تادانه

براي "مجتبا پورمحسن"
پورمحسن مجتبا پورمحسن را از خيلي سال پيش مي شناسم؛ نوجواني بود براي خودش. سال 79 به گمانم اولين بار جواني زنگ زد كه شماره ام را از دوستان مشترك گيلاني پيدا كرده است. پرتوان ديدمش. آن روزها هر كس گم مي شد ردش را از من مي گرفتند، شماره هركسي را مي خواستند داشتم و از همه چيز همه باخبر بودم كه متاسفانه الان دارم به آن روزها حسرت مي خورم كه قدرش را ندانستم و زود از دستم در رفت.

القصه، در تمام اين سال ها هر كس زنگ زده كمكش كرده ام كه يكي از آن ها مجتبي پورمحسن بود؛ مدام زنگ مي زد و شماره آدم هاي مختلف را مي گرفت و كنجكاو بود بيشتر بداند و من خوشحال بودم كه آدمي اينطور توانا دارد پيش مي آيد در عرصه روزنامه نگاري ايران؛ آن هم از رشت (شهرستان).

بعد "نسل سوم" درآمد و پورمحسن يك صفحه تمام گفتگو كرد كه در گيلان امروز كه گويا الان ديگر خودش بايد سردبير آنجا شده باشد، چاپ شد. خواستيد اين گفتگو را در اينجا بخوانيد.
آن وقت "عزيز و نگار"‌ درآمد. نقدي مفصل نوشت در همان گيلان امروز كه در آرشيو دارمش.
بعد شدم مسوول صفحات ادبيات جام جم. پورمحسن با شرق و همشهري كار مي كرد. يكي دو تا مطلب داد به جام جم و بعد زنگ زد كه اسمش را حذف كنيم و به اسم همسرش منتشر كنيم كه كرديم. دلخوري اي پيش آمد كه اين دلخوري اندكي هم به خاطر اين بود كه شعري برايم فرستاده بود كه در قابيل منتشر نكرده بودم و ديگر خبري از او نشد در دوران "قدم بخير مادربزرگ من بود".

بعد راديو زمانه آمد كه پورمحسن در شرق هم كار مي كرد آن زمان. زنگ زد. خوشحال شدم. هر شماره اي خواست بهش دادم. هر كمكي خواست دريغ نكردم. بعد هم كه شرق مرحوم شد و كار پورمحسن در راديوزمانه بيشتر.
جدي‌ترش ديدم در كار. "اژدهاكشان" را هم خودم برايش پست كردم. نقدش را كه خواندم اعتراف كنم اول دلخور شدم. بعد چون از اطرافيان پورمحسن مي ترسيدم بهش زنگ زدم كه دستت درد نكند و هر غلطي كسي اين وسط بكند به خودش مربوط است و باور نكن كه من گفته ام درباره ات كه آنقدر مرد هستم خودم به خودت بگويم؛ چون دوستت دارم.

آن وقت خيلي ها گفتند كه عليخاني! چقدر پول داده اي كه پورمحسن اين جنجال را راه بيندازد درباره اژدهاكشانت تا كتاب ديده بشود. هرچه قسم خوردم نتوانستم به مدعيان باهنر اين روزگار ثابت كنم كه به شرافتم قسم پورمحسن را آخرين بار چهار سال قبل در نمايشگاه كتاب ديده‌ام؛ همان روز كه حسن محمودي داشت قدم‌بخير را نقد مي كرد در نشر افق.

بعد گذشت.
بعد ناشرم زنگ زد كه اتفاق خاصي افتاده كه اژدهاكشانت اين هفته اينطور فروش مي رود؟
بعد من خنديدم.
بعد به خود پورمحسن زنگ زدم و تشكر كردم.

بعد گذشت.
بعد ياسر نوروزي در شهروند امروز عليه منتقدان كتاب اژدهاكشان، يادداشتي نوشت كه چرا اينطور شيفته وار مي نويسند درباره اين كتاب.

بعد من دلخور شدم.
بعد ناشر زنگ زد و همان را گفت كه درباره نقد پورمحسن گفته بود.
بعد من زنگ زدم به ياسر نوروزي و تشكر كردم.

بعد امروز ديدم كه پورمحسن نقدي نوشته روي مجموعه داستان محمدحسن شهسواري؛ مطابق معمول تند رفته است.

دوستي زنگ زده بود كه ... داشت ناسزا مي گفت. جلويش درآمدم و گفتم: كاش قدر آدم هايي مثل پورمحسن را بدانيد كه غنيمت اين روزهاي رو به زوال كتاب هستند.

بعد هم آمدم و اين ها را نوشتم كه بگويم مجتبي جان به كارت ادامه بده! تو سختي‌اي را به جان خريده‌اي كه ديگران عرضه‌اش را ندارند و يادم باشد دستت را ببوسم وقتي ديدمت.

پساتادانه‌نوشت: مجتباي عزيز! به غروب روز اول نزديك مي‌شويم. يادت هست صبح بهت زنگ زدم و گفتم چنين مطلبي نوشته‌ام؟ ولي بدان كه آنقدر از صبح كج‌فهمان (حتي از دوستان‌ ِ نزديك ِ من) و همان‌ها كه نمي‌خواهند سر به تن ِ چون تويي باشد، برايم اس‌ام‌اس زده وايميل فرستاده‌اند كه خسته شده‌ام. به‌خداوندي خدا من با اين مطلب خواستم بهت خسته‌نباشيد بگم و بگم كه بايد جاي من باشند تا قدر چون تويي را بفهمند. چون تو مثل تمام خبرنگارها، مي‌گويي دستش را كرد توي گوشش! اما مگر مي شود دست را كرد توي گوش؟ قاعدتا تو قصد داشتي بگويي انگشت كوچكش را كرد توي گوشش اما متفاوت‌تر و باب ِ طبع كاري كه مي‌كني و جنجال نياز دارد چنين مي‌گويي و تاوانش را داري پس مي دهی.
به قول دوستي، پورمحسن آنقدر خوب و جنجالي تيترهايش را انتخاب مي كند كه اصلا نيازي به خواندن مطالبش نيست. بعد همو گفت كه 99 درصد از مخالفان و موافقان نوشته‌هاي پورمحسن، نوشته‌هايش را نمي‌خوانند و فقط با تيتر آن ها به جنگ صاحب اثر مي‌روند نه سراغ اثرش.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment