تادانه

برگ نیسی، دیگر برگ نیسی نبود!


علی احمد سعید (آدونیس) و زنده یاد «کاظم برگ نیسی»
دوازدهم آذر 1384 - نیاوران - تهران - عکس اختصاصی تادانه

انگشتی از ده انگشت مترجمان زبان عربی کم شد.
این را جدی می گویم، هیچ تا به حال وقت کرده اید بشمارید که چند نفر مترجم عربی در ایران داریم که حالا اسمی هم در کرده باشند؟
می شماریم (از معروف ترها شروع می کنیم):
دکتر عبدالمحمد آیتی
زنده یاد حسین خدیوجم
آذرنوش آذرتاش
موسی اسوار
کاظم برگ نیسی
یوسف عزیزی بنی طرف
محمد جواهرکلام
دکتر عبدالحسین فرزاد
موسی بیدج
عبدالرضا رضایی نیا
و ...

باور کنید اگر بگردید در این دایره، به جای آن «...» ها می رسید به آدمی مثل من در ترجمه ادبیات عرب.
خنده دار بودن ماجرا هم همین جاست که آدمی مثل یوسف علیخانی با چند سالی مترجمی عربی برای روزنامه های مناطق آزاد و انتخاب و جام جم، مثلا اسم می شود در مترجمان عرب. چرا؟ چون تعداد اصلی هاشان به انگشتان دو دست هم نمی رسد؛ به خدا نمی رسد!

حالا هم که یکی از انگشت ها کم شد.

ترجمه هایم را در دوره سربازی (با همان لباس آموزشی صفر یک) می بردم به روزنامه همشهری و می نشستم در لابی اش تا «یوسف عزیزی بنی طرف» بیاید و غلط هایم از برگردان داستان های زکریا تامر و جبران خلیل جبران را بگیرد. یا می رفتم به ساختمان «گیو» که محمد جواهرکلام، ترجمه ها را تایید کند.
بعد «عبدالوهاب البیاتی» آمد ایران؛ تیر 1378 و همزمان شد آمدنش با ماجرای کوی دانشگاه و بردندش به اصفهان و شیراز برای دیدن مفاخر ادبی مان و بعد از برگشتنش به دمشق و آن وقت ... دو هفته بعد جنازه اش در خانه اش به دست آمد.
شنیده بودم «محمدمهدی جواهری» هم وقتی آخرین بار به ایران می آید ، تا برمی گردد می میرد.
(چه آغوش بازی داریم برای شاعران معروف عرب!)
البیاتی که مُرد، سرباز بودم و برای روزنامه های «صبح امروز» و «مناطق آزاد» و «انتخاب» و «جوان» و ... حق التحریری می نوشتم؛ ترجمه و مصاحبه و مقاله و نقد و ...
البیاتی که مرد، یک صفحه در آزاد درآوردم برایش و دو صفحه در انتخاب. در آزاد چند شعر از او ترجمه کردم و سوالاتی که قرار بود ازش بپرسم و ... در انتخاب هم در یک صفحه با بنی طرف حرف زدم و در صفحه ای دیگر با جواهرکلام.
دنیای ادبیات ایران بسیار تنگ نظر است و بدتر و افتضاح تر از آن دنیای مترجمان عرب که من دیدم و دلیلش هم اینکه نمی توانستی این انگشت ها را یک بار هم شده دور هم جمع کنی؛ بشوند یک مشت. (در شرایطی که هیچ ناشری حاضر نیست کتابی از ادبیات عرب منتشر کند و فرهیختگانش با تنفر به عرب نگاه می کنند و گاه به خنده هم می پرسند مگر عرب جز ملخ خوردن کار دیگری هم بلد است؟)
تمام سال های دانشجویی و بعد خبرنگار-مترجمی ام تا شش هفت سال قبل، در غرفه های عربی نمایشگاه کتاب تهران گذشت و تکی تکی می دیدم شان؛ همه آن 9 انگشتی که اسم بردم. هر کدام شان جدا جدا بسیار مهربان بودند و هستند مثل یکی شان که همین دیروز رفت اما آرزویم بود همدیگر را قبول داشته باشند و آغوش باز داشته باشند برای هم. آرزویم بود!

یکی شان که چند بار هم بیشتر ندیدمش «کاظم برگ نیسی» بود. بار اول را به خاطر دارم که یوسف عزیزی بنی طرف، معرفی ام کرد به او؛ در همان نمایشگاه کتاب. سری برایم تکان داد که معلوم بود به هیچش هم نگرفته. شاید همین برخوردش برایم جالب بود که دقت کردم دیدم با زنی (بیشتر می خورد خواهرش باشد) از این غرفه به آن غرفه می روند و لیست پشت لیست پر می کنند و حسرت می خوردم که کاش من به اندازه انگشت کوچیکه او عربی می دانستم؛ که نمی دانم هنوز و البته کمی به خودم دلداری داده ام که خب آن ها اصالتا عرب هستند و من عربی آموخته دانشگاهم؛ آن هم دانشگاه تهران که بیش از دانشگاه، پاسگاه است برای پاس دادن درس ها و بیش از آن که مکانی علمی باشد، جایی است سیاسی.

بار دوم در انقلاب دیدمش، باز مشغول گشت زدن در میان قفسه های کتاب و پشت ویترین ها. همان روزها از خودم می پرسیدم یک مترجم عرب را چه به تصحیح حافظ و سعدی ما!

بعد که «ترانه های مهیار دمشقی» درآمد که شعرهای آدونیس بود با برگردان کاظم برگ نیسی. شوق آمد تا رگ گردن. آفرین گفتم و اگر وقتی که «پیشدرآمدی بر شعر عرب»ش درآمد و ندانسته حسودی اش را کردم که درست کاری مثل همین کتاب را آماده انتشار کرده بودم اما این بار تسلیم شدم؛ باید دانشجوی عربی بوده باشی و بدانی که آدونیس حریمی دارد و حتی نزدیک شدن به شعرهایش، جسارت می خواهد و آن گاه بود که برگ نیسی، دیگر برگ نیسی نبود برایم.

آدونیس، آذر 84 آمد تهران. وقتی بود که در جام جم آنلاین بودم. یکی دو تا گزارش رفتم از دیدارش با اهالی شعر و فرهنگ ایران. باز برگ نیسی را کنار آدونیس دیدم در شب ضیافت شعر نیاوران.

و حالا متاسفم که خودم هم چیزهایی را نوشتم که شاید باید قبلا می نوشتم؛ در توصیف یک همکار. همکاری که آخرین حضورش در زندگی من، خواندن مدخل هایی است که برای دایره المعارف نوشته و برای یک رمان تاریخی، عجیب به کارم آمده این روزها؛ بنوالاحرار یا فرزندان آزادگان.

«اسدالله امرایی» که خبر داد، گفتم آنقدر خبر خنده دار بود که با همان تیتر ایسنا در تادانه لینک دادم. صبح هم همین طور راه به راه تلفن بود که «فلانی! شماره ای از دوستاش، نزدیکانش و خانواده اش می خواهیم.»

چه بگویم؟ چرا به دیگران نیشتر بزنم؟ جوالدوز به خودم می زنم که آیا همه این جماعت فقط همین اندازه می ارزند که بمیرند؟


نبودآباد
اینک این است زجرآباد
نه صدای پای فردایی
نه بادِ روشن زایی،
نازنینان!
بر نبودآباد
کدام صدا را گذر خواهد افتاد.

شعری از آدونیس با ترجمه «کاظم برگ نیسی» / ترانه های مهیار دمشقی/ نشر کارنامه/1377

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment