تادانه

جعفر نصيري شهركي
جعفر نصيري شهركي را دوست دارم چون دوستش دارم.
جعفر نصيري شهركي را دوست دارم چون وقتي پانزده سالم بود و خانه خرابه اي را پيدا كرده و درباره اش فيلمنامه اي نوشته بودم كه فيلمي ساخته بشود درباره اش، يك روز با معرفي هرمز تنهايي ازش متنفر شدم. ماجرا از اين قرار بود كه آن خرابه كه الان برج بزرگي است در چهارراه نظام وفاي قزوين، شده بود محل خيال پردازي هاي من و از دلش هم فيلمنامه خوبي درآورده بودم. زندگي ام شده بود اين خرابه. دوستانم بهم حسادت مي كردند تا يك روز كه با هرمز از كنار خيابان مي گذشتيم جواني را به من نشان داد كه تكيه داده بود به تيرچراغ برق و زل زده بود به خانه خرابه من.
هرمز گفت مي شناسي اين كيه؟
گفتم: نه.
گفت: جعفر نصيري شهركي.
جعفر نصيري شهركي را از نزديك نديده بودم اما كور نبودم كه. مي ديدم همينطور جايزه ها را درو مي كرد در جشنواره هاي فيلم قزوين. تنم لرزيد. گريه ام گرفت و تا وقتي كه دو سال بعد بروم سينماي جوان قزوين و بشوم شاگرد كلاس داستان نويسي جعفر، از او متنفر بودم.

بعد همان جا بود كه فهميدم الموتي است. بيشتر و بيشتر احساس كردم ازش خوشم آمده. ديگر دلتنگ نبودم. شوق بيشتري داشتم كه ترم اول سينماي جوان را به پايان برسانم كه برسم به ترم دوم و بعد بشوم فيلمساز.
ترم اول سه درس داشتيم كه داستان نويسي را جعفر نصيري شهركي يادمان مي داد و عكاسي را سيديحيي عرشي ها و نقاشي را زنده ياد ساعد فارسي رحيم آبادي؛ سال هم 1371 بود.

جعفر داستان "يادگاري" را يك روز در كلاس خواند. شنيده بودم اين داستان را براي محمود دولت آبادي هم خوانده. داستان درباره ... هنوز وقتي طاهر و رودخانه و آن دخترك معصوم مي افتم قلبم درد مي گيرد.
جعفر اجازه مي داد هرچيزي را بخوانم در كلاس و بسيار متين و آرام درس مي داد.

آن وقت من دانشگاه قبول شدم و آمدم تهران.
شنيدم جعفر دوربين به دست در روستاهاي الموت مي گردد و از بچه مدرسه اي ها عكس پرسنلي مي گيرد.
بعد شنيدم كمتر فيلم مي سازد.
بعد من هي دلم مي سوخت كه كاش فيلم ديگري مثل "نان" بسازد كه در "ايگوآلادا"ي اسپانيا در كنار "پري" مهرجويي جايزه بگيرد.
بعد هي دلم سوخت و سوخت و بعد يك باره شاد شدم. گفتند جعفر رئيس انجمن سينماي جوانان قزوين شده.
بعد باز خبري نداشتم ازش تا اين كه عكس هايش را در بي بي سي ديدم. بعد هم زد و كاوه گلستان رفت پيش هواي خالي قبل از شاتر عكس هايش. من هم برداشتم ماجراي آشنايي جعفر و كاوه گلستان را مفصل نوشتم.
بعد باز خبري نبود از جعفر تا يك شب آمد تهران. شب پيش من بود. هنوز آن وقت سايناي من يك سالش نشده بود.
بعد جعفر شد رئيس حوزه هنري قزوين و هنوز هم همين جاست.
خيلي وقت است ازش خبر ندارم، اگرچه ديدمش كه براي اهداي جايزه "عزيز و نگار" آمده بود در قزوين و من چه كيفي كردم كه جايزه را از دستش گرفتم.
بعد هم باور كنيد همه اين ها مثل يك مرور بود در ذهن من. چرا؟ چون امروز دوباره اتفاقي آن عكس هايي اول مطلب را در بي بي سي ديدم و دلم گرفت و خواستم جعفر اينجا باشد و ببوسمش. بخدا همين.
***
نمايشگاه عكس كاوه گلستان در عروسي جعفر نصيري شهركي ... اينجا
عكس هاي جعفر نصيري شهركي در گروه عكاسان قزوين ... اينجا
عكس هاي جعفر نصيري شهركي در سايت كارگاه ... اينجا
عكس هاي جعفر نصيري شهركي در بي بي سي ... اينجا
سفر هنرمندان به الموت ... اينجا

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com