تادانه

آقای پلیس باید داستان بخواند!


به نقل از اینجا

جز همان سال 82 و 83 که عشق سرعت داشتم و یک بار هم جریمه 20 هزار تومانی چسبید به سال تحویل همان سال، سرعت مجازم 110 تاست و خیلی عجله داشته باشم، می شود 120 تا. این عجله داشتن گاهی برای رسیدن به یک دستشویی است احتمالا و گاهی هم برای رسیدن به یک پمپ بنزین؛ همین و بس.
امروز هر دوی این ها بود؛ از ساعت 4:30 دقیقه صبح، بکوب رانده بودم از بناب و گمانم بود نزدیکی قزوین بنزینم تمام خواهد شد و هراس، پایم را به پدال گاز چسبانده بود و از طرفی هم خجالت می کشیدم کنار اتوبان خلاصی پیدا کنم. به 10 کیلومتری تاکستان که رسیدم، افسری علامت ایست را به طرفم گرفت و مودب نگه داشتم.
همه چیز را چک کرد. پرسیدم: «از 120 تا بیشتر می رفتم؟»
خندید و گفت «نه.» بعد گفت «اما وقت معاینه فنی ات تمام شده!»
داشت برگه جریمه را میز می کرد بنویسد که یادم افتاد سال قبل، زیر پل سیدخندان، هفت هزار تومان جریمه شدم که تا به حال هنوز پرداخت نکردم و صبح فردایش رفتم و معاینه فنی را گرفتم.
خودکارش را هنوز به حرکت درنیاورده بود که نمی دانم چرا نگاهم ماند روی کتاب های «قدم بخیر و اژدهاکشان و عروس بید». پرسیدم «با کتاب میانه ای داری؟»
خندید و گفت «جاده و ماشین و آدم ها وقت برای آدم نمی گذارند.»
کتاب ها را طرفش دراز کردم. نگاهی به روی جلد کتاب ها کرد و بعد فوری پرسید «خودتانید؟ یوسف علیخانی شمایید؟»
انگار بخواهم جرمی را پاک کنم، سر تکان دادم. پرسیدم «این ورا دستشویی و پمپ بنزین نیست؟»
برگ جریمه را گذاشت توی جیبش و با دست اشاره کرد به اتاقکی آهنی که کنار پاسگاه بود. بعد سرش را از پنجره آورد داخل و گفت «ده کیلومتر جلوتر می تونی بری توی تاکستان، پمپ بنزین داره.»
آمدم بیرون. دویدم طرف دستشویی.
وقتی برگشتم دیدم دارد با افسر دیگری حرف می زند و با انگشت مرا نشانش می دهد.
صدایش کردم. آمد. اسمش را پرسیدم. گفت. برایش نوشتم «برای آدم ها و جاده ها و کلمه ها.»
انگار جریمه اش کرده باشم، به من و من افتاد. گفت «بخدا جریمه تان نکردم.»
خندیدم و گفتم «اما من جریمه ات کردم. مجبوری بخوانی شان.»
بعد گازش را گرفتم و از توی آینه دیدم که سرش رفته بود لای شاخه های بید درخت روی جلد کتاب و ...

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment