تادانه

داستان ايراني ننويسيم
سال هاي آغازين دهه هفتاد، ساكن كوي دانشگاه تهران بودم. تصور كنيد جواني بيست ساله كه هشت نه سال اول زندگي اش را در روستا بوده و بعد در شهري سنتي چون قزوين بزرگ شده حالا وارد محيطي شده چون كوي دانشگاه تهران. درست كه اين كوي در محيط بسيار بزرگ و شهري چون تهران قرار داشته و دارد اما خودش در وجه محدود، متشكل از آدم هايي بود كه همگي زندگي چون من را داشته و به آن محيط پرتاب شده بودند. بله پرتاب. چرا كه تصور كنيد در وجه شخصي در قزوين براي خودم كسي شده بودم و تصور مي كردم داستان نويس بزرگي شده ام و بعد در تهران با رفتن به جلسات ادبي، خود را كوچك مي ديدم.
در اين ميان كسي بود كه براي اولين بار پيش از اين كه بدانم در كوي دانشگاه تهران ساكن است در يكي از جلسات ادبي كه در مجله اي معروف برگزارمي شد آشنا شدم. اين آشنا كه بعد دوست و آن گاه همراه شد در اولين نشست بسيار مدرن و امروزي به نظر رسيد. آن روزها هركسي تئوري بيشتري از بَر بود دانشمندتر و به قولي داستان‌نويس‌تر ديده مي شد. اين دوست از آن گونه دانشمندان و داستان نويسان بود كه "مرگ مولف" را خوب مي دانست و با "شكست زمان و روايت دايره اي" و ... بسيار همراه شده بود. در آن نشست اول چنان خوب توانست حرف بزند كه بسيار از خودم نااميد شدم كه اگر داستان نويس بايد اين ها را بداند پس من حرف "مفت" مي نويسم و آن چه مي نويسم "داستان" يا "قصه" نيست. كه البته بحثش مفصل است كه عده اي از شاگردان يكي از استادان به "داستان"نويسي ايمان داشتند و عده اي ديگر ضمن رد آن ديگران، "قصه" نويسي را توصيه مي كردند كه جاي آن در اين مقال نيست.
القصه اين دوست كه "زياد دان" بود وقتي كلمات گهربارش تمام شد، اشاره كرد كه آيا مي تواند از سيگار من بكشد يا نه. بعد تعارف كردم و بعد سيگار كشيد و بعد دودش به من هم خورد و همان جا ازش خوشم آمد.
بيرون از جلسه با هم "هم‌صحبت" شديم و همراه و بعد مشخص شد كه هر دو هم مسيريم و هر دو راهي كوي اميرآباد هستيم.
شب را جلوي يكي از ساختمان هاي آشناي دولبه كوي حرف زديم و حرف زديم و او از دانسته هايش گفت و گفت كه داستان بايد براساس اين معيارها نوشته شود و اگر اينگونه نباشد داستان نيست و آنچه پيشينيان داستان نويس ما در نسل هاي گذشته نوشته، داستان نيست و بايد داستاني ديگر نوشت.
ديروقت شده بود. رفتيم به اتاقش. داستاني خواند. هيچ نفهميدم از داستانش جز دستي كه قهوه اي را به طرف محبوبه اش مي گرفت و دستي ديگر كه پيپ مي كشيد و دهاني كه حرف هايي مي زد كه او بيرون از اتاق برايم گفته و من مدام حسرت خورده بودم كه اين چقدر مي داند!
آن وقت اين گذشت.
آن وقت ما با هم بيشتر آشنا شديم.
آن وقت پنجشنبه جمعه ها كه كوي غذا نمي داد قرار شد مهمان او باشيم و او غذايي خوب درست كند.
درست هم كرد؛ با كره محلي و نعناي خشك و آب دوغ و نان محلي و كشك سيرداغ خورده.
خورديم و حرف زديم. بعد من گفتم چقدر اين غذا به من چسبيد ياد روستاي زادگاه خودم افتادم. آن وقت او هم سر دلش باز شد. بعد گفت كه روستازاده است و چون روستايشان بعد از دبستان، مدرسه و دبيرستان نداشته راهي شهر شده و آنجا كار كرده و درس خوانده و كره محلي و نعناي خشك و كشك و سير و ... از روستا برايش رسيده.
بعد گفتم خب چرا اين ها را نمي نويسي؟
خنديد و گفت: نوشته ام. دارم.
گفتم خب برايم بخوان.
گفت بعدا.
بعدا هم گفت بعدا.
يك روز گفتم خجالت مي كشي كه روستايي هستي؟
گفت مگر نديدي وقتي اين طور تئوري ها را بلغور مي كنم چه تحويلم مي گيرند.
و من خنديدم و گفتم دقيقا برعكس تو، وقتي من داستان هاي روستايي و كارگري ام را مي خوانم با نگاه "عاقل اندر سفيه" جماعت روبه رو مي شوم كه دارند نگاه مي كنند به لباس هاي اتو نكشيده و كفش هاي پاره و بي واكس و ...
گفت: دقيقا.
اين دوست را نديدم.
بعد دوباره ديدم.
آن وقت آمد خانه ام. ديگر دانشجو نبودم. سربازي هم رفته بودم. ديگر دوران مجردي را مي گذراندم.
وقتي آمد و آن همه كتاب از نويسندگان ايراني را ديد، خنديد و گفت:‌ تو كه هنوز شهري نشدي؟
گفتم چي؟ شهري؟
گفت ها.
يك علامت سوال گنده در سرم و نگاهم و چشمانم و ...
گفت:‌ ها. ايراني ها كه نويسنده نمي تونن بشن. خارجي ها رو بخوون. ماركز. همينگوي. كالوينو. فاكنر و ...
گفتم:‌ خوانده ام.
گفت:‌ خب چرا باز تو كه اين ها را خوانده اي از نويسنده هاي ايراني، مي خواني؟
آن روز خيلي بحث كرديم كه اين ها هيچ منافاتي با هم ندارند و داستان، داستان است و ايراني و خارجي ندارد.
البته اندكي بعد كمي ترديد كردم. ديگر يك دهه از كتابخواني ام مي گذشت و با بسياري از نويسنده ها هم گفتگو كرده بودم و اين گفتگوها باعث شده بود چند بار در داستان هايشان بگردم دنبال سوال و همين و همين و همين ها باعث شدند بيشتر و بيشتر بدانم از آن ها.
بعد يك جاهايي ترديد كردم. ديدم "بارون درخت نشين" كالوينو را مي خوانم و ارتباط مي گيرم اما فلان رمان برگزيده سال كه چند جايزه هم نصيب خود كرده، برايم ناآشناست.
متوجه شدم "صد سال تنهايي" ماركز و "خشم و هياهو"ي فاكنر و ده ها كار ديگر را مي خوانم و متوجه مي شوم با تمام سختي شان، اما داستان فلان نويسنده اي را كه اتفاقا با هم در كوي دانشگاه بوديم نمي فهمم.
بعد ديدم همه آن داستان ها دنيايي به دنياي خيالم اضافه مي كنند اما داستان هاي ايراني اينطور نيستند.
هي به خودم نهيب زدم كه داري منحرف مي شوي.
بعد ديدم كه دارم پچ پچه مي كنم با خودم.
بعد ديدم كه دارم كلافه مي شوم.
بعد ياد همان دوست افتادم.
بعد بهش زنگ زدم. اولين سوالي كه پرسيدم اين بود: هنوز مي نويسي؟
گفت:‌ نه.
هم خوشحال شدم و هم ناراحت.
خوشحال شدم كه شكست خورده بود و ناراحت بودم كه اگر مي نوشت من بيشتر ارتباط مي گرفتم.
گفت: تلف شديم، رفت.
بعد من آمدم اينجا و اين ها را به گونه ديگري هم نوشتم. دوست داشتيد بقيه اين يادداشت را هم بخوانيد:
" آیا مقصودمان از ادبیات بومی ادبیاتی است که با عنوان شفاهی و یا نقل روایات مردمی می شناسیم؟ اگر این گونه است این ادبیات چگونه می تواند به ادبیات معاصر ما کمک کند تا جهانی شود؟ آیا جهانی شدن، اتوبوس، قطار یا هواپیمایی است که با سوار شدن در آن جهانی می شویم و در غیر این صورت خیر؟ شنیده ام برخی سینماگران می گویند اگر از برخی داستان های بومی و محلی استفاده کنیم جهانی می شویم. این به چه معناست؟ یعنی با استفاده از شخصیت ماه سلطان، ماه پیشونی یا فاطمه سلطان و... می توانیم جهانی شویم؟
بحث معرفی آثار کهن بحث دیگری است و ربطی به جهانی شدن ندارد. مثلا در "عزیز و نگار" که خودم کار کردم تمام تلاشم بر این بوده که این داستان فعلا در بحبوحه جهانی سازی نابود نشود وگرنه استفاده ای که می توان از آن برد در مرحله بعد است. ما هنوز به یک تفاهم نرسیده ایم که کدام تعریف ادبیات بومی است و کدام ادبیات منطقه ای و اقلیمی و... بنابراین وقتی توانستیم خلط میان ادبیات بومی و شفاهی را کنار بگذاریم و نگوئیم که با استفاده از داستان های بومی می توانیم به ادبیات جهانی برسیم آنگاه مبحث مان آغاز می شود.
اما بوم یعنی چه؟ اقلیم کجاست، منطقه، محل و... به چه معناست؟ برای من "بوم، محل و اقلیم" اینها بوده اند: روستای زادگاهم، منطقه رودبار الموت و بعد قزوین، بعد تهران و ایران. درواقع هر کدام به بخش ها و دوره های کودکی ، نوجوانی و دوره های زیستی دیگر و نیز مکان هایی که در آنها بوده ام تفکیک می شود. اینها برای من بوم یا منطقه هستند. حال چطور من این مصادیق را به خوبی می نویسم؟ چون با آنها نفس کشیده ام و می شناسم شان. مثلا وقتی روی روستای زادگاه خود متمرکز می شوم این شبهه ایجاد می شود که از نمودهای سنتی و بومی استفاده کرده ام. حال آنکه شخصیت های داستان های من شخصیت های امروزی هستند که بعضا با باورهایی درباره موجودات افسانه ای درگیر می شوند. چنین شخصیتی دارای فرهنگی خاص است که مخصوص اوست، در جایی زندگی می کند که حتی درختان مشخصی در آنجا رشد می کنند و وقتی شخصیتی را با ویژگی های اقلیمی آن محیط توصیف می کنم درواقع به یک محیط بومی دست یافته ام.
با نگاهی به ادبیات ایران چند نویسنده پیش ذهنم می آیند: صادق چوبک با داستان های جنوبی، بزرگ علوی به خاطر داستان های سیاسی، صادق هدایت به دلیل ترسیم انسانی درونگرا در بوف کور و گاه حتی آثاری بومی مثل سگ ولگرد، سیمین دانشور با سووشون، محمود دولت آبادی با جای خالی سلوچ و کلیدر، محمدرضا صفدری با داستان های جنوبی سیاسنبو و من ببر نیستم...، فرخنده آقایی با آثاری زنانه، رضا جولایی با قصه هایی درباره قاجاریه، محمد محمدعلی با نوشتن مرغدانی و بازنشستگی و خلق فضاهای کارمندی و تهران نشینی، منیرو روانی پور با داستان های جنوبی و... . چیزی که بعد از اینها به ذهنم می رسد این است که اینان دنیایی را خلق کرده اند که متعلق به آنهاست و آن را می شناسند.
به قول آنها که دلشان برای ایران می تپد، برای نوشتن داستان ایرانی باید ایرانی بود و در ایران تنفس کرد و برای نوشتن داستان جهانی باید انسان بود و همه مردم جهان را دوست داشت. این دوست داشتن اتفاق نمی افتد مگر اینکه هر کدام از ما در عین زندگی این زمانی و این مکانی فراتر از آنی باشیم که هستیم. ذات خود را فراموش نکنیم اما با مفاهیمی سروکار داشته باشیم که فراتر از محل، منطقه و قاره ما باشد و به مباحث بشری توجه کند.
گزاره "ادبیات بومی سکوی پرش ادبیات جهانی" مفهومی کلیشه ای و گویاست چون هم معنی آن معلوم است و هم به حد کافی نخ نما و دم دستی. متاسفانه در پس پشت ذهن کسانی که به این موضوع توجه دارند نگاهی ارباب منشانه و کدخداباشی وجود دارد که با تقسیم ادبیات به شهری و روستایی (بومی، منطقه ای، محلی و...) انگار دارند دو جنس بزرگ و کوچک را با هم قیاس می کنند. باید این اشتباه را کنار بگذاریم. ادبیات جهان ادبیات بومی بشر است.
ادبیات آمریکای لاتین و ادبیات روسیه و حتی ادبیات ترکیه و هند ادبیاتی جهانی بوده و هست. کلی نگری کار آدم های آسان طلب و سهل خواه است که یا خود جزئی نگر نیستند یا حوصله درگیری با این مباحث را ندارند. من با این حرف که "چون زبان فارسی مهجور است پس ادبیات ما جهانی نمی شود" موافق نیستم. خیلی از نویسندگان ما هنوز به دنیای اختصاصی خود (ادبیات اقلیمی وجودی خود) دست نیافته اند و اگر هم دست پیدا کرده اند تک اثره مانده اند.
وقتی اثر بومی جهان وطنی شود و با مفاهیم انسانی سروکار داشته باشد دیگر زبان مانع نیست. با وجود امکانات عصر ارتباطات این مسائل بهانه است. منصف باشیم. چند درصد ما حرفه ای می نویسیم؟ چقدر دلمان برای نوشتن می تپد و چقدر به حاشیه ها می پردازیم؟ چه میزان می خوانیم و تحقیق می کنیم؟ اینها همه بهانه است. ما هنوز با خودمان مشکل داریم. پیدا نکردن ناشر، مهجوریت زبان، توزیع بد، حذف توسط باندهای ادبی و... همه بهانه است و خودمان بهتر می دانیم که چقدر خود را به دامان نوشتن سپرده ایم؛ نوشتن به معنای زندگی. "

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
9 Comments:
Anonymous Anonymous said...
سلام يوسف جان.از بحثت لذت بردم.به نكات خوبي اشاره كردي.موفق باشي

Anonymous Anonymous said...
خيلي از ماها مجبوريم نوشته هاي نويسندگان معروف خارجي رو بخونيم. چون معروفند. حتي اگر نفهميم باز هم بايد بخونيم. اونقدر بخونيم تا بفهميم. هر كدوم از ما بسياري از كتابهاي پرتيراژ نويسنده هاي خارجي رو بزور خونديم. يعني ديگه آخراشو داشتيم بالا مي آورديم و وقتي تموم شد مثل اين بود كه چهار واحد عمومي معارف دانشگاه رو اجبارا پاس كرده باشيم گفتيم: آخي، تموم شد!... نگفتيم؟ اما وقتي از آل احمد يا هدايت ميخونيم تا آخرش يك نفس ميريم و ميتونيم با نويسنده همدلي كنيم. صادقانه اعتراف ميكنم كه من ناچارشدم صد سال تنهايي رو بخونم. چون بهترين رمان قرن بود. و من بايد قبول ميكردم كه هست. و به صادق چوبك كه از درونم فرياد ميزد بگم نه تو محلي هستي، ذهنت بسته است، ادبيات دهاتي تو در ميان خوانندگان روشنفكر جايي نداره! در ميان آدمهاي كتابخون اطرافم كمتر كسي كتابي از نويسنده ايراني براي خوندن بهم پيشنهاد كرده. با اينهمه معتقدم بايد همه رو خوند و درك كرد. رمان كوري بسيار دلچسب بود ، اما نه اونقدر كه سووشون. انگار سايه زري تا مدتها تعقيبم ميكرد.ميدونم كه نبايد ايندو رو باهم مقايسه كرد. فهم ادبيات جهان بدون گذر از ادبيات منطقه اي يا بومي به قول شما ، مشكله. نوجوان ايراني هنوز يك داستان از جمالزاده نخونده ميره كيمياگر كوئيليو رو ميخره و ميخونه. و بعد ميشه قضيه كبك و كلاغ!

Anonymous Anonymous said...
بحث خوبی بود اقای علیخانی. ادبیات و داستان ایرانی و خارجحی ندارد.مهم این است که ناب باشد و به دل بنشیند و کلاف سردرگم روح آدمی را به جایی برساند. اما سوال من اینجاست؛ آیا بالاخره توانستید چیزی بخوانید مشابه صد سال تنهایی یا بارون درخت نشین. من خود می گویم که خوانده ام و حتی بهتر از انها بوده است. بوف کور هدایت غوغاست. چه از نظر داستانی، چه ایرانی بودن و چه روانشناسی و فلسفی. ولی چند نفر داریم که اینگونه بنویسند؟ چند نمونه مثل بوفکور داریم که هر غیر ایرانی کتاب خوانی هم که آن را می خواند، که مثلا با آثار کافکا و کامو عجین باشد، از آن لذت برده باشد. اصلا چند داستان ایرانی می توانید نام ببرید که به چند زبان ترجمه شده باشند. در مورد شعر ما قدر مردی داریم مثل شاملو که گاه هم قد و قواره لورکا است اما داستان را نمی دانم. این شاید طلب نکردن خواننده ایرانی است. شاید همان غرب گرایی ماست و اینکه کتابخواهایمان کالوینو خوانند و سایرین هم برایشان فرق نمی کند که چه بخوانند. شاید سطح توقع خواننده ایرانیست و فروش کم کتاب ایرانی که این مشکل را ایجاد کرده. شاید هم غیر حرفه ای بودن نویسنده ایرانی مشکل ساز بوده.نویسندگی شغلی پردرآمد نیست و شاید بیشتربه عنوان تفریح به آن نگاه می شود. بحث طولانی شد. حرف زیاد دارم. خواهم گفت

Anonymous Anonymous said...
یوسف عزیز به شکل خوبی مطلبت را در آوردی .ساده و مستدل بود .این نسل از در هم پیچیده شدن کلمات خسته شده .هیچ چیز بهتر از سادگی نیست نه این که عوامانه نوشت و نه اینکه داستان ها را در زرورق های روشنفکری پیچید .داستان امروز داستان تنهایی های این نسل سوخته است .نسلی که به سیاست دل نمی بندد.نسلی که جواب بحران های روحی اش را از نویسنده می خواد .داستان امروز داستان خود زندگی جاری در جامعه است وداستان باید سر راست باشد .مارکز هم راحت نمی نویسد ولی می بینی هزاران نفر آثارش را می خوانند چون از روابط میان آدم و تاریخ و فرهنگ می نویسد .کالینو بومی نمی نویسد جهانی می نویسد ادا هم در نمی آورد .گرچه برای جهانی شدن زبان هم مهم است .ولی آنچه مهمتر از همه است از درد مشترک نوشتن است .سرت را به درد آوردم .باز هم برایت خواهم نوشت .راستی این عکس ات خیلی خوب بود .حس خوبی به خواننده می دهد .همیشه شاد باش

Anonymous Anonymous said...
يك:
آقاي عليخاني من كه حاضر نيستم به جاي خوندن حتي چندباره‌ي آثار ماركز، گونترگراس، ساراماگو، كالوينو، رومن گاري، بورخس، بوبن، كريستوفر فرانك و ... ، وقتم رو صرف خوندن داستان‌هاي ايراني كنم. مگر واقعا استثنا باشه و پس از خوندن چند صفحه‌ي نخست، ترغيب بشم تا ادامه بدم. البته يك داستان كوتاه از براهني با نام قابله سرزمين من خوندم كه عالي بود. اما آزاده خانم و نويسنده اش را زماني كه دانشجو بودم خوندم و خيلي وقتم رو گرفت و لذت نبردم. البته سمفوني مردگان معروفي رو دوست دارم اما از ابوتراب خسروي هم بيش‌تر از چند صفحه‌ نمي‌تونم بخونم
از وقتي الميرا خواب است حسن محمودي هم خيلي خيلي خوشم اومد
دو
هر وقت اين‌جا مي‌يام دست پر برمي‌گردم
اين‌جا خيلي زياد تنوع داره

Anonymous Anonymous said...
بچه هایی که قصه می نویسند چشمهایشان راجلسه اول به زمین می دوزند.می ترسند خدایی نکرده ازشان درس بپرسم. اولین تمرین همیشه این است: چشمهایت را ببند و به هرچه خجالت می کشی بنویسی فکر کن.
ما خجالت می کشیم داستان بنویسیم.بس که عادت کرده ایم به نمره بیست قلابی که با تقلب از روی دست هم نصیبمان می شود. چه اشاره قشنگی کرده ای به کارنامه ای که پر از تجدید است

Blogger محمد مطلق said...
سلام يوسف جان دعوتت كرده ام به يك بازي تن دهي من هم نمي خواستم اما نوشتم

Anonymous Anonymous said...
سلام. یک پیشنهاد دارم. ای کاش یک بخش نظرات هم برای خواندنیها بگذارید. چون اینجا مجموعه ای از چیزهایی هست که در جای خودشان امکان نظر گذاشتن ندارند. از جمله همین مطلب مرتبط با کوندراکه بسیار پسندیدم. بعد از خواندن رمان آهستگی سر در گم شدم و تصمیم گرفتم دیگر از نویسندگانی که می دانم نوشته هایشان با ممیزیهای فجیع و دقیقا فجیع روبرو می شود چیزی نخوانم. البته با این حساب اصولا گمان می کنم خواندن کتاب برای من کاری حذف شده باشد

Anonymous Anonymous said...
سلام.ما كه جرات نكرديم دعوتتان كنيم. منتظر پاسختان به آقاي مطلق هستيم اما

Post a Comment