تادانه

با سبزه‌هاي مادر و ...
به قزوين كه رسيدم پدرم به ميلك رفته بود؛ هنوز بوته‌ فندق‌درخت‌ها را به قول خودش "كلند نزده". مادرم بود كه پايش درد مي‌كند و مدام مي‌ناليد از درد زانو.
بعد رفتيم به ديدار برادرها و خواهرم.
آن وقت دوست داشتم عم‌قزي (زن پدربزرگم) را ببينم كه دو عيد است تنهاست؛ نبود. جماعت جمعه رفته بودند به ميلك كه مراسم ختم مادر شوهر عمه‌ام بود.
بعد رفتيم به خانه عمو فيض‌الله كه عاشق رفتن به آنجا هستم؛ زن عمو يكي از بهترين قصه‌گوهاست.
دوربين را روي سه‌پايه بستم و نشستم به شنيدن قصه "ديو و مادر و دختران". يك ساعت فيلم گرفتم.
بعد آمديم خانه؛ مادرم را نشاندم پاي دوربين كه با تمام جديت، قصه‌هاي شوخي فراوان مي‌داند.
بهار است و خوابم مي‌آيد. تمام راه رفتن و برگشتن را هم ايرنا راند و ساينا خوابيد و من سفرنوشت‌هايم را نوشتم از سفر به اصفهان و شيراز.
برگشتم تهران تا از خواب بهاري كه بيدار شدم بروم ميلك و روستاهاي الموت.

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment