن با خواندن مباحث مربوط به اين حوزه شود.

تا اينجاي بحث، كاملا رسمي پيش رفتيم اما مي توان ادامه بحث را اينطور پيش گرفت كه چرا فلان آقاي نويسنده و شاعر گمنام شهرستاني وقتي مي بيند فلان نويسنده و شاعر جوان همشهري اش روانه تهران مي شود، به او توصيه هايي مي كند كه هنوز و هميشه برايش آموزنده و قابل اعتناست.
اين آقاي گمنام به آن آقا و يا خانم جوان مي گويد: تهران پر از اژدهاست، اونقدر مار خوردن كه اژدها شده اند.
اين درست كه بعد به او توصيه صوري مي كند كه سعي كن مار قدرقدرتي شوي تا "اژدها"ها تو را نبلعند اما يادش مي رود بگويد سعي نكن مار كوچولوها و كرم خاكي ها را نبلعي.
اين دوست جوان هم ياد مي گيرد مراقب "اژدها"ها باشد اما يادش مي رود كرم خاكي ها و مار كوچولوها را زير نيشش، مزه مزه نكند.


اما چرا بايد اول سياستمدار شد و آن گاه داستان نويس؟

چون بسياري از آن ماركوچولوها و كرم خاكي ها و در مرحله بعد "اژدها"ها، مي گردند در ميان داستانت كه :
• او در این داستانش تقلب کرده.
• او بلد نبوده بنویسد، ما به او یاد دادیم.
• او به فلانی تبريك نگفته.
• او در فلان باند و گروه داستانی نيست.
• او ...
و "او"، "او"، "او"هاي ديگر.


وقتي سياستمدار شديد چه نتايج شيريني نصيب تان خواهد شد؟

وقتي سياستمداري آموختيد آن وقت مي توانيد به راحتي مجيز كسي را بگوييد و كك تان هم نگزد.
وقتي سياستمدار شديد، مي توانيد به راحتي يك كتاب بد را جاي كتاب خوب جاي بدهيد و كتاب خوب را جاي كتاب بد و هيچ كس هم نفهمد.
وقتي اين اتفاق افتاد، به راحتي مي توان عضو فلان بنياد و كلوپ و جايزه و ... شد و به راحتي اين راي را به آن راي تبديل كرد و هيچ كس هم نتواند انتقاد كند كه راه به جايي داشته باشد.
اگر چنين كنيد، مي توانيد آن وقت، قله هاي پيشرفت را بپيماييد تا دست آخر برنده جايزه نوبل هم –حتي- بشويد.
و اگر سياستمدار بشويد ...

تا سياستمدار نشويد مزه داستان نويس شدن را درك نخواهيد كرد.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
آرامگاه «بايزيد بسطامي»

براي ديدن عكس ها اينجا را كليك كنيد

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
سه سال بود خبري ازشان نبود. بعد يك دفعه آمدند. پنجمي توي مرداد. ششمي توي مهر و هفتمي هم امروز.
سه سال از چاپ چهارمي مي گذشت و اگرچه درگير سومي بودم و زياد بهش نرسيدم اما دوستش داشتم.
اون كه سه سال قبل دراومد و بعد طلسم شد، يكي از دو كتابي بود كه براي آموزش و پرورش نوشته بودم. بعد يكي را سال 80 نوشته بودم و يكي را 81. سال 80يي سال 83 درآمد و ماند تا اين 81يي امروز درآمد. اون سال‌ها شاد بودم از دراومدن اولي و دومي.
اين چند روز خيلي تبريك مي گويند كه هفت تايي شدم اما جواب مي دهم نه، همه شون رو دوست دارم اما دوتاشون فرق دارن؛ اين و اين.
در هرحال خوشحالم از تولدش و خوشحالم كه خوب هم آمده.
احتمالا تا سومي ِ‌ و كامل كننده آن دوتايي كه فرق دارند دربيايد، مدتي بايد منتظر بمانم.

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
به ياد فريدون مشيري

فريدون مشيري
آمدن: 31 شهريور ۱۳۰۵ تهران
رفتن: 3 آبان 1379 تهران

زندگينامه ... اينجا
مجموعه شعر... اينجا
كتاب شناسي ... اينجا
نگاه ديگران ... اينجا
گفته ها ... اينجا
عكس ها ... اينجا
صداي شاعر ... اينجا

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
جايزه "احمد محمود"
گزارش روزنامه جام جم درباره جايزه "احمد محمود"بسيار خواندني است.
گفتگو با علي اصغر شيرزادي، محمد محمدعلي، محمدرضا بايرامي و دكتر پژمان درباره جايزه احمد محمود را از دست ندهيد ... ادامه
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
شيخ ابوالحسن خرقاني

براي ديدن عكس ها اينجا را كليك كنيد

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
جشنواره فیلم کوتاه
فیلم عزیز و نگارخانمي زنگ زد كه درباره عزيز و نگار گفتگو كند.
پرسيدم: ماجرا چيه؟
گفت: فيلم تان در جشنواره فيلم كوتاه تهران پذيرفته‌شده.
پرسيدم: كي؟ كجا؟ چطوري فيلم به جشنواره رسيده؟
گفت: 22 تا 27 آبان در تهران برگزار مي شود. فيلم شما را هم جشنواره سينماي جوانان قزوين فرستاده.
بعد او پرسيد و من جواب دادم.

تادانه نوشت: خوشحالم كه فيلم "عزيز و نگار" پا درآورده و از اين جشنواره به آن جشنواره مي رود و باعث مي شود اين قصه "طالقاني - الموتي" باز سر زبان ها بيفتد.
و خوشحالم كه من هم سهمي در نشان دادن "عزيز" و "نگار" داشته ام
***
شب عزيز و نگار ... اينجا
نقد حسن فرهنگی ... اینجا
نقد جواد عاطفه ... اينجا
يادداشت هادي آفريده ... اينجا
یادداشتی درباره مستند عزیز و نگار ... اينجا
"عزيز و نگار"ي كه كتاب و بعد فيلم شدند ... اينجا
عزیز و نگار - بازخوانی یک عشقنامه، نشر ققنوس، ۱۳۸۱
عزيز و نگار، فيلم برتر جشنواره منطقه اي سينماي جوان ...اينجا

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
به صحرا شدم ...
تازه از بسطام و خرقان باز آمده‌ام. رفته بودم كه رفته باشم از اين دنيا اما متاسفانه دو روز زود گذشت

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
يكي مي‌آيد و يكي مي‌رود
اين روزها كه"اژدهاكشان" منتشر شده، دوستاني مي‌خواهند "قدم‌بخير مادربزرگ من بود"‌ را هم داشته باشند.
اغلب هم مي‌گفتند جايي پيدا نكرده‌اند تا بخرند.
امروز بلند شدم و رفتم انقلاب كه چند نسخه‌اي بگيرم. مسوول فروش نشر افق گفت "نداريم".
پرسيدم: اينجا نداريد؟
جواب داد: نه يه مدتي مي‌شه تمام شده.
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
گيريم "سلطان زاده" نباشي
همين ديروز پريروز بود انگار كه نمي دانم كجا كتابي به من پيشنهاد شد و سر ضرب دويدم و خريدمش؛ البته همين يكي نبود. چهار تا كتاب بود كه يكي اش اين يكي بود؛ "در گريز گم مي شويم" نوشته محمدآصف سلطان زاده.
بعد كتاب را بردم سر كارم. يك داستان را درآوردم و شروع كردم به خواندن. به قدري درگيرم كرد كه ترسيدم اگر بخواهم همينطور ادامه بدهم كارم را از دست بدهم كه كارم رصد كردن خبر از تلويزيون هاي عربي بود آن موقع.

بعد تا غروبش خيلي دل دل كردم. هي نگاهم رفت به كيفم. هي نگاهم كشيده شد به طرف كتابي كه داخلش بود و برايم عزيز شده بود و هي نگاهم به تلويزيون ها بود كه آن روزها خبرنگار الجزيره از كابل گزارش مي داد و از ميان طالبان يا به قول افغان ها: طالب ها.
آن وقت شب را تا ديروقت در اتاقم ماندم و كتاب را تمام كردم. جادو شده بودم. انگار سلطان‌زاده با مهر مار اين كتاب را بيرون داده بود.
بعضي كتاب ها را مي خواني كه خوانده باشي و بعضي كتاب ها را نمي تواني بخواني كه نخوانده باشي. "در گريز گم مي شويم" آصف شد كتاب مقدس آن روزهايم و همه جا حرفش را زدم. بعد خودش هم بود. بعد جايزه گلشيري تازه پا گرفته بود و بعد برنده اين جايزه شد كه درست كه شاگرد گلشيري بود آصف، اما حقش بود كه كتابي محق تر در هيچ دوره اين جايزه براي برنده شدن نديده ام هرگز چون اين كتاب.

آن وقت آصف سلطان زاده، نويسنده افغاني مجبور شد از ايران برود.
آن وقت رفت دانمارك و يك بار در اين ميانه آمد و من كه ديگر روزهاي آخر بودنم در روزنامه انتخاب بود، آمد و همديگر را در آنجا ديديم؛ اولين بار بود كه او را مي ديدم؛ با نرگس قندچي مترجم آمده بود كه بعد زنش شد و حالا با هم دانمارك زندگي مي كنند.
خيلي طول نكشيد تا "نوروز در كابل باصفاست" منتشر شد.
بعد "اينك دانمارك" منتشر شد.
و من فقط از دريچه مسنجر ياهو با او گاه هم‌كلام مي شدم و يك بار هم داستاني براي انتشار در قابيل فرستاد تا اين كه مجموعه داستان چهارمش "عسكر گريز " منتشر شد.

ايميل زده بود كه بروم و به ناشرش سلام برسانم و بگيرم و معرفي اش كنم در تادانه. رفتم و به ناشرش گفتم و ديدم مايل نيست انگار به اين سادگي كتاب را براي معرفي بدهد. پول كتاب را دادم و درآمدم. اين كار را بعد هم كه ايميل زد كه كتاب نرگس قندچي، همسرش به وسيله نشر قصه درآمده انجام دادم و سراغ ناشر رفتم. آقاي ناشر خيلي جدي گفت: اوضاع خيلي خرابه. با تخفيف بهتون مي تونم كتاب بدم.
و من با بيست درصد، كتاب داستان هاي كافكا با ترجمه خانم قندچي، همسر آصف سلطان زاده را خريدم و آوردم و در تادانه معرفي كردم.
كتاب "عسكر گريز" را هم وقتي آوردم خانه. گفتم كاش در ميدان انقلاب جلد كتاب را اسكن مي كردم كه نكرده بودم و بعد با دوربينم از جلد كتاب عكس گرفتم و ... كيف كردم كه اولين كسي هستم كه اگرچه كوتاه اما "عسكر گريز" را معرفي مي كنم.
گذشت.
گذشت.
گذشت تا اين كه همين ديروز بود خبرنگاري از يكي از روزنامه ها زنگ زد كه ستوني دارند به اسم كتاب هاي ستاره دار. گفت به "عسكر گريز" آقاي سلطان‌زاده، از پنج ستاره چند ستاره مي دهم.
گيج بودم.
منگ بودم.
گفتم، در واقع "نه" گفتم به ستاره دادن هاش. بعد گفتم تو رو خدا به مسوول صفحه ادبيات تون بگيد يه يادداشت بنويسن درباره اين كتاب كه چرا معرفي نشد؟ چرا نقد نشد؟ چرا ديده نشد؟ و چرا حالا كه اسمش در فهرست نامزدهاي جايزه گلشيري آمده، به فكرتان رسيده ستاره بگيريد برايش؟
بعد يادم افتاد كه بيش از يك سال از انتشار كتاب مي گذرد و وقتي اسم اين كتاب را در اينترنت دنبال كني تا بيابي اش، تنها نقدي از يك نويسنده افغان ناشناخته ساكن در شهرستان، درباره‌اش مي بيني و نقد يك نويسنده جوان در يك روزنامه و چند جا هم به فروش گذاشته اند اين كتاب را.
آن وقت براي خودم دو دوتا چهارتا كردم و به ذهنم رسيد:
اگر اين كتاب نوشته محمدآصف سلطان زاده، شاگرد مرحوم هوشنگ گلشيري نبود؟
اگر نويسنده اين كتاب، برنده جايزه بنياد گلشيري نبود؟
اگر سلطان زاده كتاب اولش بود؟
اگر سلطان زاده ناشناس بود؟
اگر و اگر و ...
آن وقت چه بلايي سر اين كتاب بي‌نواي مادرمرده مي آمد؟

آن وقت فكر مي كنيد به چه نتيجه اي رسيدم؟
هيچ!
فقط فكر كردم تازه اين كتاب نوشته سلطان زاده بوده كه اين سرنوشت را پيدا كرده در اين سيستم نقد و معرفي و ... گيريم سلطان زاده نبود و ...
آن وقت با خودم فكر كردم اگر سلطان زاده الان ايران بود و مي توانست كتابش را به دست منتقدان برساند، آيا باز اين طور مي ماند؟
بعد فكر كردم چرا بايد ايران مي بود كه اين كار را انجام بدهد و خودش كتاب را به روزنامه ها و خبرگزاري ها و منتقدان برساند تا كتابش ديده بشود؟
بعد گفتم خب اين كار مگر كار نويسنده است؟ صدا و سيما پس چكاره است؟ ارشاد چكاره است؟ حوزه هنري چكاره است؟ سازمان فرهنگي هنري شهرداري و فرهنگسراها چكاره اند؟ شهركتاب چكاره است؟ و ووو.
آن وقت فكر كردم كاش سلطان زاده ديگر به فارسي ننويسد و زبان بياموزد و به زباني غير ايراني و يكي از اين زبان هاي حتي مهجور اروپايي بنويسد تا بيايند برايش دست و پا بشكنند و ببرندش تور و تلويزيون و راديو و مطبوعات و حلوا حلوا كنند اين همه داستان هاي مسحوركننده اش را كه قدر مي دانند آن ها گويي ... چه مي دانم همين كارها كه براي هم ولايتي بادبادك‌بازش مي كنند از همين ها ديگر، برايش بكنند و ...
آن وقت باز به خودم گفت: "سلطان زاده" هم باشي در اين بساطي كه در ايران گسترده اند بايد دست كني توي جيب مبارك و با تخفيف كتاب خودت را بخري و به منابع معرفي و نقد برساني، چه برسد به ما كه "رعيت زاده" هستيم و ناچاريم چنين كنيم.

فكر مي كنيد اين يادداشت تمام شده؟
من كه فكر نمي كنم. پس تا بعد!

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
Doris Lessing

نمي دانم چرا از اين زن اينقدر خوشم آمده. تا به حال هم هيچ نوشته اي ازش نخوندم اما بسيار دوستش دارم حالا.
شما فكر نمي كنيد بخاطر همين عكس باشد؟

تادانه نوشت: اين عكس باعث شد از نويسنده اي كه جايزه نوبل برده و هيچ داستاني هم از او نخوانده ام خوشم بيايد اما متاسفانه من هم انسان هستم و حالا با خواندن اين خبر، از او متنفر شدم. خدا به داد ما آدم ها برسد!

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
"اژدهاكُشان" در راديو
بار دوم بود كه به راديو فرهنگ مي‌رفتم. بار قبل براي گفتگو درباره "قدم بخير مادربزرگ من بود" رفته بودم؛ سال 83 و اين بار براي "اژدهاكشان".
محسن حكيم معاني، مجري و سردبير اين برنامه چنان خوب درباره داستان‌هاي "قدم بخير..." و "اژدهاكشان" حرف مي‌زد كه باور كنيد بيشتر گوش شده بودم تا مصاحبه شنونده و مي‌ديدم چه خوب و مسلط هم مجري بود، هم سردبير و هم منتقد تيزهوش.
اين گفتگو را امشب (سه شنبه)، فردا (چهارشنبه) و پس‌فردا (پنجشنبه) ساعت 21 از راديو فرهنگ بشنويد.
رادیو فرهنگ روی موج FM ردیف 7/106 مگاهرتز و موج AM ردیف 558 پخش می‌شود.
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
يك گفتگو
در غرب وقتي كتابي منتشر مي شود نويسنده‌اش بلند مي شود و تور مي گذارد و به شهرهاي مختلف مي رود تا كتابش را معرفي كند. برايش جلسات مختلف داستان خواني و نقد و معرفي مي گذارند. در راديو و تلويزيون و ماهواره و مطبوعات درباره اش مي نويسند.
اما در ايران آيا اين طور است؟ آيا اين روند به طور سالم و عادي طي مي شود؟
ادامه مطلب
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
به ياد سهراب سپهري

سهراب سپهري
سهراب سپهري
آمدن: 15 مهر 1317 كاشان
رفتن: 1 ارديبهشت 1359 تهران

سايت ... اينجا
شعرها ... اينجا
نقاشي ها ... اينجا
عكس ها ... اينجا
اتاق آبي ... اينجا
در سوگ سهراب ... اينجا
صداي پاي آب (صوتي) ... اينجا
سهراب از نگاه ديگران ... اينجا
آثار منتشر شده درباره سهراب سپهري ... اينجا
فارسي - English -Français - Esperanto
به سراغ من اگر مي آييد نرم و آهسته بياييد ... آرامگاه

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
به ياد فريدون فروغي
فريدون فروغيآي شياد! مي خواي بموني تو
اما صبر كه بره
مي دهم جزاي تو ...

ابراهيم اولين بار نواري ازش آورد. من بودم و حبيب و ابراهيم و هرمز. هنوز نورنبرگ نگرفته بوديم كه هرمز را از جمع مان بيرون كنيم و خودمان بمانيم؛ من و حبيب و ابراهيم.
بعد حبيب عكس مي گرفت.
بعد ابراهيم نمايشنامه مي نوشت.
بعد من داستان مي نوشتم.
بعد ابراهيم از همه ما به روزتر بود. بعد همين ابراهيم نواري از فريدون فروغي آورد.

بار اول "قريه من" ديوانه ام كرد.
بعد "طاهره" ...
بعد وقتي خيس عرق بودم و داشتم توي بازار قزوين، بار خالي مي كردم و همزمان براي كنكور مي خواندم فقط اين قطعه آرامم مي كرد: آي شياد! مي خواي بموني تو
اما صبر كه بره
مي دهم جزاي تو ...

بعد يك بار روزنامه ايران مصاحبه كرد با فروغي.
بعد من برداشتم عكسش را كندم و چسباندم به آن نواري كه از ابراهيم برايم به يادگار مانده؛
ابراهيم الان كارمند زندان چوبيندراست.
حبيب الان كارمند سپاه است.
من هنوز هيچ جا كارمند نشدم.

بعد فريدون فروغي يك مدت بعد از اين كه باهاش مصاحبه كردن در ايران، مرد؛ از بس كه جان نداشت.
بعد من حالم بد شد.

بعد زمزمه كردم: دو تا چشم سياه داري ...

اون وقت ديدم من كه هيچ وقت شعراي كسي رو نمي تونستم از بر كنم چرا اين همه شعر ازبرم از فريدون فروغي.
اون وقت با خودم زمزمه كردم: مشتي ماشاءالله! حقه اي والله!

بعد امروز ديدم كه ديروز سالمرگش بوده.
بعد دوباره حالم بد شد.

اون وقت ديدم كه آدمي به چه زنده است؟
فريدون فروغي به دو جين صدا و سه آلبوم زنده است و بعد يادم رفت پيش خوان رولفو و "پدروپارامو" و "دشت مشوش" و بعد "سلينجر" و بعد و بعد و بعد.
آدما چه خوبه كه دست چين مي كنن كاراشون رو قبل از رفتن شون، اوني كه بايد ازشون بمونه به يادگار.

قلبم امروز چقدر درد مي كند.
از صبح اينطورم.
حالم خوش نيست.

"كجاست طاهره؟"
***
فريدون فروغي (تصويري) ... اينجا
زندگينامه فريدون فروغي ... اينجا
سنگي بر گوري! ... اينجا
آلبوم كامل آثار ... اينجا
بالاترين ... اينجا
۱۳ مهر، سالمرگ فروغی ... اينجا
يادداشت عليرضا بهنام درباره فروغي ... اينجا

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
ديدار با احمد محمود
 احمد محمودعشق ديدن نويسنده ها كشته بود من را. وقتي شروع كردم به زنگ زدن ها، اول از همه شماره محمود دولت آبادي را گير آوردم و بعد رضا براهني و هوشنگ گلشيري و احمد محمود و سيمين دانشور.
دولت آبادي گفت همان "ما نيز مردمي هستيم" برايم كافي است؛ هرچه حرف داشتم گفته ام.
رضا براهني سوال ها را پذيرفت ، دو سه بار هم تلفني باهاش حرف زدم اما بعد از ايران رفت.
هوشنگ گلشيري گفت: اگه خيلي مردي، داستان هام رو نقد كن. مصاحبه پيشكشت.
سيمين دانشور هر بار چيزي گفت كه يك بار در ديداري، حرف هايش را نوشته ام.
اما احمد محمود آرام بود. يك بار گفت. اهل مصاحبه نيست. بعد باز دوباره زنگ زدم، گفت:‌ حرفي براي گفتن ندارم. باز زنگ زدم. گفت: در "حكايت حال"‌ حرف هايم را گفته ام.

گذشت تا وقتي دوره "آدينه" با سردبيري "منصور كوشان" (تابستان و پاييز 77) شروع شد. كوشان يك روز گفت: برو با احمد محمود گفتگو كن!
گفتم: گفتگو نمي كند.
خنديد و چيزي نگفت.
آن روزها ليسانسم را گرفته و برگشته بودم قزوين. آماده شده بودم بروم سربازي. فقط هفته اي دو روز مي آمدم تهران كه معرفي كتاب ماه بعد را آماده كنم كه آن روزها معرفي كتاب آدينه دستم بود، گفت:‌ شماره اش را داري؟
- كي رو؟
- احمد محمود.
- ولي آقاي كوشان، محمود اهل گفتگو نيست.
- باهاش حرف زدم. منتظره.

زنگ زدم و احمد محمود آدرس را گفت: نارمك ...
راهي شدم. تا به حال نارمك نرفته بودم. پرسان پرسان رسيدم. هنوز وقت قرارمان نشده بود. توي ميداني سر كوچه نشستم. سيگاري كشيدم و بعد رفتم جلوي در خانه اش. در زدم. خودش در را باز كرد.
وقتي "همسايه ها" را مي خواندم احساس مي كردم چقدر راحت مي شود داستان نوشت. خبري از تكنيك هاي رايج نبود كه مدام سركوفتش را مي شنيدم براي رعايت نكردنش. داستان بود و قصه گويي كه وقتي سرم را لاي كتابش فرو مي بردم مي ديدم صفحه ها همين طور تمام مي شوند و من دارم با آدم ها زندگي مي كنم و مي خوانم شان.
سوال آماده كرده بودم. مانده بودم كه حضوري گفتگو خواهد كرد يا سوال ها را مي گيرد تا سر فرصت گفتگو كند.
اتاق كارش، اتاقي بود دو متر در سه متر. دور و برش دو قفسه كتابخانه بود كه خالي بود از كتاب و تنها مي شد كتاب هاي احمد محمود را ديد و يكي دو تا فرهنگ لغت كه هنوز فرهنگ معين جلد كهنه را در خاطر دارم.
تعجب كرده بودم. منزل هر نويسنده اي مي رفتم پر بود از كتاب، اما احمد محمود انگار كتابي نداشت. داشتم فكر مي كردم آيا كتابخانه ديگري دارد كه تعارف كرد در صندلي كنار ميزش بنشينم.
خودش نشست.
بعد دست برد طرف زنبيل فلاسك چاي و استكان نعلبكي هايي كه داخلش بودند و كنارش گذاشته بود. استكاني برداشت. برايم چاي ريخت.
داشتم قند را توي دهنم مزه مزه مي كردم كه ديدم سيگاري را با قيچي دو تا كرد. گفتم:
شنيده ام دكتر قدغن كرده سيگار كشيدن تان را.
خنديد و گفت: يك دانه در روز مجازم.
بعد نصفه سيگار را روشن كرد.
روي ميزش، مدادهاي تيز بود و پاك كن و كاغذهاي سفيد.
- هميشه مي نويسيد؟
- كار ديگه اي بلد نيستم.
چاي ام تمام شده بود. دوباره چاي ريخت در استكانم.
- آقاي كوشان سلام رساندند.
- سلامت باشند. راستي گفتند كه همزمان با كارگري در بازار قزوين، درس خوانده ايد؟‌ درسته؟
حس خوبي داشتم. برايش تعريف كردم. يعني خودش خواست كه بگويم؛ از ميلك و مهاجرت و بعد كارگري در بازار قزوين و آن وقت درس خواندن در دانشگاه تهران و بعد ...
- حالا هم سرباز هستيد؟
- بله. شما كه همه چيز را مي دانيد.
نصفه دوم سيگار را برداشته بود و روشن نمي كرد.
- سر دكتر كلاه مي گذاريد؟
- بله ديگه. گفته يك دانه در روز.
- ولي شما دوتايش كرديد.
بعد نگاه كردم به رديف كتاب هايش.
باز چاي ريخت.
بعد فكر كردم همه چيز اين جا مستقل است. اصلا يادم نمي آيد در تمام آن يك ساعت يك بار هم از اتاق بيرون رفته باشد. انگار اتاق ديگري نبود. كس ديگري را نديدم صدايش كند. تلفن در اين مدت به صدا درنيامد.
گفتم: حضوري گفتگو كنيم يا سوال بگذارم برايتان؟
- گفتگو را رها كن. دوست داشتم خودت بيايي اينجا.
- اما آخه آقاي كوشان از من گفتگو مي خواهد.
- بگو از همان "حكايت حال"‌ يك بخش را كار كند.
گيج مانده بودم.
حرفي نداشتم بگويم.
گفت: داستان هايت را دفعه بعد بياور اينجا.
بعد دوباره چاي ريخت.
بعد من ديگر نرفتم.
بعد ديگر سربازي بودم.
بعد فقط گاهي مي شنيدم كه مهدي مي رود پيشش. مهدي بعد هم كه رفت اهواز، با احمد محمود نامه نگاري اش را ادامه داد. بارها ازش خواستم نامه ها را منتشر كند در وبلاگش.

الان هم كه آمدم اينجا، نمي دانم چرا هوس كردم همين ديدار اندك را بنويسم، از مردي كه نوشتن زندگي اش بود و اهل هيچ ادا و اطواري نبود.
همين.
***
به ياد احمد محمود ... اينجا

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
به ياد احمد محمود

احمد محمود
احمد محمود
(احمد عطا)
آمدن: 4 دي 1310 اهواز
رفتن: 12 مهر 1381 تهران

ديدار با احمد محمود ... اينجا

زندگي ... اينجا
آخرين آرزو... اينجا
رمان همسايه ها (كامل) ... اينجا
در روايت حكايت مكتوب... اينجا
در ويكي پدياي عربي ... اينجا
در ويكيپدياي انگليسي ... اينجا
در سايت سخن ... اينجا
در گودريدز ... اينجا
داستان "زير باران" ... اينجا
داستان"شهر كوچك ما" ... اينجا
داستان کوتاه «در تاريکي» ... اينجا
تقي زاده، مندني پور، خسروي... اينجا
به روايت اميرحسن چهلتن ... اينجا
به روايت سيروس علي نژاد ... اينجا
به روايت محمد قاسم زاده ... اينجا
به روايت مريم حسينيان ... اينجا
به روايت مهدي مرعشي ... اينجا
به روايت محمد ايوبي ... اينجا
زبان ويژه احمد محمود ... اينجا
يادي از احمد محمود ... اينجا
كتاب هاي احمد محمود ... اينجا
فيلمي از زندگي محمود ... اينجا
جايزه ای به نام احمد محمود ... اينجا
وداع با احمد محمود در بيمارستان ...اينجا
كارنامه يك نويسنده؛ احمد محمود ... اينجا
پرونده كاري احمد محمود در مجله رودكي ... اينجا
احمد محمود: جوانها وقتشان را با محفل بازی تلف نکنند ... اينجا

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
از گفته‌هاي آندره ژيد
 André Gideباور کن که مدح و تعریف، انسان را سست می کند و باعث می شود که نیروی کم تری به کار ببرد. اما انتقاد و حمله ای که با خونسردی استقبال شود؛ انسان را قوی تر می سازد. بگذار خود اثرت، از خودش دفاع کند و تو به راه ات ادامه بده. اگر اثر تو نتواند ضربه ای را که بر آن وارد شده است، تحمل کند تو هر تلاشی که بکنی، نخواهی توانست از سقوط آن جلوگیری کنی. بکوش اثر دیگری، محکم تر و مقاوم تر از اثر قبلی به وجود آوری.

شناختن هنر دیگران با همه جزئیات شان، جالب توجه است. اما گمان نمی کنم که فایده حقیقی داشته باشد. رمان نویس با استعدادی به من می گفت که در جوانی بهترین رمان های دیگران را مقابل خود قرار داده، نکته به نکته و به دقت مطالعه کرده و همه اسرار فن نویسندگی آن ها را کشف کرده است و پس از آن، به نویسندگی پرداخته. اما فنی که فرا گرفته بود؛ فن دیگران بود. هنر واقعی آن است که هیجان نویسندگی، هیجان آمیخته با دانش، در آخرین دقیقه شما را به سوی آن می کشد.

اگر می خواهی پیشرفت کنی؛ روی هیچ فرمول خاصی تکیه مکن. توقف مکن و به خواب مرو. برای تو؛ پیشرفت اهمیت دارد و به فکر آن باش. اگر منظور تو شهرت و موفقیت آنی است؛ فراموش نکن که هر قدمی که به جلو برمی داری؛ این موفقیت آنی را به خطر می اندازد. اغلب خوانندگان فقط آن چیزی را تحسین می کنند که برایشان بیگانه نیست. آن تازگی ای که تو می آوری، هر چه باشد، راحتی خیال آنان را از میان می برد. اگر دنبال شهرت و موفقیت می گردی؛ باید قبلاً از این نکته با خبر باشی. تازگی واقعی؛ همیشه جلب نظر نمی کند. برعکس؛ تازگی های ساختگی و بی ارزش را می شناسم که فقط برای تولید تعجب و برای پرده پوشی بی مایگی و فقدان شور و هیجان، در اثر آورده شده است. تازگی حقیقی، آن است که تعمدی در آوردن اش به کار نرفته باشد. می خواهی انکار کنی؟! اما گمان می کنم که در جست و جوی شهرت و موفقیتی! در این صورت؛ به هیچ یک از اندرزهای من گوش نده و حتا مو به مو، بر ضد همه آن ها عمل کن!

ادامه مطلب

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
مولوي (شاعر تركيه اي)

laura bush hosts mrs emine erdogan

First Lady Laura Bush accepts books of poetry by Turkish poet Rumi presented by Emine Erdogan, wife of Turkish Prime Minister Recep Tayyip Erdogan, during a coffee at the White House.


زن رجب طيب اردوغان، نخست وزير تركيه، اشعار مولوي (شاعر فارسي سراي تركيه اي) را به لورا بوش، همسر جرج بوش، رئيس جمهور آمريكا تقديم مي كند

به نقل از اينجا

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com