تادانه

یک یادداشت از روی دلتنگی
هی می نویسم و می نویسم که دیگه نتونم بنویسم. شما فکر می کنین می شه؟

چقدر سخته نوشتن. چقدر سخته فکر کردن به موضوعی که قراره بنویسی اش و تو اصلا نمی دانی که می تونی بنویسی یا نه. تو فقط بهش فکر می کنی که فکر کرده باشی و بعد می نویسی که نوشته باشی و نمی نویسی که بهترین نوشته بشه که آخرین بشه که دیگه کسی نتونه بنویسدش.

این هم مهم نیست. می نویسی اش خب. بعد این ور و اون ورش می کنی. خیلی باهاش ور می ری. کلی درگیرش می شی. به این و اون می دی بخونن. هی دنبال تایید می گردی. درسته که فکر می کنی بهترین نوشته رو نوشتی اما می خوای تایید بگیری. غیر اینه؟

بعد می گردی دنبال ناشر. ناشر؟ چیزی که نیست و یافت می نشود؟

بعد انتظار... انتظار

انتظار و انتظار

خدایا این "اژدهاکشان"‌کی درمیاد آخه؟

یاد "قدم بخیر مادربزرگ من بود" افتادم. وقتی می خواست دربیاد همین بدبختی رو کشیدم. چه پدری دراومد ازم تا بنویسم شون. دو سه جین داستان بیشتر نبود اما پدرم دراومد تا نوشتم شون. بعد پدرم دراومد تا تونستم از توشون دوازده تا داستان انتخاب کنم. بعد پدرم دراومد تا ناشر پیدا کردم. بعد پدرم دراومد تا مجوز گرفت. بعد پدرم دراومد تا منتشر شد. اون وقت چی شد؟ دو نفر که نقد نوشتن و معرفی کردن. داد یه عده دراومد که فلانی مهره مار داره که همه روش نقد می نویسن. کاری کردن که از خودم خسته شدم. و البته بهتر که آدم از خودش و کارش خسته بشه که در جا نزنه.

خدایا این "اژدهاکشان" پس کی درمیاد آخه؟

پس‌نوشت:
باور می‌کنید بی این که بخوام ماجرای آتش زدن پمپ بنزین های تهران و شلوغی در شهرهای مختلف ایران را مدام از این و اون می شنوم. شما چی؟ اونجاها بودین؟ عکس نگرفتین؟ فیلم نگرفتین؟ چی دیدین؟

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment