تادانه

به یاد عمران صلاحی
دیروز رفته بودم کریمخان، دنبال چند تا کتاب. نشر چشمه بسته بود. چند جا رفتم تا رسیدم نشر ثالث. دیدم که ساعت 5 است و رونمایی کتاب گفتگو با عمران صلاحی از سری کتاب های تاریخ شفاهی ادبیات ایران زیر نظر محمدهاشم اکبریانی ساعت 6 برگزار می شود. ماندم.
ماندم تا بعد از چند ماه که جایی نرفته و کسی را ندیده بودم دوستانم را ببینم. نشستم و نگاهم تمام وقت مانده بود روی چهره یاشار، پسر عمران صلاحی و همسر و دخترش. متاسفانه همه کسانی که پشت میکروفون می رفتند از یاشار حرف می زدند و تعریفش می کردند و دریغ از این که کسی اشاره ای به دخترش بکند و انگار نه انگار این دختر تنها هم دختر عمران است. زن عمران هم تمام وقت بغض می کرد و خیره می شد به لامپ ها و تعریف هایی که دیگران می کردند از شوهر شاعر که آرزو داشته میز کاری داشته باشد و مجبور نباشد شعرهایش را در آشپزخانه و پشت میز آن جا بنویسد.
عمران صلاحی را همیشه در جلسات مختلف می دیدم که بلند بود و آرام و این آخری ها البته در خیلی از برنامه های دولتی هم شرکت می کرد و مدام اینجا و آنجا دعوتش می کردند؛ مکافاتی که سر کسانی مثل منوچهر آتشی و م. آزاد هم آمد و دم آخری نیازمند خانه شاعران شده بودند و به سکه ای مجبور بودند به همه جا بروند.
یک دفعه یاد موضوعی افتادم که به عمران صلاحی و خودم ربط داشت:
سال 80 دنبال قصه عزیز و نگار راه افتاده بودم توی در و دهات پشت کوه های البرز. در این گشت و گذارها به پیرمردی رسیدم که این قصه را به نظم درآورده بود. معلم بازنشسته بود و در روستایی که زندگی می کرد فرش فروشی و باغبانی می کرد. گفتگویی با او انجام دادم که مدتی بعد در روزنامه انتخاب منتشر شد. در معرفی اش نوشته بودم او جدا از معلمی، باغبانی و فرش فروشی، شعر هم می گوید و خطاطی هم می کند. یک روز محسن فرجی که همکارم در انتخاب بود به شوخی، مجله دنیای سخن را نشانم داد که در صفحه ع. شکرچیان، مطلبی به طنز درباره این گفتگو و شغل های آقای شاعر نوشته شده بود. ع، همان عمران بود و شکرچیان، همان صلاحی. در ادامه شغل های آقای شاعر طالقانی، شغل های دیگری هم نوشته بود و این گفتگو را به طنز گرفته بود.
علیرضا رئیس دانا، کنارم نشسته بود. گفت "حیف شد! زود رفت." نمی دانم چرا یک لحظه حسودی ام شد به عمران و گفتم "خوش به حالش! می ماند که بیشتر از این بماند؟"
عمران را بیشتر طنزپرداز می دانستم تا این که محسن فرجی یکی از بهترین شعرهایش را ، وقتی که دانشجو بودیم و ساکن خوابگاه سنایی (پل کریمخان) برایم خواند و خواندیم همیشه. شعر دیگری از او به خاطر ندارم و فکر می کنم این آرزوی هر شاعر و نویسنده ای است که اثری از او مدام ، حتی شده به وسیله یک نفر، زمزمه شود. این شعر عمران را همیشه زمزمه می کردیم:

کمک کنیم هلش بدیم، چرخ ستاره پنچره
رو آسمون شهری که ستاره، برق خنجره
گلدون سرد و خالی رو بذار کنار پنجره
بلکه با دیدنش یه شب وا بشه چند تا حنجره
به ما که خسته ایم بگه خونه بهار کدوم وره
تو شهرمون آخ بمیرم چشم ستاره کور شده
برگ درخت باغ مون زباله سپور شده
مسافر امیدمن رفته از اینجا دور شده
کاش تو فضای چشم مون پیدا بشه یه شاپره
به ما که خسته ایم بگه خونه بهار کدوم وره
کنار تنگ ماهیا، گربه رو نازش می کنن
سنگ سیاه حقه رو مهر نمازش می کنن
آخر خط که می رسیم خط رو درازش می کنن
آهای فلک که گردنت از همه مون بلن تره
به ما که خسته ایم بگو خونه بهار کدوم وره؟

ولی واقعا چه زود زمان می گذرد. 12 مهر 85 بود که عمران رفت.


عکس های جواد آتشباری از شب رونمایی کتاب گفتگو با عمران صلاحی در نشر ثالث:

علی دهباشی و محمدهاشم اکبریانی

هوشنگ مرادی کرمانی

کامبیز درمبخش

منوچهر احترامی

همسر و دختر عمران صلاحی

سیمین بهبهانی و همسر حمید مصدق

یاشار صلاحی

خانواده صلاحی و سیمین بهبهانی در حال رونمایی کتاب

Labels: , , ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment