تادانه

گيريم "سلطان زاده" نباشي
همين ديروز پريروز بود انگار كه نمي دانم كجا كتابي به من پيشنهاد شد و سر ضرب دويدم و خريدمش؛ البته همين يكي نبود. چهار تا كتاب بود كه يكي اش اين يكي بود؛ "در گريز گم مي شويم" نوشته محمدآصف سلطان زاده.
بعد كتاب را بردم سر كارم. يك داستان را درآوردم و شروع كردم به خواندن. به قدري درگيرم كرد كه ترسيدم اگر بخواهم همينطور ادامه بدهم كارم را از دست بدهم كه كارم رصد كردن خبر از تلويزيون هاي عربي بود آن موقع.

بعد تا غروبش خيلي دل دل كردم. هي نگاهم رفت به كيفم. هي نگاهم كشيده شد به طرف كتابي كه داخلش بود و برايم عزيز شده بود و هي نگاهم به تلويزيون ها بود كه آن روزها خبرنگار الجزيره از كابل گزارش مي داد و از ميان طالبان يا به قول افغان ها: طالب ها.
آن وقت شب را تا ديروقت در اتاقم ماندم و كتاب را تمام كردم. جادو شده بودم. انگار سلطان‌زاده با مهر مار اين كتاب را بيرون داده بود.
بعضي كتاب ها را مي خواني كه خوانده باشي و بعضي كتاب ها را نمي تواني بخواني كه نخوانده باشي. "در گريز گم مي شويم" آصف شد كتاب مقدس آن روزهايم و همه جا حرفش را زدم. بعد خودش هم بود. بعد جايزه گلشيري تازه پا گرفته بود و بعد برنده اين جايزه شد كه درست كه شاگرد گلشيري بود آصف، اما حقش بود كه كتابي محق تر در هيچ دوره اين جايزه براي برنده شدن نديده ام هرگز چون اين كتاب.

آن وقت آصف سلطان زاده، نويسنده افغاني مجبور شد از ايران برود.
آن وقت رفت دانمارك و يك بار در اين ميانه آمد و من كه ديگر روزهاي آخر بودنم در روزنامه انتخاب بود، آمد و همديگر را در آنجا ديديم؛ اولين بار بود كه او را مي ديدم؛ با نرگس قندچي مترجم آمده بود كه بعد زنش شد و حالا با هم دانمارك زندگي مي كنند.
خيلي طول نكشيد تا "نوروز در كابل باصفاست" منتشر شد.
بعد "اينك دانمارك" منتشر شد.
و من فقط از دريچه مسنجر ياهو با او گاه هم‌كلام مي شدم و يك بار هم داستاني براي انتشار در قابيل فرستاد تا اين كه مجموعه داستان چهارمش "عسكر گريز " منتشر شد.

ايميل زده بود كه بروم و به ناشرش سلام برسانم و بگيرم و معرفي اش كنم در تادانه. رفتم و به ناشرش گفتم و ديدم مايل نيست انگار به اين سادگي كتاب را براي معرفي بدهد. پول كتاب را دادم و درآمدم. اين كار را بعد هم كه ايميل زد كه كتاب نرگس قندچي، همسرش به وسيله نشر قصه درآمده انجام دادم و سراغ ناشر رفتم. آقاي ناشر خيلي جدي گفت: اوضاع خيلي خرابه. با تخفيف بهتون مي تونم كتاب بدم.
و من با بيست درصد، كتاب داستان هاي كافكا با ترجمه خانم قندچي، همسر آصف سلطان زاده را خريدم و آوردم و در تادانه معرفي كردم.
كتاب "عسكر گريز" را هم وقتي آوردم خانه. گفتم كاش در ميدان انقلاب جلد كتاب را اسكن مي كردم كه نكرده بودم و بعد با دوربينم از جلد كتاب عكس گرفتم و ... كيف كردم كه اولين كسي هستم كه اگرچه كوتاه اما "عسكر گريز" را معرفي مي كنم.
گذشت.
گذشت.
گذشت تا اين كه همين ديروز بود خبرنگاري از يكي از روزنامه ها زنگ زد كه ستوني دارند به اسم كتاب هاي ستاره دار. گفت به "عسكر گريز" آقاي سلطان‌زاده، از پنج ستاره چند ستاره مي دهم.
گيج بودم.
منگ بودم.
گفتم، در واقع "نه" گفتم به ستاره دادن هاش. بعد گفتم تو رو خدا به مسوول صفحه ادبيات تون بگيد يه يادداشت بنويسن درباره اين كتاب كه چرا معرفي نشد؟ چرا نقد نشد؟ چرا ديده نشد؟ و چرا حالا كه اسمش در فهرست نامزدهاي جايزه گلشيري آمده، به فكرتان رسيده ستاره بگيريد برايش؟
بعد يادم افتاد كه بيش از يك سال از انتشار كتاب مي گذرد و وقتي اسم اين كتاب را در اينترنت دنبال كني تا بيابي اش، تنها نقدي از يك نويسنده افغان ناشناخته ساكن در شهرستان، درباره‌اش مي بيني و نقد يك نويسنده جوان در يك روزنامه و چند جا هم به فروش گذاشته اند اين كتاب را.
آن وقت براي خودم دو دوتا چهارتا كردم و به ذهنم رسيد:
اگر اين كتاب نوشته محمدآصف سلطان زاده، شاگرد مرحوم هوشنگ گلشيري نبود؟
اگر نويسنده اين كتاب، برنده جايزه بنياد گلشيري نبود؟
اگر سلطان زاده كتاب اولش بود؟
اگر سلطان زاده ناشناس بود؟
اگر و اگر و ...
آن وقت چه بلايي سر اين كتاب بي‌نواي مادرمرده مي آمد؟

آن وقت فكر مي كنيد به چه نتيجه اي رسيدم؟
هيچ!
فقط فكر كردم تازه اين كتاب نوشته سلطان زاده بوده كه اين سرنوشت را پيدا كرده در اين سيستم نقد و معرفي و ... گيريم سلطان زاده نبود و ...
آن وقت با خودم فكر كردم اگر سلطان زاده الان ايران بود و مي توانست كتابش را به دست منتقدان برساند، آيا باز اين طور مي ماند؟
بعد فكر كردم چرا بايد ايران مي بود كه اين كار را انجام بدهد و خودش كتاب را به روزنامه ها و خبرگزاري ها و منتقدان برساند تا كتابش ديده بشود؟
بعد گفتم خب اين كار مگر كار نويسنده است؟ صدا و سيما پس چكاره است؟ ارشاد چكاره است؟ حوزه هنري چكاره است؟ سازمان فرهنگي هنري شهرداري و فرهنگسراها چكاره اند؟ شهركتاب چكاره است؟ و ووو.
آن وقت فكر كردم كاش سلطان زاده ديگر به فارسي ننويسد و زبان بياموزد و به زباني غير ايراني و يكي از اين زبان هاي حتي مهجور اروپايي بنويسد تا بيايند برايش دست و پا بشكنند و ببرندش تور و تلويزيون و راديو و مطبوعات و حلوا حلوا كنند اين همه داستان هاي مسحوركننده اش را كه قدر مي دانند آن ها گويي ... چه مي دانم همين كارها كه براي هم ولايتي بادبادك‌بازش مي كنند از همين ها ديگر، برايش بكنند و ...
آن وقت باز به خودم گفت: "سلطان زاده" هم باشي در اين بساطي كه در ايران گسترده اند بايد دست كني توي جيب مبارك و با تخفيف كتاب خودت را بخري و به منابع معرفي و نقد برساني، چه برسد به ما كه "رعيت زاده" هستيم و ناچاريم چنين كنيم.

فكر مي كنيد اين يادداشت تمام شده؟
من كه فكر نمي كنم. پس تا بعد!

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
1 Comments:
Anonymous Anonymous said...
قصه‌گويي انگار در ذاتتان است و من ِ قصه نديده گير داده‌‌ام به اين نوع روايت شما!
من كه حتي براي وبلاگم و به روز شدن يا شناساندش هيچ تلاشي نمي‌كنم، فكر مي‌كنيد اگر روزي كتابي داشته باشم...
بعضي‌ها رويشان نمي‌شود كتابشان را روي دست بگيرند و ببرند و ... گاهي هم حوصله‌اش را ندارند. گاهي هم...
كاش نهادي، وزارت‌خانه‌اي، ستادي...

Post a Comment