تادانه

به یاد آموته


فکر می‌کردم پرش بدهم، خلاص می‌شوم؛ می‌شود.
این اواخر خیلی حسود شده بود. فقط حمله می‌کرد به چشم کسانی که دور و بر من می‌آمدند.
نزدیک به دو سال کنارم ماند. اوایل تیرماه ۱۳۹۳ آمد. نشست روی هره‌ی پنجره؛ پشت توری. بعد آمد توی کتابخانه‌ام. آلبالو می‌خوردم. آمد و شریک‌ام شد. ماند و ماند و ماند.
یک بار رهای‌اش کردم، برگشت.
یک بار تنهایش گذاشتم و چند روز رفتم روستای زادگاهم و وقتی برگشتم دیدم بالای پنجره‌ی اتاقم به انتظار نشسته.
با هم می‌رفتیم خیابان.
با هم می‌رفتیم بیابان.
می‌گشت و برمی‌گشت.
این اواخر اما حمله می‌کرد به همه‌ی غیر من.
مجبور شدم ظالمانه رهایش کنم.
ساعت ۴ صبح بردم‌اش #پارک_پردیسان. در تاریکی. لابلای شاخه‌ها. در قفس را باز کردم. او می‌خواند و من گریه می‌کردم.
و از آن چهار صبح نهم فروردین سال ۱۳۹۵ تا الان آدم نشدم رسما.
ماه‌ها می‌رفتم #پردیسان و گریه می‌کردم اما فراموشی نیامد.
و هر از گاهی دیوانه می‌شوم
شما ببخشید.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment