تادانه

محمد شفیع خانی

حالا که نگاه می‌کنم تعجب می‌کنم که من چرا؟ فقط چون هیکلی‌تر بودم؟ فقط چون دو تا نمایشنامه‌ نوشته بودم و در مدرسه اجرا شده بود؟ رفیق شده بودم با دو نفر که یکی‌شان قاری قرآن بود و یکی جانباز تازه از جبهه برگشته. جفتی می‌رفتند تمرین کونگ‌فو و من که عاشق این ورزش شده بودم، در خواب و خیال دوست داشتم، بتوانم ورزشکارترین بشوم.
اولین بار که جمال مرا پیش محمد برد، محمد مهربان گفت «شنیدم فیلمنامه‌های خوبی می‌نویسی
خودم را زدم به خریت و نگفتم «من چندتایی نمایشنامه نوشتم و چیزی از فیلمنامه‌نویسی نمی‌دانم» و چیزی نگفتم و کلی کیف کردم که چقدر تحویل گرفته شده‌ام.
جمال گفت «محمد رفته دوربین ۸ میلیمتری کرایه کرده و منتظر است یک فیلمنامه خوب بنویسی که برویم میل‌دار و بسازیم‌اش
بدون هیچ آمادگی‌ای افتاده بودم در یک گروه حرفه‌ای که دوربین داشتند و می‌خواستند فیلم بسازند؛ آن هم در میل‌دار، که بلندترین و باستانی‌ترین کوه بالای قزوین است، رو به باراجین. شنیده بودم از این ستون سنگی بزرگ برای خبر دادن با دود استفاده می‌کردند؛ حسن صباحی ها.
و رفتیم مغازه‌ی عکاسی و اجاره‌ی دوربین که دو قدمی مدرسه‌ی شهید قدوسی بود. با خودم فکر کردم یعنی اینقدر فیلمسازی به من نزدیک بود و خودم خبر نداشتم؟
آقای مهربان صاحب مغازه خیلی خیلی مهربان، نگاه‌مان کرد و دوربین را اجاره داد و رفتیم؛ حالا که فکر می‌کنم خجالت می‌کشم چطور نمردی و نرفتی توی زمین که جلوی معروف‌ترین فیلمساز شهر که بیشترین جایزه‌های سینمای_جوانان کل کشور را درو می‌کرده، با تبختر از نوع یک فیلمساز حرفه‌ای ایستادی که جمال و محمد، دوربین کرایه کنند که مثلا فیلمنامه‌ی جکی‌جانی‌ات به تصویر کشیده شود.
بعد رفتم اول دبیرستان؛ دبیرستان شهید بخارایی؛ کوچه اول چهارراه نظام‌وفای قزوین. تا وارد شدم آقای صاحب مغازه‌ی عکاسی را دیدم. انگار از این‌که به عنوان یک دبیرستانی دیده می‌شوم، خجالت کشیدم. همان یکی دو روز اول، هفته‌نامه‌ی ولایت قزوین را دیدم که عکس اول‌اش، عکس آقای صاحب مغازه عکاسی بود؛ محمد (داود) شفیع‌خانی.
و هرچه بیشتر می‌خواندم، بیشتر خجالت می‌کشیدم.
و این داغ خجالت و شرم را داشتم تا وقتی یکی دو سال بعدش رفتم عضو انجمن نمایش و بعد انجمن سینمای جوانان قزوین شدم و کمی مثلا تلاش کردم برای بهتر دیدن اطراف‌ام. هر بار که آقای شفیع‌خانی را می‌دیدم، خجالت می‌کشیدم.
و این مرد تا همیشه برایم نشان فیلمسازی است و این‌که هرچه درخت بارش بیشتر، سرش پایین‌تر.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment