تادانه

مکاشفه | محمد شریفی | داستان کوتاه
امروز هم که برای مکاشفه سر به جنگل گذاشتم یکی از آنها را بر درخت سپیداری دیدم. زیر لب زمزمه می کردم: " رود ِ آوازخوان حرفی برای گفتن دارد؛ اگر نداشت نمی گفت."
زیر لب زمزمه کرد: " رود آوازخوان حرفی برای گفتن دارد؛ اگر نداشت نمی گفت."
پچ پچ کردم : " عشق لای برگها پنهان است؛ اگر نبود پیدا می شد."
پچ پچ کرد : " عشق لای برگها پنهان است؛ اگر نبود پیدا می شد."
ایستادم. خیره خیره به او نگاه کردم؛ گفتم : " اگر حرفی از خودت داری بزن !"
خیره خیره به من نگاه کرد؛ گفت : " اگر حرفی از خودت داری بزن ! "
برآشفتم. پوزه ام را به زمین مالیدم ، و پرخاش کردم : " بی ریشه ! "
با صدایی چون صدای من گفت : " بی ریشه ! "
دندان قروچه رفتم؛ گفتم : " منظور منو نمی فهمی ؟ یعنی ای بی پدر و مادر ! "
گفت : " منظور منو نمی فهمی ؟ یعنی ای بی پدر و مادر ! "
سرم را پایین انداختم؛ گفتم : " باشه ! به هم می رسیم ! "
گفت : " باشه ! به هم می رسیم ! "
فکر کردم به او بی اعتنایی کنم. هوای بهاران بود و باران ِ ملایم ِ دیشب جنگل را مترنم کرده بود؛ و در آن هوای لطیف دلم نمی خواست سر به سر ارواح دریوزه گری چون او بگذارم. در اطراف من شقایق های وحشی می رقصیدند و بوی مدهوش کنندۀ یاس های خودرو مجالی برای مجامله نمی گذاشت. صدای رود که کف کرده بود و غرّان می گذشت صدایی دیگر بود. کنار شقایق ها چمباتمه نشستم و به رود خیره شدم. وقت، وقت ِ مکاشفه بود.
گفتم : " من بندۀ آن دمم که ساقی نگوید: از این جا برخیز و برو. "
گفت : " من بندۀ آن دمم که ساقی نگوید: از این جا برخیز و برو. "
سرم را بالا کردم؛ گفتم : " تو غلط کردی بندۀ آن دمی! این حرف منه ! "
گفت : " تو غلط کردی بندۀ آن دمی! این حرف منه ! "
دندان قروچه رفتم؛ گفتم : " دنیا پر از بی شرف هایی مثل توست. برای همین از دنیا بدم می آید. "
خیره خیره به من نگاه کرد؛ گفت : " دنیا پر از بی شرف هایی مثل توست. برای همین از دنیا بدم می آید. "
زوزه کشیدم : " آعووووو! آعووووو! "
با صدایی چون صدای من زوزه کشید : " آعووووو! آعووووو! "
ماندم که چه بکنم. پیش خود اندیشیدم که مکاشفاتم را بر زبان نیاورم. آسمان ذهنم فوران می کرد. رنگ سرخ شقایق وحشی مرا به یاد گذر از ظلمات و رسیدن به آب ِ حیوان می انداخت. وزش نسیم، که بازیگوشانه از شاخسارها می گریخت، عشق افلاطونی را به یادم می آورد—بسیاری را در این سالها دیده بودم که در حسرت عشق افلاطونی له له زدند و نقاب خاک بر چهره کشیدند. این اندیشه ها را بی آنکه بر زبان بیاورم در دل مرور می کردم و مشعوف از حیات به صدای رود گوش می دادم. ناگهان نگاهم به راهکوره ای در میان پودنه های وحشی افتاد و مکاشفه ای در ذهنم درگرفت. نتوانستم بر زبان نیاورم. به وجد آمدم؛ گفتم : " راهکوره در میان جنگل نشان از کسانی ست که گذشته اند. حالا به کجا رفته اند؟ معلوم نیست. "
گفت : " راهکوره در میان جنگل نشان از کسانی ست که گذشته اند. حالا به کجا رفته اند؟ معلوم نیست. "
عصبانی شدم؛ سرم را بالا کردم، گفتم: " تو غلط کردی نسناس ! "
گفت : " تو غلط کردی نسناس ! "
گفتم : " حیف که دلم گرفتار است، وَ اِلّا..."
گفت : " حیف که دلم گرفتار است، وَ اِلّا..."
گفتم : " پرحرفی نکن احمق ! "
گفت : " پرحرفی نکن احمق ! "
دوباره دندان قروچه رفتم. مستأصل شده بودم. پیش خود گفتم مکاشفاتم را پشت ِ سر ِ هم بگویم بلکه از رو برود.
گفتم: " جنگل ِ بی عشق ؟ امکان ندارد. چون آسمان ِ بی خورشید ناممکن است."
گفت : " جنگل ِ بی عشق ؟ امکان ندارد. چون آسمان ِ بی خورشید نا ممکن است. "
گفتم : " ما گرگ ها بره های عدالتیم. این را کسی نمی داند. "
گفت : " ما گرگ ها بره های عدالتیم. این را کسی نمی داند. "
گفتم : " غلط کردی، تو که گرگ نیستی، تو طوطی ابلهی هستی. "
گفت : " غلط کردی، تو که گرگ نیستی، تو طوطی ابلهی هستی . "
گفتم : " من گرگم بی شعور ! پدرت طوطی ابلهه. "
گفت : " من گرگم بی شعور ! پدرت طوطی ابلهه. "
داد زدم : " از رو برو دیگه ! "
داد زد : " از رو برو دیگه ! "
به تته پته افتادم. گفتم : " تو اصلاً شرف نداری! "
گفت : " تو اصلاً شرف نداری ! "
کارم به جایی رسیده بود که می خواستم گریه سر دهم. نمی دانستم چه بکنم. پیش خود گفتم از او دور شوم. دلم نمی خواست دچار ابتذال روزمره گی بشوم و او را بنا به عادت بکشم. دویدم و به بیشۀ دورتری رفتم که صدای دل انگیز هزار دستان ها آن را طرب انگیز کرده بود. در حالی که نفس نفس می زدم در میان علف ها چمباتمه زدم، گفتم : " دل عاشق عجب دلی ست. مثل هیچ دلی نیست. "
ناگهان کسی گفت : " دل عاشق عجب دلی ست. مثل هیچ دلی نیست. "
به بالای سرم نگاه کردم. همان بود. دوباره آمده بود و بر درخت سپیدار دیگری نشسته بود. دیگر طاقت از دست دادم.
داد زدم : " غلط کرده دل عاشق ! "
داد زد : " غلط کرده دل عاشق ! "
نعره کشیدم : " خدایا ! خدایا ! "
با صدایی چون صدای من نعره کشید : " خدایا ! خدایا ! "
به طرفش هجوم بردم. شاخه را شکستم و بر زمینش انداختم. حلقومش را با پنجه هایم فشردم، و وقتی که اطمینان یافتم مرده است او را به رود افکندم، و کنار رود نشستم. خلجان تمام وجودم را گرفته بود. با زبانی لرزان پچ پچه کردم : " آیا این جز سرنوشت تو بود ؟ من که دلم نمی خواست، ولی مجبور شدم. "
صدایی از سپیداری که در سمت مغربی ِ من بود بلند شد : " آیا این جز سرنوشت تو بود ؟ من که دلم نمی خواست، ولی مجبور شدم. "
سراسیمه نگاه کردم؛ طوطی دیگری بود. نعره کشیدم : " چه جهان فلاکت باری ! "
نعره کشید : " چه جهان فلاکت باری ! "
دهن کجی کردم : " یِِه یِه یِه یِه یِه یِه..."
دهن کجی کرد : " یِه یِه یِه یِه یِه یِه..."
مثل بید می لرزیدم. دهان بستم و سراسیمه به سوی کلبه ام دویدم. هراس مرا سپری کرده بود و کله ام از درد در حال ترکیدن بود.

منتشر شده در روزنامه «شرق» 25 شهریور 1389

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment