تادانه

اختصاصی تادانه؛ زبان قرآن | بخش دوم

جبرئيل و مستي چشم
مرتضا كربلايي‌لو


نزول جبرئیل بر پیامبر - معراج نامه

تمركز ما اين‌جا بر دو آيه‌ي چهارده و پانزده سوره‌ي حجر است كه يك گزاره‌‌ي شرطي است. آيه‌ي اول جمله‌ي شرط و آيه‌ي دوم جواب شرط. آيات را بخوانيم «لو فتحنا عليهم بابا من السماء فظلوا فيه يعرجون (14) لقالوا انما سكرت ابصارنا بل نحن قوم مسحورون (15)». برگردان فارسي آيه اين است «اگر بر ايشان دري از آسمان گشاييم در آن بالا بروند گويند چشم‌هامان مست شده بلكه ما مردمي جادو زده‌ايم.»
در اين آيه بنا به گزارش شيخ طوسي دو نظر مشهور وجود دارد (التبيان، ج6، ص323):
(1) نظر ابن‌عباس و اكثريت كه مرجع ضمير در «فظلوا يعرجون» را فرشتگان مي‌دانند.
بر طبق اين نظر معناي آيه اين است كه اين كفار حتا اگر عروج فرشتگان در دري گشوده از آسمان را هم ببينند باور نمي‌آورند.
(2) نظر حسن بصري و جُبايي كه مرجع را خود كفار مي‌دانند.
بر طبق اين نظر معناي آيه اين است كه اگر خود كفار از اين در گشوده بالا روند باز باور نمي‌آورند و مي‌گويند چشم ما مست گشته يا افسوني ما را زده است.
در هردو فرض، اين دو آيه به اين نكته اشاره دارد كه «كشف» ملازم ايمان نيست. و اين برخلاف تصور عام است كه مي‌پندارند بي‌ايماني آن‌كه ايمان نياورده از اين است كه واقعيتي را كه متعلق ايمانش هست به چشم نمي‌بيند و اگر يك‌وقتي كشفي صورت بگيرد و شخص به ديدار آن واقعيت نائل بيايد ديگر دغدغه‌ها رفته و وي دل‌ناگزير از ايمان است. اين آيه و آياتي ديگر در قرآن صريحا همچو ملازمه‌اي را رد مي‌كنند. آيه‌‌اي كه صراحت در اين زمينه دارد صد و يازدهم سوره‌ي انعام است: «و اگر ما بر ايشان فرشتگان را فرو بفرستيم و مردگان با ايشان سخن بگويند و همه‌چيز را رو به ايشان گرد ‌آوريم ايمان نمي‌آورند مگر آن‌كه خدا بخواهد. اما بيشترشان ناآگاهند.» ايمان ربطي به ديدار و ناديدار ندارد. اگر يك‌وقتي در يك كشفي چنين بيفتد كه فرشتگان ديدار بيايند و مردگان سخن بگويند و دري از آسمان گشوده گردد و عروجي در طبقات آسمان روي دهد، باز، «تصديقِ» اين ديده‌هاست كه ايمان است نه صرف ديدن‌شان. و آنچه در اين دو آيه از قول كفار آورده مربوط به همين تصديق است. كفار ديدنِ گشودن دري از آسمان و بالارفتن در آن را انكار نمي‌كنند. بلكه خاستگاه همچو ديدني را غيرواقع مي‌خوانند. مي‌گويند يا چشمان‌مان مست گشته يا جادو شده‌ايم.
اين گزاره‌ي شرطي كه در دو آيه‌ي فوق نشسته يكي از پيچيده‌ترين و گرانبارترين آيات قرآن درباره‌ي رابطه‌ي معرفت و وجود است. با اين پرسش آغاز مي‌كنيم: وقتي دري از آسمان گشوده مي‌شود كه مراد گشودن واقعي در آسمان واقعي است طوري كه كفار آشكارا مي‌توانند در آن بالا روند، چنان‌ آشكار كه انگار در هنگام روشنايي روز بالا مي‌روند (به قول زمخشري هنگام روشنايي روز به قرينه‌ي «فظلوا» كه براي انجام‌دادن كاري هنگام روز آورده مي‌شود چون «ظِلّ» به معناي سايه است و هنگام سايه‌اندازي، روز است. رك. تفسير الكشاف ج2، ص573) چرا شخصي كه در اين واقعيت جديد واقع مي‌شود حس مي‌كند بينايي‌اش مست گشته يا جادوزده شده؟ چرا به آنچه مي‌بيند تمكين نمي‌كند؟ چرا آنچه را مي‌بيند واقعيت نمي‌خواند؟
به نظر مي‌رسد اين از آن‌جاست كه انسان به طرزي بسيار مخفي مي‌داند كه «جهان» در اوست. بلكه «جهان» اوست. چگونه؟ آشكاري عالم هستي براي انسان هرچه باشد اين شرط لازم را دارد كه جهان بايد در حيطه‌ي وجود وي درآيد تا وي به آن آگاه شود. نمي‌شود انسان به چيزي آگاه شود كه از وي جداست. جهان براي وي آشكار مي‌شود ازين سبب كه جهان با انسان مي‌پيوندد. و اين پيوند تنها آن‌گاه ممكن است كه جهان در حيطه‌ي جان وي درآيد. يعني جهان در وي شود. يعني در جان مجردش. پس انسان تنها با صورتي از جهان كه در جان وي مي‌بندد با جهان مي‌پيوندد. اين صورت نباشد آگاهي‌اي در كار نيست. ولي نكته اين‌جاست كه ما هنگام سخن گفتن از جهان مي‌گوييم «جهان» و نمي‌گوييم «تصوير جهان در من». چرا؟ چون اين تصوير بر چيزي بسيار شفاف و به شدت آشكار نفش بسته طوري كه ما آن را نمي‌بينيم و مي‌پنداريم با خود جهان در پيونديم در حالي كه به واسطه‌ي آن آبگينه‌ي سخت شفاف با جهان پيوستيم. اين آبگينه چيست؟ جان ما. ما از آن‌رو كه مجرديم آبگينه‌ايم اما اين آبگينه چنان لطيف و چنان صاف است كه از خودِ ما پوشيده شده و تنها شيئي را كه در آن افتاده آشكار مي‌كند. آگاهي ما به جهان، به خود جهان نيست. به «تصوير جهان بر آبگينه» است. آبگينه كه خود را مي‌پوشاند اتفاقي كه مي‌افتد اين است: پديدارشدن «تصوير جهان» براي ما همچون «خودِ جهان». يعني از يادمان مي‌رود آنچه به ما پيوسته است تصوير است. نقشي است بر آبگينه. يادمان مي‌رود ما در تماشاي جهان نيستيم. در تماشاي جان‌مانيم. جاني كه آبگينه‌‌اي است ايستانده برابر جهان. همان جام جهان‌نما.
اما آيا اين آبگينه هميشه فراموشيده است؟ هميشه نامرئي است؟ هميشه به سود ظهور جهان كنار مي‌كشد و مستور مي‌ماند؟ آيه‌ي فوق مي‌گويد در برخي مواقع، ما ياد اين آبگينه مي‌افتيم و با خود مي‌گوييم «شگفتا آبگينه‌اي هم اين وسط هست!» اگر جهان براي‌مان آن‌گونه كه در باور ماست ظاهر نشود، ناگهان، ياد آبگينه‌ي رقيق مي‌افتيم. اما چه ياد افتادني؟ به گفته‌ي آيه، يك يادافتادن كژ. ادعاي كژ و كوژ شدن آبگينه سر مي‌دهيم و مي‌گوييم «بينايي‌مان مست شده». يعني آبگينه‌هامان تاب برداشته. تار گشته. حال آن‌كه اين همان آبگينه‌‌ي آشناي هميشگي است. تنها فرقي كه كرده اين كه به بهانه‌ي ديداري ناباور، از بطون درآمده و براي آناتي ظاهر گشته. تنها همين مواقع نيست ما ياد آبگينه مي‌افتيم. ميرزاجوادآقا ملكي تبريزي در رساله‌ي لقاءالله براي منزل تفكر يك توصيه دارد به اين مضمون كه به عدم بينديش. به نيستي انديشيدن يعني به چيزي نينديشيدن. دشوار است. خيال هرزه‌گردتر از آن است به مهار شخص درآيد و نقشي بر آن آبگينه نيندازد. اين دستور براي پاك كردن صفحه‌ي آبگينه از نقش است تا خودش را ببيني. نتيجه‌ي اين دستور فهم اين نكته است كه جهان در توست.


جبرئیل فرشته در نزد پیامبر اسلام. از کتاب مجمل التواریخ و القصص.

اين‌جاست كه مسأله‌ي بغرنج «ديدن» خودش را نشان مي‌دهد. «ديدن» به رغم تمام پيشرفت‌هاي علمي، هم‌چنان يك مسأله‌ي فلسفي است. ما جهان را چگونه مي‌بينيم؟ يكي مي‌گويد شعاعي از چشم بيرون مي‌تابد و بر شيء مي‌افتد. يكي مي‌گويد پرتوي از بيرون بر چشم مي‌تابد. يكي مي‌گويد ما اشيا را نه در واقعيت محسوس كه در عالم خيال منفصل مي‌بينيم. يكي هم مي‌گويد اصلا هيچ‌كدام اين‌ها نيست. ما جهان را در جان‌مان مي‌آفرينيم و آن‌گاه مي‌بينيم. اما اين آفرينش كار دستي نامرئي است. كار دستي شبرو است. از راهي دزدانه مي‌آيد و مي‌رود كه نمي‌بينيم و مي‌پنداريم كه خودمان مي‌آفرينيم و خودمانيم كه مي‌بينيم.
برگرديم به آن دو آيه‌ي فوق. آيات نشان مي‌دهد كه ما اين را هم مجمل مي‌دانيم كه ديگري براي‌مان جهان را در آن آبگينه‌ي مستور، نقش مي‌زند. تا اين‌جا ادعا اين بود كه آبگينه را از فرط آشكاري فراموش كرده‌ايم و مي‌كنيم. اكنون ادعاي دوم اين است كه آن دستي را هم كه بر اين آبگينه نقش مي‌آفريند نمي‌بينيم. پوشيده است و دزدانه نقش مي‌زند. فريب نمي‌دهد اما ردي هم نمي‌گذارد. اما باز گاهي ما اقرار مي‌كنيم كه اين دست در ما برده مي‌شود. اما كج اقرار مي‌كنيم و مي‌گوييم «بلكه ما جادوزده‌ايم.»
تا اين‌جا آنچه گفته شد بيشتر با فهم ابن‌عباس مي‌خواند كه كفار را صرفا تماشاگر عروج فرشتگان در لايه‌هاي آسمان مي‌دانست. اما بر اساس فهم حسن كه خودِ گويندگان را بالارونده در آن درِ گشوده از آسمان مي‌دانست چه روي داده؟ پيش‌تر گفتيم كه در رويدادهاي فرارونده، قرآن از مفهوم «روز» استفاده مي‌كند. از زمخشري ياد كرديم كه به قرينه‌ي فعل «ظلوا» ظرف زماني را «روز» گرفته است. اگر كافران را فرارونده در چنين رويداد روزانه بدانيم، آن «بل»ي كه در جواب شرط هست، به معناي «ترقي» خواهد بود. ترقي از ادعاي اول (مستي چشم‌ها) به ادعاي دوم (جادوزدگي)، همزمان با عروج خود شخص از عالم حس به سمت عالم خيال. تا در آسمان‌هاي محسوس است با خود از «مستي چشم» مي‌گويد. چون حس فرارونده به خيال، چنين مي‌نمايد كه اشيا را در يك سراب مي‌بيند. لرزان و در آستانه‌ي رفتن در آغوش هم. وقتي در مسير فرارونده‌اش از حس برگذشت و گام به آسمان خيال گذاشت، يعني جايي كه ابهام و بي‌مرزي اشيا غلبه مي‌كند و يك‌شيء صفت شيء ديگري را مي‌گيرد، از آن رو ‌كه مي‌بيند خيال شديد است كه بر ديدار فعلي و بلكه بر حس قبلي وي چيره است ادعاي «جادوزدگي» مي‌كند. چه جادو يعني تصرف جادوگر در خيال شخص تا چيزي را به طرزي ديگر ببيند. مانند ريسمان‌هاي ساحران كه به موسا مخيل مي‌شد مي‌جنبند. «ناگهان ريسمان‌ها و چوبدست‌هاشان، از جادو، در خيالش مي‌نمود كه مي‌شتابند.» (طه: 66)
سخن در باب آن آبگينه‌ي مستور و آن آفرينشگر پنهان كه بر آبگينه نقش مي‌اندازد ناتمام ماند. گزاف نگفته‌ايم اگر گفتيم جهان در ماست و ما جهانيم. بلكه هر آن، يك آفرينشگر پنهان، جهان را در ما مي‌آفريند. هزاران خورشيد، هزاران ماه، هزاران جنگل، هزاران اقيانوس آن به آن در جان ما فرومي‌روند و برمي‌خيزند، چنان تند كه از خودِ ما پنهاني. فرق كفار با پيامبران در اين است كه كفار اگر در روز بيفتند و بالا روند سخن از مستي و جادوزدگي مي‌كنند اما پيامبران از «رويا». ابراهيم براي فرزندش از رويايي گفت كه ديد سر پسر مي‌بُرد (صافات: 102). سوره‌ي فتح (= گشودن) از روياي محمد سخن گفت كه دخول در مسجد‌الحرام را ديده بوده است. (فتح: 27) فتحي كه رويايي در پي داشت. خدا شمار لشگر دشمن روز بدر را در خواب به پيامبر اندك نشان داد تا سست نشوند (انفال: 43). اگر كافر مي‌ديد نمي‌گفت رويا يا خواب، مي‌گفت جادوي خيال.
اين از موضع جادو.
و اما مستي چشم. قرآن در آيه‌ي 44 سوره‌ي انفال درباره‌ي «ديدن»‌هاي روز نبرد بدر سخن گفته است. «آن‌گاه كه رويارو شديد آنان را در چشم شما اندك نشان داد و شما را در چشم ايشان اندك، تا خدا كاري را كه شده بود به پايان رساند و بازگشت كارها به خداست.» اگر اين آيه نبود آيا كسي جز پيامبر كه در رويا ديده بود اندكند مي‌فهميد آنچه مي‌بيند «اندك‌شده» است؟ اين همان «حس فعال» است (رك. ملاصدرا، رسالة في اتحاد العاقل و المعقول، تصحيح بيوك عليزاده، ص 108)، همان نقش‌زن پنهان كه بر آبگينه‌ي جان‌مان ديدارها را رقم مي‌زند. روايتي از امام‌باقر عليه‌السلام خبر از نزاع جبرئيل و ابليس در بيش و اندك نمودن ديدارهاست. يك معركه در ديدارسازي. «روز بدر ابليس بر آن بود شمار مسلمانان را در چشم كفار اندك نشان دهد و شمار كفار را در چشم مسلمانان بيش. جبرئيل با شمشير بر او تشر زد. ابليس گريخت و مي‌گفت امان بده. و از بيم بريدن برخي اندامش در دريا افتاد.» (الاصفي، ج1، ص440) آيه‌ي پيش از اين از اندك‌نمودن كفار براي رسول در رويا مي‌گفت. آن را مربوط به خيال دانستيم. اما اين اندك‌نمودن مربوط به روز نبرد است در قياس به حس بينايي. واقع اين است كه اين دو از هم جدا نيست. يكي اصل است و آن ديگري فرع. يكي ارباب چيره است و آن ديگري برده. روياي رسول يك خواب ساده نيست كه يكي از ما ببيند و تمام. بلكه به حكم جامعيتي كه در وي است در آسمان لطيف عالم روي مي‌دهد. رسول فراگير است بر زمين و آسمان. رويايش هم. بنابراين جبرئيل كه با ابليس درافتاد همه در درون جان رسول افتاد. آبگينه‌اي به فراخي هستي. والا اگر درون رسول نبود كه همان دم ابليس را نابود مي‌كرد و به فرياد «امان بده»ي وي وقعي نمي‌نهاد. و ابليس نيز درون جان رسول فرصت گستاخي مي‌يابد. چون مي‌داند در امان است. مي‌داند در جان كسي گستاخي مي‌كند كه رحمت براي جهانيان است. آن روياي پيش از نبرد در خيال بود و مي‌گفت در عالم حس يعني روز نبرد نيز قرار است چشم‌ها ايشان را اندك ببينند. به اين مي‌گويند «تصديق رويا». و جبرئيل متولي اين اندك‌نمايي در چشم‌هاست. هموست عقل فعال و خيال فعال و حس فعال.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment