خرید تلفنی کتاب
66496923
66499105
09360355401
ارسال رایگان/ سراسر ایران
توضیحات بیشتر در اینجا
هر نوع تاييد يا تخريب افراد و نهادها در وبلاگها و سايتهاي اينترنتي به نام نويسنده اين وبلاگ، كذب محض و غيرقابل استناد است. تادانه هرگز در هيچ وبلاگي پيغام نميگذارد
Labels: book
کتابفروشی «اگر»
مدتی قبل خبردار شده بودم دوستان خوبم اگر خدا بخواهد دارند «اگر»ی راه میاندازند برای فروش کتاب و همان وقت با توجه به شناختی که از این دوستان داشتم، تردید به خودم راه ندادم که اگر خیلی چیزها اجازه بدهد «اگر» میتواند پاتوق خیلی خوبی بشود برای ادبیات جدی ایران.
این مدت خیلی سرم را شلوغ کردهام و نمیرسم حتی چاییای برای خودم دم کنم.
گذشت تا دیروز. دیروز، زنگ زدم به یکی از همین رفیقهای این سالیان که از پایهگذران «اگر» است. قرار شد اگر خدا خواست «اگر» را ببینم؛ قبول کنید اسم خاصی است که در ذهنها و تاریخ ادبیات این مملکت خواهد ماند.
زنگ زدم از کجا بیام؟
اس ام اس داد: 16 آذر (از سمت بلوار کشاورز که بیایی) نرسیده به خیابان پورسینا. کوچه عبدی نژاد. پلاک 6.
جمع و جور بود. نُقلی بود و زیبا. البته گفتند زیرزمینش هم تا ماه آینده، رو به راه میشود.
صندلیهای جمع و جوری هم دارد؛ حداقل در همکف که من دیدم. میتوان نشست و بیدغدغه از فروشندههای بازاری که با چشمهایشان، جیبهایتان را پاره میکنند که «اگر خریدار نیستی، خوش اومدی!» میتوان نشست و کتابها را با آرامش انتخاب کرد.
بعد هم وقتی کتابی را انتخاب کردید، خوشحال هستید که از «اگر» کتاب خریدهاید؛ باور کنید حس غریبی نیست و میتوان یک بار امتحان کرد.
شنیدم به زودی بخش کتابهای دست دوم و امانتی «اگر» هم رونق میگیرد.
اگر دیروز که به «اگر» رفتم، دوربین همراهم بود، شاید حالا زیر این عکس مینوشتم «اختصاصی تادانه» اما حیف که ماند برای زمانی دیگر.
خیلی دوست داشتم از دوستانم که برعکس آن مصراع معروف حضرت مولانا «ليک ای جان در اگر نتوان نشست»، «اگر» را جایی برای نشستن و ورق زدن و کتاب خواندن و کتاب خریدن، ساختهاند، نام ببرم اما بعد به خودم گفتم چه سود از نامها که همه ما میآییم و میرویم و تنها نامی نیک از ما بر جا میماند؛ اگر خدا بخواهد البته. مثل همین نام «اگر».
کتابفروشی «اگر» از 9 صبح تا 9 شب با لب خندان پذیرای تمامی ادبدوستان و علاقهمندان کتاب است.
Labels: ali-dehbashi, bukhara
Labels: narges-jorabchian
Labels: mohammad-sharifi
Labels: ebrahim-mirghasemi
علی احمد سعید (آدونیس) و زنده یاد «کاظم برگ نیسی»
دوازدهم آذر 1384 - نیاوران - تهران - عکس اختصاصی تادانه
انگشتی از ده انگشت مترجمان زبان عربی کم شد.
این را جدی می گویم، هیچ تا به حال وقت کرده اید بشمارید که چند نفر مترجم عربی در ایران داریم که حالا اسمی هم در کرده باشند؟
می شماریم (از معروف ترها شروع می کنیم):
دکتر عبدالمحمد آیتی
زنده یاد حسین خدیوجم
آذرنوش آذرتاش
موسی اسوار
کاظم برگ نیسی
یوسف عزیزی بنی طرف
محمد جواهرکلام
دکتر عبدالحسین فرزاد
موسی بیدج
عبدالرضا رضایی نیا
و ...
باور کنید اگر بگردید در این دایره، به جای آن «...» ها می رسید به آدمی مثل من در ترجمه ادبیات عرب.
خنده دار بودن ماجرا هم همین جاست که آدمی مثل یوسف علیخانی با چند سالی مترجمی عربی برای روزنامه های مناطق آزاد و انتخاب و جام جم، مثلا اسم می شود در مترجمان عرب. چرا؟ چون تعداد اصلی هاشان به انگشتان دو دست هم نمی رسد؛ به خدا نمی رسد!
حالا هم که یکی از انگشت ها کم شد.
ترجمه هایم را در دوره سربازی (با همان لباس آموزشی صفر یک) می بردم به روزنامه همشهری و می نشستم در لابی اش تا «یوسف عزیزی بنی طرف» بیاید و غلط هایم از برگردان داستان های زکریا تامر و جبران خلیل جبران را بگیرد. یا می رفتم به ساختمان «گیو» که محمد جواهرکلام، ترجمه ها را تایید کند.
بعد «عبدالوهاب البیاتی» آمد ایران؛ تیر 1378 و همزمان شد آمدنش با ماجرای کوی دانشگاه و بردندش به اصفهان و شیراز برای دیدن مفاخر ادبی مان و بعد از برگشتنش به دمشق و آن وقت ... دو هفته بعد جنازه اش در خانه اش به دست آمد.
شنیده بودم «محمدمهدی جواهری» هم وقتی آخرین بار به ایران می آید ، تا برمی گردد می میرد.
(چه آغوش بازی داریم برای شاعران معروف عرب!)
البیاتی که مُرد، سرباز بودم و برای روزنامه های «صبح امروز» و «مناطق آزاد» و «انتخاب» و «جوان» و ... حق التحریری می نوشتم؛ ترجمه و مصاحبه و مقاله و نقد و ...
البیاتی که مرد، یک صفحه در آزاد درآوردم برایش و دو صفحه در انتخاب. در آزاد چند شعر از او ترجمه کردم و سوالاتی که قرار بود ازش بپرسم و ... در انتخاب هم در یک صفحه با بنی طرف حرف زدم و در صفحه ای دیگر با جواهرکلام.
دنیای ادبیات ایران بسیار تنگ نظر است و بدتر و افتضاح تر از آن دنیای مترجمان عرب که من دیدم و دلیلش هم اینکه نمی توانستی این انگشت ها را یک بار هم شده دور هم جمع کنی؛ بشوند یک مشت. (در شرایطی که هیچ ناشری حاضر نیست کتابی از ادبیات عرب منتشر کند و فرهیختگانش با تنفر به عرب نگاه می کنند و گاه به خنده هم می پرسند مگر عرب جز ملخ خوردن کار دیگری هم بلد است؟)
تمام سال های دانشجویی و بعد خبرنگار-مترجمی ام تا شش هفت سال قبل، در غرفه های عربی نمایشگاه کتاب تهران گذشت و تکی تکی می دیدم شان؛ همه آن 9 انگشتی که اسم بردم. هر کدام شان جدا جدا بسیار مهربان بودند و هستند مثل یکی شان که همین دیروز رفت اما آرزویم بود همدیگر را قبول داشته باشند و آغوش باز داشته باشند برای هم. آرزویم بود!
یکی شان که چند بار هم بیشتر ندیدمش «کاظم برگ نیسی» بود. بار اول را به خاطر دارم که یوسف عزیزی بنی طرف، معرفی ام کرد به او؛ در همان نمایشگاه کتاب. سری برایم تکان داد که معلوم بود به هیچش هم نگرفته. شاید همین برخوردش برایم جالب بود که دقت کردم دیدم با زنی (بیشتر می خورد خواهرش باشد) از این غرفه به آن غرفه می روند و لیست پشت لیست پر می کنند و حسرت می خوردم که کاش من به اندازه انگشت کوچیکه او عربی می دانستم؛ که نمی دانم هنوز و البته کمی به خودم دلداری داده ام که خب آن ها اصالتا عرب هستند و من عربی آموخته دانشگاهم؛ آن هم دانشگاه تهران که بیش از دانشگاه، پاسگاه است برای پاس دادن درس ها و بیش از آن که مکانی علمی باشد، جایی است سیاسی.
بار دوم در انقلاب دیدمش، باز مشغول گشت زدن در میان قفسه های کتاب و پشت ویترین ها. همان روزها از خودم می پرسیدم یک مترجم عرب را چه به تصحیح حافظ و سعدی ما!بعد که «ترانه های مهیار دمشقی» درآمد که شعرهای آدونیس بود با برگردان کاظم برگ نیسی. شوق آمد تا رگ گردن. آفرین گفتم و اگر وقتی که «پیشدرآمدی بر شعر عرب»ش درآمد و ندانسته حسودی اش را کردم که درست کاری مثل همین کتاب را آماده انتشار کرده بودم اما این بار تسلیم شدم؛ باید دانشجوی عربی بوده باشی و بدانی که آدونیس حریمی دارد و حتی نزدیک شدن به شعرهایش، جسارت می خواهد و آن گاه بود که برگ نیسی، دیگر برگ نیسی نبود برایم.
آدونیس، آذر 84 آمد تهران. وقتی بود که در جام جم آنلاین بودم. یکی دو تا گزارش رفتم از دیدارش با اهالی شعر و فرهنگ ایران. باز برگ نیسی را کنار آدونیس دیدم در شب ضیافت شعر نیاوران.
و حالا متاسفم که خودم هم چیزهایی را نوشتم که شاید باید قبلا می نوشتم؛ در توصیف یک همکار. همکاری که آخرین حضورش در زندگی من، خواندن مدخل هایی است که برای دایره المعارف نوشته و برای یک رمان تاریخی، عجیب به کارم آمده این روزها؛ بنوالاحرار یا فرزندان آزادگان.
«اسدالله امرایی» که خبر داد، گفتم آنقدر خبر خنده دار بود که با همان تیتر ایسنا در تادانه لینک دادم. صبح هم همین طور راه به راه تلفن بود که «فلانی! شماره ای از دوستاش، نزدیکانش و خانواده اش می خواهیم.»
چه بگویم؟ چرا به دیگران نیشتر بزنم؟ جوالدوز به خودم می زنم که آیا همه این جماعت فقط همین اندازه می ارزند که بمیرند؟
نبودآباد
اینک این است زجرآباد
نه صدای پای فردایی
نه بادِ روشن زایی،
نازنینان!
بر نبودآباد
کدام صدا را گذر خواهد افتاد.
شعری از آدونیس با ترجمه «کاظم برگ نیسی» / ترانه های مهیار دمشقی/ نشر کارنامه/1377
Labels: kanoon-adabiat-iran
Labels: Shahnameh
Labels: alef
اما اين تنها يك روي سكه است، روي ديگر آن نشان ميدهد كه در عين حال گاه جورابچيان تعمداً از اين الگوها فاصله ميگيرد و با عنايت به پارهاي نكات در نحوه پرداخت رمان، بيميل نيست كه به وقت بهشت را به اثري جديتر بدل كند تا مخاطب خاص نيز بتواند با آن ارتباط برقرار كرده و از خواندنش لذت ببرد. حاصل كار او اگرچه خواننده جدي را آزار نميدهد، اما او را جذب هم نميكند و البته همين تمركز و پرداختن به نكاتي كه قرار است رمان جورابچيان را از سطح متعارف آثار بازاري فراتر ببرد، باعث شدهاند تا او بخشي از مخاطبان عام خود را نيز از دست بدهد ... ادامه
جبرئيل و مستي چشم
مرتضا كربلاييلو
نزول جبرئیل بر پیامبر - معراج نامه
تمركز ما اينجا بر دو آيهي چهارده و پانزده سورهي حجر است كه يك گزارهي شرطي است. آيهي اول جملهي شرط و آيهي دوم جواب شرط. آيات را بخوانيم «لو فتحنا عليهم بابا من السماء فظلوا فيه يعرجون (14) لقالوا انما سكرت ابصارنا بل نحن قوم مسحورون (15)». برگردان فارسي آيه اين است «اگر بر ايشان دري از آسمان گشاييم در آن بالا بروند گويند چشمهامان مست شده بلكه ما مردمي جادو زدهايم.»
در اين آيه بنا به گزارش شيخ طوسي دو نظر مشهور وجود دارد (التبيان، ج6، ص323):
(1) نظر ابنعباس و اكثريت كه مرجع ضمير در «فظلوا يعرجون» را فرشتگان ميدانند.
بر طبق اين نظر معناي آيه اين است كه اين كفار حتا اگر عروج فرشتگان در دري گشوده از آسمان را هم ببينند باور نميآورند.
(2) نظر حسن بصري و جُبايي كه مرجع را خود كفار ميدانند.
بر طبق اين نظر معناي آيه اين است كه اگر خود كفار از اين در گشوده بالا روند باز باور نميآورند و ميگويند چشم ما مست گشته يا افسوني ما را زده است.
در هردو فرض، اين دو آيه به اين نكته اشاره دارد كه «كشف» ملازم ايمان نيست. و اين برخلاف تصور عام است كه ميپندارند بيايماني آنكه ايمان نياورده از اين است كه واقعيتي را كه متعلق ايمانش هست به چشم نميبيند و اگر يكوقتي كشفي صورت بگيرد و شخص به ديدار آن واقعيت نائل بيايد ديگر دغدغهها رفته و وي دلناگزير از ايمان است. اين آيه و آياتي ديگر در قرآن صريحا همچو ملازمهاي را رد ميكنند. آيهاي كه صراحت در اين زمينه دارد صد و يازدهم سورهي انعام است: «و اگر ما بر ايشان فرشتگان را فرو بفرستيم و مردگان با ايشان سخن بگويند و همهچيز را رو به ايشان گرد آوريم ايمان نميآورند مگر آنكه خدا بخواهد. اما بيشترشان ناآگاهند.» ايمان ربطي به ديدار و ناديدار ندارد. اگر يكوقتي در يك كشفي چنين بيفتد كه فرشتگان ديدار بيايند و مردگان سخن بگويند و دري از آسمان گشوده گردد و عروجي در طبقات آسمان روي دهد، باز، «تصديقِ» اين ديدههاست كه ايمان است نه صرف ديدنشان. و آنچه در اين دو آيه از قول كفار آورده مربوط به همين تصديق است. كفار ديدنِ گشودن دري از آسمان و بالارفتن در آن را انكار نميكنند. بلكه خاستگاه همچو ديدني را غيرواقع ميخوانند. ميگويند يا چشمانمان مست گشته يا جادو شدهايم.
اين گزارهي شرطي كه در دو آيهي فوق نشسته يكي از پيچيدهترين و گرانبارترين آيات قرآن دربارهي رابطهي معرفت و وجود است. با اين پرسش آغاز ميكنيم: وقتي دري از آسمان گشوده ميشود كه مراد گشودن واقعي در آسمان واقعي است طوري كه كفار آشكارا ميتوانند در آن بالا روند، چنان آشكار كه انگار در هنگام روشنايي روز بالا ميروند (به قول زمخشري هنگام روشنايي روز به قرينهي «فظلوا» كه براي انجامدادن كاري هنگام روز آورده ميشود چون «ظِلّ» به معناي سايه است و هنگام سايهاندازي، روز است. رك. تفسير الكشاف ج2، ص573) چرا شخصي كه در اين واقعيت جديد واقع ميشود حس ميكند بينايياش مست گشته يا جادوزده شده؟ چرا به آنچه ميبيند تمكين نميكند؟ چرا آنچه را ميبيند واقعيت نميخواند؟
به نظر ميرسد اين از آنجاست كه انسان به طرزي بسيار مخفي ميداند كه «جهان» در اوست. بلكه «جهان» اوست. چگونه؟ آشكاري عالم هستي براي انسان هرچه باشد اين شرط لازم را دارد كه جهان بايد در حيطهي وجود وي درآيد تا وي به آن آگاه شود. نميشود انسان به چيزي آگاه شود كه از وي جداست. جهان براي وي آشكار ميشود ازين سبب كه جهان با انسان ميپيوندد. و اين پيوند تنها آنگاه ممكن است كه جهان در حيطهي جان وي درآيد. يعني جهان در وي شود. يعني در جان مجردش. پس انسان تنها با صورتي از جهان كه در جان وي ميبندد با جهان ميپيوندد. اين صورت نباشد آگاهياي در كار نيست. ولي نكته اينجاست كه ما هنگام سخن گفتن از جهان ميگوييم «جهان» و نميگوييم «تصوير جهان در من». چرا؟ چون اين تصوير بر چيزي بسيار شفاف و به شدت آشكار نفش بسته طوري كه ما آن را نميبينيم و ميپنداريم با خود جهان در پيونديم در حالي كه به واسطهي آن آبگينهي سخت شفاف با جهان پيوستيم. اين آبگينه چيست؟ جان ما. ما از آنرو كه مجرديم آبگينهايم اما اين آبگينه چنان لطيف و چنان صاف است كه از خودِ ما پوشيده شده و تنها شيئي را كه در آن افتاده آشكار ميكند. آگاهي ما به جهان، به خود جهان نيست. به «تصوير جهان بر آبگينه» است. آبگينه كه خود را ميپوشاند اتفاقي كه ميافتد اين است: پديدارشدن «تصوير جهان» براي ما همچون «خودِ جهان». يعني از يادمان ميرود آنچه به ما پيوسته است تصوير است. نقشي است بر آبگينه. يادمان ميرود ما در تماشاي جهان نيستيم. در تماشاي جانمانيم. جاني كه آبگينهاي است ايستانده برابر جهان. همان جام جهاننما.
اما آيا اين آبگينه هميشه فراموشيده است؟ هميشه نامرئي است؟ هميشه به سود ظهور جهان كنار ميكشد و مستور ميماند؟ آيهي فوق ميگويد در برخي مواقع، ما ياد اين آبگينه ميافتيم و با خود ميگوييم «شگفتا آبگينهاي هم اين وسط هست!» اگر جهان برايمان آنگونه كه در باور ماست ظاهر نشود، ناگهان، ياد آبگينهي رقيق ميافتيم. اما چه ياد افتادني؟ به گفتهي آيه، يك يادافتادن كژ. ادعاي كژ و كوژ شدن آبگينه سر ميدهيم و ميگوييم «بيناييمان مست شده». يعني آبگينههامان تاب برداشته. تار گشته. حال آنكه اين همان آبگينهي آشناي هميشگي است. تنها فرقي كه كرده اين كه به بهانهي ديداري ناباور، از بطون درآمده و براي آناتي ظاهر گشته. تنها همين مواقع نيست ما ياد آبگينه ميافتيم. ميرزاجوادآقا ملكي تبريزي در رسالهي لقاءالله براي منزل تفكر يك توصيه دارد به اين مضمون كه به عدم بينديش. به نيستي انديشيدن يعني به چيزي نينديشيدن. دشوار است. خيال هرزهگردتر از آن است به مهار شخص درآيد و نقشي بر آن آبگينه نيندازد. اين دستور براي پاك كردن صفحهي آبگينه از نقش است تا خودش را ببيني. نتيجهي اين دستور فهم اين نكته است كه جهان در توست.
جبرئیل فرشته در نزد پیامبر اسلام. از کتاب مجمل التواریخ و القصص.
اينجاست كه مسألهي بغرنج «ديدن» خودش را نشان ميدهد. «ديدن» به رغم تمام پيشرفتهاي علمي، همچنان يك مسألهي فلسفي است. ما جهان را چگونه ميبينيم؟ يكي ميگويد شعاعي از چشم بيرون ميتابد و بر شيء ميافتد. يكي ميگويد پرتوي از بيرون بر چشم ميتابد. يكي ميگويد ما اشيا را نه در واقعيت محسوس كه در عالم خيال منفصل ميبينيم. يكي هم ميگويد اصلا هيچكدام اينها نيست. ما جهان را در جانمان ميآفرينيم و آنگاه ميبينيم. اما اين آفرينش كار دستي نامرئي است. كار دستي شبرو است. از راهي دزدانه ميآيد و ميرود كه نميبينيم و ميپنداريم كه خودمان ميآفرينيم و خودمانيم كه ميبينيم.
برگرديم به آن دو آيهي فوق. آيات نشان ميدهد كه ما اين را هم مجمل ميدانيم كه ديگري برايمان جهان را در آن آبگينهي مستور، نقش ميزند. تا اينجا ادعا اين بود كه آبگينه را از فرط آشكاري فراموش كردهايم و ميكنيم. اكنون ادعاي دوم اين است كه آن دستي را هم كه بر اين آبگينه نقش ميآفريند نميبينيم. پوشيده است و دزدانه نقش ميزند. فريب نميدهد اما ردي هم نميگذارد. اما باز گاهي ما اقرار ميكنيم كه اين دست در ما برده ميشود. اما كج اقرار ميكنيم و ميگوييم «بلكه ما جادوزدهايم.»
تا اينجا آنچه گفته شد بيشتر با فهم ابنعباس ميخواند كه كفار را صرفا تماشاگر عروج فرشتگان در لايههاي آسمان ميدانست. اما بر اساس فهم حسن كه خودِ گويندگان را بالارونده در آن درِ گشوده از آسمان ميدانست چه روي داده؟ پيشتر گفتيم كه در رويدادهاي فرارونده، قرآن از مفهوم «روز» استفاده ميكند. از زمخشري ياد كرديم كه به قرينهي فعل «ظلوا» ظرف زماني را «روز» گرفته است. اگر كافران را فرارونده در چنين رويداد روزانه بدانيم، آن «بل»ي كه در جواب شرط هست، به معناي «ترقي» خواهد بود. ترقي از ادعاي اول (مستي چشمها) به ادعاي دوم (جادوزدگي)، همزمان با عروج خود شخص از عالم حس به سمت عالم خيال. تا در آسمانهاي محسوس است با خود از «مستي چشم» ميگويد. چون حس فرارونده به خيال، چنين مينمايد كه اشيا را در يك سراب ميبيند. لرزان و در آستانهي رفتن در آغوش هم. وقتي در مسير فراروندهاش از حس برگذشت و گام به آسمان خيال گذاشت، يعني جايي كه ابهام و بيمرزي اشيا غلبه ميكند و يكشيء صفت شيء ديگري را ميگيرد، از آن رو كه ميبيند خيال شديد است كه بر ديدار فعلي و بلكه بر حس قبلي وي چيره است ادعاي «جادوزدگي» ميكند. چه جادو يعني تصرف جادوگر در خيال شخص تا چيزي را به طرزي ديگر ببيند. مانند ريسمانهاي ساحران كه به موسا مخيل ميشد ميجنبند. «ناگهان ريسمانها و چوبدستهاشان، از جادو، در خيالش مينمود كه ميشتابند.» (طه: 66)
سخن در باب آن آبگينهي مستور و آن آفرينشگر پنهان كه بر آبگينه نقش مياندازد ناتمام ماند. گزاف نگفتهايم اگر گفتيم جهان در ماست و ما جهانيم. بلكه هر آن، يك آفرينشگر پنهان، جهان را در ما ميآفريند. هزاران خورشيد، هزاران ماه، هزاران جنگل، هزاران اقيانوس آن به آن در جان ما فروميروند و برميخيزند، چنان تند كه از خودِ ما پنهاني. فرق كفار با پيامبران در اين است كه كفار اگر در روز بيفتند و بالا روند سخن از مستي و جادوزدگي ميكنند اما پيامبران از «رويا». ابراهيم براي فرزندش از رويايي گفت كه ديد سر پسر ميبُرد (صافات: 102). سورهي فتح (= گشودن) از روياي محمد سخن گفت كه دخول در مسجدالحرام را ديده بوده است. (فتح: 27) فتحي كه رويايي در پي داشت. خدا شمار لشگر دشمن روز بدر را در خواب به پيامبر اندك نشان داد تا سست نشوند (انفال: 43). اگر كافر ميديد نميگفت رويا يا خواب، ميگفت جادوي خيال.
اين از موضع جادو.
و اما مستي چشم. قرآن در آيهي 44 سورهي انفال دربارهي «ديدن»هاي روز نبرد بدر سخن گفته است. «آنگاه كه رويارو شديد آنان را در چشم شما اندك نشان داد و شما را در چشم ايشان اندك، تا خدا كاري را كه شده بود به پايان رساند و بازگشت كارها به خداست.» اگر اين آيه نبود آيا كسي جز پيامبر كه در رويا ديده بود اندكند ميفهميد آنچه ميبيند «اندكشده» است؟ اين همان «حس فعال» است (رك. ملاصدرا، رسالة في اتحاد العاقل و المعقول، تصحيح بيوك عليزاده، ص 108)، همان نقشزن پنهان كه بر آبگينهي جانمان ديدارها را رقم ميزند. روايتي از امامباقر عليهالسلام خبر از نزاع جبرئيل و ابليس در بيش و اندك نمودن ديدارهاست. يك معركه در ديدارسازي. «روز بدر ابليس بر آن بود شمار مسلمانان را در چشم كفار اندك نشان دهد و شمار كفار را در چشم مسلمانان بيش. جبرئيل با شمشير بر او تشر زد. ابليس گريخت و ميگفت امان بده. و از بيم بريدن برخي اندامش در دريا افتاد.» (الاصفي، ج1، ص440) آيهي پيش از اين از اندكنمودن كفار براي رسول در رويا ميگفت. آن را مربوط به خيال دانستيم. اما اين اندكنمودن مربوط به روز نبرد است در قياس به حس بينايي. واقع اين است كه اين دو از هم جدا نيست. يكي اصل است و آن ديگري فرع. يكي ارباب چيره است و آن ديگري برده. روياي رسول يك خواب ساده نيست كه يكي از ما ببيند و تمام. بلكه به حكم جامعيتي كه در وي است در آسمان لطيف عالم روي ميدهد. رسول فراگير است بر زمين و آسمان. رويايش هم. بنابراين جبرئيل كه با ابليس درافتاد همه در درون جان رسول افتاد. آبگينهاي به فراخي هستي. والا اگر درون رسول نبود كه همان دم ابليس را نابود ميكرد و به فرياد «امان بده»ي وي وقعي نمينهاد. و ابليس نيز درون جان رسول فرصت گستاخي مييابد. چون ميداند در امان است. ميداند در جان كسي گستاخي ميكند كه رحمت براي جهانيان است. آن روياي پيش از نبرد در خيال بود و ميگفت در عالم حس يعني روز نبرد نيز قرار است چشمها ايشان را اندك ببينند. به اين ميگويند «تصديق رويا». و جبرئيل متولي اين اندكنمايي در چشمهاست. هموست عقل فعال و خيال فعال و حس فعال.
Labels: morteza-karbalaeeloo
عکس ها: تادانه - دشت مغان - خرداد 1387
Labels: abbasjafari
امروز چهارشنبه 9 تیرماه 1389 ( 30 ژوئن 2010) ساعت 30/11 دقیقه، دکتر منوچهر مرتضوی در منزل خود در تبریز درگذشت. دکتر مرتضوی در سی سال اخیر خانه نشین بود.
دکتر مرتضوی در اول تیرماه 1308 در محلۀ شسگلان تبریز متولد شد. پدرش حاج سید ابراهیم آقا مرتضوی از مردان خوشنام شهر تبریز بود.
منوچهر مرتضوی تحصیلات ابتدایی را در دبستان فیوضات تبریز گذراند و مقارن سال 1318 تحصیلات متوسطه را در دبیرستان فیروز بهرام تهران آغاز کرد و در سال 1325 وارد دانشکدۀ ادبیات دانشگاه تهران شد. در دانشکدۀ ادبیات از کلاس درس استادانی همچون : ملک الشعرای بهار، بدیع الزمان فروزانفر ، سعید نفیسی ، مجتبی مینوی، محمد تقی مدرس رضوی و ابراهیم پورداود بهره مند شد. در سال 1329 لیسانس گرفت و در سال 1337 از رسالۀ دکترای خود (اوضاع ادبی آذربایجان در عصر ایلخانان) دفاع کرد و از سال 1332 تدریس در دانشگاه تبریز را آغاز کرده بود.
دکتر مرتضوی طی سال های تدریس به عضویت انجمن آسیایی دانشگاه سوربن درآمد و با لوئی ماسینون جلسات مباحثه و سخنرانی داشت. در سال 1344 اولین چاپ کتاب « مکتب حافظ یا مقدمه بر حافظ شناسی » را منتشر کرد. این کتاب پس از گذشت چندین دهه هنوز از کتابهای مورد بحث و مرجع در زمینۀ شناخت حافظ است. کتاب دیگر دکتر مرتضوی « مسائل عصر ایلخانان» بود که در سال 1370 با تجدید نظر منتشر شد. کتابهای « زبان دیرین آذربایجان»، «فردوسی و شاهنامه » از دیگر آثار دکتر مرتضوی است که در سالهای اخیر منتشر شدند.
دکتر مرتضوی در سال 1356 بنا به درخواست اکثریت استادان و دانشجویان به ریاست دانشگاه تبریز رسید و یکسال بعد در 1357 در پی حمله به دانشجویان استعفاء داد.
یکی از زمینه های ذوقی ادبی دکتر مرتضوی جنبۀ شاعری اوست که مجموعه شعر « چراغ نیمه مرده » است که در سال 1333 منتشر شد.
دکتر مرتضوی علاوه بر کتابهایی که اشاره کردیم مقالات بسیاری در مجلات ادبی معتبر منتشر کرده است. از آن جمله : « تأثر حافظ از سعدی» ، « تحلیل یکی از تمثیلات مثنوی» ، « دانش و دانشگاه در آذربایجان» و دهها مقالۀ دیگر.
پیکر او روز یکشنبه 13 تیر ماه (4 جولای ) با حضور تنها فرزندش و جمعی از ادبیان و استادان دانشگاه، در تبریز به خاک سپرده خواهد شد.
Labels: ali-dehbashi