تادانه

پدربزرگم را زنداني کرده‌اند
آقاي پژوهشگر رفته به روستاي زادگاه من و منزل پدربزرگم و کلي وقتش را گرفته و از او قصه ها و باورها و آداب و رسوم ضبط کرده و برده به رئيس مربوطه اش تحويل داده و حالا من خسته شده ام از بس دنبال آقا يا خانم پژوهشگر گشته ام که نمونه اي از قصه هايي که از پدربزرگم ضبط کرده و حالا او در بين ما نيست بگيرم. آرزويم اين است که با جيب خرجي ام کتابي درباره پدربزرگم چاپ و به جاي حلوا يا خرماي شب جمعه بين اقوام پخش کنم.
مي گردم و مي گردم؛ از اين مرکز مردم شناسي به آن مرکز مردم شناسي. يکي انگشت اشاره به طرف کسي مي گيرد که معاون مرکز است. مي گويم «اما من دنبال پژوهشگري هستم که رفته به روستاي زادگاهم.» مي گويد «همان است که آن وقت ها پژوهشگر بود و حالا معاون رئيس شده و احتمالا اگر مدتي ديگر بياييد ممکن است رئيس شده باشد.» مي گويم «ديگر پژوهش هم مي کند؟» مي گويد: نه ، اما نظارت مي کند بر طرح ها و افتخارش ، پژوهش هايي است که انجام داده.» مي گويم «بعد اين پژوهش ها را منتشر کرده؟» (توي دلم غنج مي افتد که اگر قصه ها و آداب و رسومي که از پدربزرگ ضبط کرده منتشر شده باشد، من ديگر نيازي ندارم از جيب مبارک خرج کنم و مي توانم به همراه کتابي که اسم پدربزرگ را دارد و نشان فرهنگ بومي من است ، خرما و حلوا خيرات کنم.)پيشش مي روم.
سرد جواب مي دهد. سلام مي کنم. آرام سر برمي گرداند، مي گويم : «فلاني ام ، نوه فلاني.» نگاه مي کند که «خب؟» مي گويم : «رفته بوديد روستاي زادگاه من.» مي رود به فکر.
مي گويم : «يادتان مي آيد کره و قيماق و پنير کوزه اي هم آورد برايتان و آن عسلي که من برايش برده بودم » (چند چوب کندوي زنبور عسلي که داشت ، خيلي وقت بود خالي شده بود).
مي بينم آب دهانش را قورت مي دهد. مي گويم : «حتي گفته بود چند نفري رفته بودين. تمام آن چند روزي را هم که مانديد پذيرايتان شد و نگذاشت تنها بمانيد و حق ميهمان را ادا کرد در حق تان.»
نگاه مي کند و نفسي پر مي کند و مي گويد: «چه خوب ! خوب هستند حالا؟»
مي گويم : «عمرشان را دادند به شما.»
مي گويد: عجب. سرزنده بودند که.
مي گويم : البته هواي کوهستان اين طور نگه شان داشته بود وگرنه متولد پيش از 1300بودند.
حرف نمي زند. سرش به پرونده هايي است که تمام ميز را پوشانده و ليواني جرم گرفته کنار پوشه هاست. فلاسک چاي اي هم ديده مي شود و قنداني که گويا تويش به جاي قند، پولکي اصفهاني پر کرده.
مي گذرد زمان.
مي گويد: «برگه اي که از نگهباني به شما داده اند، بدهيد امضا کنم.»مي فهمم که يعني «کار دارم» يعني «به سلامت» يعني «بسه ديگه» يعني «خسته شدم» و...
مي گويم : «مزاحم شده بودم ببينم اون قصه ها و مراسمي که از پدربزرگ ضبط کرديد، منتشر شده؟»
از سر بي حوصلگي جواب مي دهد: «نوارها پياده و صحافي هم شده.»
مي گويم : «يعني چاپ نشده؟»
مي گويد: «نه. قرار نبود چاپ بشود.»
مي گويم : «خب زحمتي نيست ، من نسخه اي از اين نوارهاي شما داشته باشم که...»
(با خجالت هم توضيح مي دهم که اگر خدا بخواهد، مي خواهم کتابي درباره او دربياورم)
پوزخندي مي زند و مي گويد: «شرمنده. معذوريت اداري است وگرنه تقديم مي کردم. ما اجازه نداريم اين مطالب را بيرون بدهيم. مشکل اداري ايجاد مي کنند. شما هم فاتحه اي برايشان بخوانيد. ببخشيدها. شرمنده. يک بار اين کار رو کردم. کلي بازخواستم کردند.او دارد توضيح مي دهد و من ديگر نمي شنوم گويي.»
معلوم نيست آن صحبت ها که نه قرار است چاپ شود ونه قرار است به کسي داده شود، براي چه جمع آوري شده؟ دارم به روستا و پدربزرگ فکر مي کنم آن زماني که آفتاب هم دارد مي رود پشت کوه ها و غريبه ها رسيده اند.
مي گويند: مردم شناس اند و پدربزرگ به مادربزرگ مي گويد سماور را آتش کند که حبيب خدا آمده و بعد تا کفش ها رديف چيده شود، سفره کره و قيماق و پنير و نان تازه تنوري چيده شده است.
- خوش آمديد!
- آمده ايم قصه و باورهايتان را ضبط کنيم.
- قدم رنجه کردين ! فعلا بخوريد تا خستگي تان دربرود.


منتشر شده در صفحه آخر روزنامه جام‌جم، روز پنجشنبه 18 بهمن 1386

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment