تادانه

كتاب ها و اتوبوس‌ها
من يك شهروند عادي هستم كه صبح‌ها سوار اتوبوس مي شوم تا به ونك برسم. از آنجا هم سوار بر ميني‌بوس مي‌روم تا ميرداماد پياده شوم و از آن طرف خيابان، منتظر بمانم خودروهاي عشق ِ سرعت، اندكي آرام برانند و عرض خيابان را به روزنامه برسانم.
امروز صبح، پس از آويزان شدن اوليه به ميله‌هاي اتوبوس، با نشستن روي صندلي خالي مسافري كه در ايستگاه بيمارستان ميلاد پياده شد، خوشبخت شدم. وقتي نشستم، نگاهم به سبد كتاب شهر افتاد كه سركليشه رويش بي‌رنگ شده بود: «سازمان فرهنگي هنري شهرداري تهران.» ولي زير عنوان درشت «سبد كتاب شهر» هنوز خوانا بود و جمله پاييني‌اش«شهروند گرامي! لطفا كتاب‌ها را از اتوبوس خارج نفرماييد.»
ياد روزي افتادم كه براي اولين بار سبد كتاب شهر را در اتوبوس ديدم. خنديدم و گفتم «باز لابد مسوول جديد و طرح تازه.» مسافر كنار دستي‌ام خنديد و گفت«اين جماعت مگه مي‌ذارن كتاب بمونه توي اتوبوس؟»
روزهاي اول كتاب‌هاي توليدي انتشارات مدرسه و كتاب‌هاي پالتويي زندگينامه مفاخر بين سبدها و دست‌ها به جنبش درآمد. بعد اندكي كه گذشت، همزمان با ناپديد شدن اين كتاب‌ها، كتاب‌هاي ديگر هم نيامدند.
و حالا كه من يك شهروند عادي هستم به طور اتفاقي مي‌بينم از آن همه اتوبوس كه سبد كتاب داشتند، يكي سبد كتاب دارد و آن هم خالي. از خودم مي‌پرسم:
- يعني همه كتاب‌ها به وسيله مسافران محترم و شهروندان گرامي از اتوبوس خارج شدند؟
- يعني خوانده و تمام شدند؟
- يعني به وسيله سارقان فرهنگي كه تا پيش از اين ضبط صوت مي‌بردند، برده شدند؟
- يعني اين‌همه خواهان داشتند؟

بعد ياد زماني‌ افتادم كه محصل عادي بودم و آن وقت‌ها شروع كرده بودند در پارك‌ها، گل مي‌كاشتند و گل‌ها را دوست داشتيم. با محصلان ديگر، گل‌ها را مي‌برديم تا هر روز گل داشته‌باشيم؛ مدرسه و داخل اتاق و حياط و كوچه‌ و حتي پارك ناديده گرفته شده سر محله‌مان.
اما آقايان مسوول كه نام‌شان آن وقت‌ها براي‌مان مهم نبود، دستور دادند گل بكارند و گل بكارند و گل بكارند تا همه مدارس و خانه‌ها و كوچه‌ها و خيابان‌ها پر از گل شود و ديگر كسي رغبت نكند گل‌ها را از پارك‌ها و معابر ببرند و حالا همه جاي تهران و ايران پر از گل است و گل، چيزي است مثل نيمكت و درخت اقاقيا و سطل زباله و ... كه كسي توان بردن نيمكت ندارد براي بعدازظهرهاي شلوغ پارك خلوتِ حياط خانگي‌اش.

آن وقت ياد آقا يا آقايان مسوولي افتادم كه مبتكر طرح «سبد كتاب شهر» بودند. به خودم گفتم:
- يعني آن وقت‌ها كه گل مي‌كاشتند و ما مي برديم به همراه خود، گل نچيده و نچيدند اين‌ها؟
- آيا پر گلي ِ حياط خانه‌شان را نديدند؟
- گل را نديدند، ايران را ديدند كه گلستان شد؟
- آيا كتاب در اندازه گل نيست؟

بعد سياستمدار شدم: «نكند آقاي مسوول هم با تغييرات اصولي در تغييرات ادارات مختلف، تغيير كرده و آقايي كه جايش نشسته، از كساني بوده كه از آغاز مخالف كاشتن گل‌ها بودند؟»
و بعد نتيجه گرفتم: « شايد هم تغييراتي صورت نگرفته و آقاي مسوول هنوز پابرجاست» ولي به دلايل زير، كتاب از سبد افتاد و در شهر گم شد:
- شايد شهرداري مدت زماني اندك، كتاب‌هايي مانده در انبار را به اين وسيله خرج كرد؟
- شايد شهرداري در عوض قراردادي بي‌پاسخ ، از ناشراني دولتي، كتاب گرفت و كتاب‌ها تمام شد؟
- شايد با گسترش طرح «سبد كتاب شهر»، فرهنگ كتاب‌خواني گسترش يافت و اين موضوع خطرناك است؟
- شايد ...

مسوول گرامي! لطفا كتاب‌ها را به اتوبوس‌ها بازگردانيد.

به نقل از روزنامه جام‌جم. دوشنبه 26 فروردين 1387. صفحه آخر

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment