تادانه

حالم از اين همه تكبر به هم مي خوره
پنجشنبه ها با ماشين مي رم سركار، چون توي اين روز روساء سركار نميان و مي تونيم ما دون پايه ها ماشين مون رو بذاريم توي حياط
القصه، صبح ساينا رو گذاشتم خونه مادربزرگش و بعد ايرنا رو رسوندم بيمارستان و راهي شدم. زود رسيدم، رفتم حقوق ماهانه ام رو از عابر بانك گرفتم كه كسي نبود؛ البته دويست هزار تومن بيشتر نتونستم بگيرم و هفتاد و پنج هزارتومنش هم موند براي بعد. بعدش هم رفتم بنزين زدم. اون وقت خريد كردم؛ يك بسته چاي كيسه اي گلستان و دو عدد بيسكويت ساقه طلايي؛ رفيق هشت نه ساله گذشته ام، از همان دوران دانشجويي، بعد سربازي، بعد مجردي و حالا صبحانه روزانه ام، يه مدت كه مي خواستن گرانش بكنن از دويست تومن به دويست و پنجاه تومن و شش ماه بازار رو خالي كردن، از معده درد داشتم مي مردم
بگذريم، بعد هم كه رسيدم و نشستم سركارم ديدم تازه ساعت شده هفت و ربع؛ چهل و پنج دقيقه اي تا وقت قانوني آغاز كار و يك ساعتي تا آمدن بقيه همكارا مونده بود

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment