تادانه

حسن لطفی
سال ۱۳۶۸ بود، چهارده‌ساله بودم، بلندترین  نمایشنامه ی عمرم را نوشته بودم. بردم  اداره  ارشاد  قزوین. تحویلم گرفتند و معرفی‌ام کردند به کارشناس  نمایش آقای  محمدتقی  محمدقلی  ها
گفت کاش به  انجمن  سینمای  جوان بروی؛ خیلی تصویری است. معرفی‌نامه نوشت و رفتم. آن وقت‌ها آقای خوشحال مدیر بود. از میان کلاس رد شدم و رفتم به دفترش‌. گفت از میان کلاس آقای  حسن  لطفی رد شدی و آمدی اینجا!
از لای در نگاه کردم به نیم‌رخ مردی که استاد بود و استاد هست و حالا ۳۰ سال می‌گذرد از آن زمان و تا ابد معلم‌ام خواهد ماند.
حسن‌آقا چند تا کتاب  فیلمنامه داد بهم و چند تا کتاب درباره‌ی  فیلمنامه  نویسی. مدام می‌نوشتم و می‌بردم برایش. می‌گفت چقدر این‌ها به  داستان نزدیک هستند و کاش داستان بنویسی
کارگر  بازار  قزوین بودم و حسن‌آقا کارمند  بانک  صادرات. مغازه‌ای که برایش کار می‌کردم و بار خالی می‌کردم و بار می‌بردم ، درست روبروی بانکی بود که استاد در آن کار می‌کرد
و اولین کتاب داستانی که آورد بانک که ببرم بخوانم  نمازخانه  کوچک  من  هوشنگ  گلشیری بود
و در تمام این ۳۰ سال هیچ مردی ندیدم چنین معلم و دست به خیر که به راحتی  کتاب هایش را امانت می‌داد
ندیدم هیچ  کتابخانه ای به قوت کتابخانه‌ی او
و ندیدم کسی که ذوب بشود و شاگردانش روشن بمانند
امروز روز تولد اوست

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment