تادانه

قدم بخیر مادربزرگ من بود
قديمي‌ترين داستان‌هاي اين مجموعه را سال ۱۳۷۸ نوشتم؛ وقتي سرباز بودم. يكي‌شان را در خوابگاه فتح نزاجا نوشتم و يكي را در ستاد نزاجا. هر دو رفتند و در مجله‌ي عصر پنجشنبه‌ شيراز كه شهریار مندنی پور و محمد ولی زاده، سردبيرش بودند، منتشر شدند. كمي خودم را پيدا كردم و حس كردم بخشي از من هستند.
اولين داستانم در هفته‌نامه‌ي حديث قزوين و دومين داستانم در هفته‌نامه‌ي ولايت قزوين و سومين داستانم در هفته‌نامه‌ي مينودر قزوين منتشر شده‌بودند؛ سال ۱۳۷۴.
بعد اولين داستانم در تهران در مجله‌ي آدينه و دومين داستانم در مجله‌ي ادبیات داستانی منتشر شدند سال ۱۳۷۵.
اما آني نبودند كه من باشند. خودم را در داستان‌هايم نمي‌ديدم. مال من نبودند. آني نبودند كه دفاع كنم ازشان. بيشتر دست‌گرمي بودند. بيشتر كلاسي بودند. بيشتر دلخوشكنك معلمان داستان بودند و مسوول صفحات ادبي آن سال‌ها.
بعد كه ازدواج كردم. ايرنا همان روز اول گفت «يك اتاق مال تو
و اتاقم همچنان بعد از بيست سال مال خودم مانده. و هميشه در اين سال‌ها يك اتاق از خانه، كتابخانه‌ام بوده و جايي كه خودم مي‌شوم. چه وقتي يك‌خوابه داشتيم و چه وقتي سه‌خوابه داشتيم.
بعد هي نوشتم و نوشتم. مترجم عربی روزنامه‌ي انتخاب بودم. شيفت كاری‌ام بعدازظهرها بود. وقتي ساعت ۹ شب مي‌آمدم، شام مي‌خوردم و چرتي مي‌زدم و از ساعت ۱۱ شب تا ۳ صبح كار مي‌كردم و مي‌خواندم و مي‌نوشتم. از آن‌همه داستان كه نوشتم، فقط دوازده تاي‌شان را دوست داشتم.
دوستانم فرخنده آقایی و شهرام رحیمیان و سپیده شاملو، خواندند و گفتند «قابل انتشار است
با خواندن در گریز گم می شویم (محمدآصف سلطان‌زاده) و باغ اناری (محمد شريفي) و لالی (بهرام حيدري) خودم را پيدا كرده بودم انگار.
اما هرچه مي‌گشتم ناشر پيدا نمي‌كردم. از اين ناشر به آن ناشر و از اين دفتر به آن دفتر و سرآخر، نااميد انداخته بودم كنار كه احمد غلامی، روزي در روزنامه همشهری گفت «كو داستان‌هايت؟»
و دادم و خواند و مهرباني‌اش تا ابد ماند سر اين كتاب. مجموعه داستان قدم بخیر مادربزرگ من بود اولين‌بار سال ۱۳۸۲ در نشر افق منتشر شد.

سه مجموعه داستان (قدم بخیر مادربزرگ من بود و اژدهاکشان و عروس بید) در حال حاضر در یک‌جلد به اسم سه گانه یوسف علیخانی منتشر می‌شوند

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment