تادانه

داود غفارزادگان ديشب مي گفت عمران صلاحي مي گفته هر وقت اسم امام حسين را مي شنيده بغضش مي گرفته. به غفارزادگان نگفتم كه همه ما بغض مان مي گيرد اما هر كدام مان بغض مان را گونه اي فرو مي خوريم يكي مثل عمران ساده و مهربان مي گويد و هماني مي ماند كه بود و يكي مثل من كه بغض مي كنم اما به دور و برم نگاه مي كنم تا ببينم آيا فضا به گونه اي هست تا بغضم را نشان بدهم يا اين كه بروم و در تنهايي ام زار بزنم؟
زار زدن در تنهايي بد نيست، چه اشكالي دارد زار بزنيم براي از دست رفتن اين همه خوبي ها كه داريم و قدرش را نمي دانيم
صبح با خودم مي گفتم ديوانه اين ها را ننويس، اين ها را ننويس، من هاي بسياري هستند كه تحمل نمي كنند كه منت را داري اينطور عريان مي كني، اما بعد با خودم گفتم نه، من مي نويسم و بگذار اينطور هم شده اندكي بغضم را آشكارا بروز دهم

آقاي غفارزادگان عزيز سلام
ديشب وقتي با هم صحبت كرديم خيلي دلم گرفت، دلم براي خودم گرفت ياد شما افتادم؛ ياد داود غفارزادگاني كه سال هاي شصت و هفت و شصت و هشت و وقتي ما -يعني من و ابراهيم و حبيب و هرمز- سوم راهنمايي و اول دبيرستان بوديم، هر هفته مجله سوره و سروش را مي گرفتيم و هيچ وقت نمي شد كه دور هم جمع نشويم و مجموعه سايه ها و شب دراز را دنبال نكنيم و بلند بلند نخوانيم. ابراهيم وقتي مارمالاد مارمالاد را مي خواند چقدر ذوق زده می شد

آقاي غفارزادگان عزيز
وقتي آمدم تهران، قبل از اين كه آدم ها را چنان كه هستند ببينم، توصيه خيرخواهانه دوست شاعري پشت سرم بود كه: تهران مي ري مراقب باش ها، همه اژدها هستن، تكان بخوري مي خورنت. اين بود كه با اين دعاي خير هيچ كس را تا عكسش به من ثابت نشود مار و مهربان نديدم و همه را چنان ديدم كه به من شناسانده بودند؛ گيرم خيلي جاها هم راست گفته بود، اما هيچ وقت يادم نمي رود چقدر خوشحال شدم وقتي آمدم پيش تان. يادتان هست؟ آمده بودم باهاتان براي آفتاب امروز گفتگو كنم و شما آنجا با لهجه شيرين تركي تان كه اتفاقا دوست داشتني ترتان مي كرد من را گرفتيد به باد كتك با كلمه هايتان. سر در نمي آوردم چه مي گفتيد. عصبي شده بودم. آمده بودم به شما بگويم كه كسي كه سال ها قبل، شما را مي خوانده حالا آمده دست تان را ببوسد و كيف كند و برگردد به قزوين و به ابراهيم و حبيب و هرمز بگويد: ديدمش، مثل داستان هايش بود. اما بعد از نيم ساعت حرف زدن و فحش شنيدن تازه فهميدم چه مي گوييد: تو توي روزنامه مناطق آزاد ما را دولتي خوانده اي؟
وقتي فهميدم كه اشتباه مي كنيد خواهش كردم سيگاري به من بدهيد. آقاي الماسي، نويسنده كودك و نوجوان هم اتاق شما بود، در همان اتاق طبقه چهارم كمك آموزشي وزارت آموزش و پرورش. سيگارتان مونتانا بود. درسته؟ گفتم اشتباه مي كنيد و بعد هم گفتگو كردم با شما و آمدم بيرون. البته حاضر به گفتگوي حضوري نشديد و سوال از من گرفتيد و آن وقت ها كه مغرور بودم به گفتگوي حضوري كردن، وقتي ديدم جواب تان كتبي است و گفتگو جان ندارد، حتي باز آن غرور اجازه نداد گفتگو را به اسم خودم چاپ كنم. عذر مي خواهم

آقاي غفارزادگان
وقتي كتاب محمدآصف سلطان زاده اتفاقي گيرم آمد و خواندمش، داشتم پر در مي آوردم. روز بعدش براي به گمانم براي تحويل دادن كتاب صائب تبريزي پيش شما آمده بودم كه وقتي پرسيديد چي خواندي تازگي؟ گفتم در گريز گم مي شويم آصف را
و وقتي شنيدم شما هم از آن خوش تان آمده چقدر كيف كردم. چقدر نزديك تر شدم به شما و چقدر بيشتر دوست تان داشتم

يك چيز ديگر
يادتان هست وقتي مجموعه داستان من منتشر شد زنگ زديد و گفتيد: باور نمي كردم بتوني خوب بنويسي پسر! درست كه ابن بطوطه و صائب تبريزي را براي ما نوشتي اما فكر نمي كردم بتوني داستان هم بنويسي
مي دانيد داشتم پر در مي آوردم. دو ساعت و نيم آن شب تلفن ما طول كشيد و با نقد شفاهي شما تازه داشتم به ارزش داستان هايم پي مي بردم

اين ها را يادتان هست يا نه؟
هميشه با حرف زدن هاي شما جان گرفته ام، قدرت گرفته ام، احساس كرده ام تنها نيستم در تهران، احساس كردم يك نفر ديگر هم هست كه من روستايي را درك كند، وقتي مي گفتيد تو هم مثل من شهرستاني هستي... مي خواستم پيشاني تان را ببوسم، گيرم چند بار هم اين كار را هم كردم اما باور كنيد ... دوست تان دارم

وقتي ارديبهشت امسال آن ماجراي احمقانه شروع شد، به جان دخترم اصلا قصد من شما و يا دوستاني كه از اين جايزه را گرفتند نبود، منظور من سيستمي بود كه اينطور شما و نويسنده هاي ديگر را به بازي گرفته بود. اما دوست يا دوستان محترمي آن طور توانستند به بازي بگيرند نوشته من را و به اسم من آن چيزها گفتند و اين وسط آن كارها كردند و ... شما بي خبر نيستيد از اين ها. يادتان مي آيد روزي ده بار به خانه تان زنگ مي زدم كه صدايم را بشنويد تا بگويم آقاي غفارزادگان به شرافتم قسم اين ها دارند هم شما را بازي مي دهند هم من را. من اگر حرفي داشتم در وبلاگم نوشتم و آنقدر از آن چيزها كه آن ها به آن مي نازند دارم كه پيغام به اسم ناشناس ننويسم و در خفا نگويم و ... يادتان مي آيد؟

ديشب كه با شما حرف زدم، آرام خوابيدم. آرام آرام و فقط به فكر بيماري شما بودم و اين كه آيا مي توانم هنوز دعا كنم؟

Labels: , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment