تادانه

جمشيد شمسي پور خشتاونی، شاعر
گوده ‏گوده، ‏پشمه نه
ميل گينه رچ به رچ
نه نه، حوصله وه ج
گلوله هاي پشمي / ميله بافتني رج به رج / مادر، حوصله مي بافد

جمشيد شمسي پور خشتاونی

من بودم و ابراهيم ميرقاسمی و حبيب علی مردی. قبلش البته هرمز تنهايی هم بود که يک گروه چهار نفره را تشکيل داده بوديم و برای هم می خونديم و همه جا با هم بوديم و ... کارمان تئاتر بود اون وقت. هرمز هميشه عاشق دميان هرمان هسه بود و ابراهيم عاشق فريدون فروغی و حبيب عکاسی دوست داشت. من هم که نمايشنامه و فيلمنامه وداستان می نوشتم؛ البته آخراش داستان می نوشتم. بعد که هرمز رو توی دادگاهی که داشتيم ؛ نورنبرگ، دادگاهی کرديم هرسه تايی ازش کنديم و ... ما سه تا شديم و رفاقت های بيست و چهار ساعته.

من سال سوم دبيرستان بودم و ابراهيم هم سوم بود و حبيب دوم. اون سالی ۱۳۷۰ نمايشی کار کرده بودم به اسم دام که جايزه برده بود توی جشنواره تئاتر استانی، اون وقت ما هنوز استان زنجان حساب می شديم، بعد رفتيم هلال احمر قزوين و من قرار شد کارگردانی نمايشی رو به اسم چهاردستان به عهده بگيرم که گرفتم و يه مدتی دورخونی هم کرديم اما نمايش به اجرا نرسيد.

لطف اون تابسون اما آشنايی با آدمی بود به اسم جمشيد شمسی پور که شاعر بود و توی هلال احمر کار می کرد؛ سال قبلش هم توی همون جشنواره ای که من جايزه برده بودم توی نمايشی بازی کرده و جايزه گرفته بود.

جمشيد تنها زندگی می کرد با پسراش ، حسين و ميثم. حسين گمانم سوم ابتدايی بود که شنيدم ليسانسش رو هم از تبريز گرفته و همونجا مونده. ميثم هنوز مدرسه نمی رفت اما می خوند. زنش خيلی وقت بود که رفته بود. خود جمشيد چهار کلاس سواد داشت اما کتابخونه ای داشت که خيلی پربار بود و همه رو خونده بود و برای همه ی ما نعمتی بود.

جمعه ها پاتوق ما شد خونه قشنگش توی محمود آباد قزوين که هنوز همونجا ساکنه.اولين باری که سه تايی رفتيم آدرسش رو خوب بلد نبوديم اما با ديدن شاخه مويی که از پيشونی در آويزون بود و صدای نوار گاو شيون فومنی ، حدس زديم که خونه اش همونجاست.

کته های آش شده. خيارشورهای باد کرده. سيگار های اشنو. ماهی های توی حوض که بالا و پايين می شدند و گربه روی ديوار که از لای برگ درختای انگور پايين رو می پاييد. سنگريزه هايی ساحلی که جمشيد دور باغچه اش چيده بود و ... چقدر يادش بخير!

جمعه ها من داستان می خوندم و يادمه که اولين داستان هام رو همونجا براش خوندم و تعريف کرد. حالا که نگاه می کنم می بينم که اگه يکی چنين کارای مزخرفی حالا برای خود من بخونه حوصله ام سر می ره اما هميشه گوش بود و تعريف می کرد و ...

بعد دانشگاه قبول شدم و ...

اون جمع ها پاشيد اما گهگاهی هنوز سراغ جمشيد می رم. ابراهيم حالا افسرنگهبان زندان چوبيندره و حبيب کارمند سپاه.

از جمشيد يه کتاب به اسم ماسوله رودخان ، منظومه به زبان تالشی به همراه آوانوشت و ترجمه فارسی منتشر شده و بيش از پنج کتاب در انتظار ناشری که حاضر بشود کتاب هايش را به چاپ برساند.

همه اين ها فقط به اين دليل نوشته شد که توی وبلاگ خانه عکاسان قزوين ديدم که مهدی وثوق نيای عزيز و عکاس ، رفته ازش عکس گرفته... خودتون ببينید!

http://iranqpg.com/weblog/images/jamshid1.jpg

http://iranqpg.com/weblog/images/jamshid2.jpg

http://iranqpg.com/weblog/images/jamshid3.jpg

http://iranqpg.com/weblog/images/jamshid4.jpg
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment