خرید تلفنی کتاب
66496923
66499105
09360355401
ارسال رایگان/ سراسر ایران
توضیحات بیشتر در اینجا
هر نوع تاييد يا تخريب افراد و نهادها در وبلاگها و سايتهاي اينترنتي به نام نويسنده اين وبلاگ، كذب محض و غيرقابل استناد است. تادانه هرگز در هيچ وبلاگي پيغام نميگذارد
همه چيز از سلام سينما شروع شد و بعد «حجت غياثوند» كه وقتي كنار من ميايستاد تا كمرم هم نميشد؛ آنوقتها با «اسماعيل محمدبيگي» رفيق گرمابه و گلستان بودند.
اين دوتا پا شده و رفته بودند تجريش (در واقع آمده بودند) و شده بودند يكي از كساني كه جلوي دوربين مخملباف، تير در كردند و از ته دلشون گريه كردند و عشقشان را برملا كردند و بعضيهاشان را در فيلم ديديم و بعضيهاشان را هم مثل همين حجت و اسماعيل نديديم.
بعد حجت كه ميدانست دوستش دارم آمد در پارك شهداي قزوين كه پاتوقم بود و پشت كنكوريام را در آنجا گذرانده بودم. آمد و گفت قرار است در «نون و گلدون» بازي كند كه بعد بازيگر ديگري بازي كرد و حجت ماند كنار.
با اين حال حجت كه ميدانست من در خوابگاه سنايي (زير پل كريمخان) در تهران زندگي ميكنم، آمد و گفت اوضاع و احوال چطوره؟
- بد. خيلي بد. هرچي ميگردم كار پيدا نميكنم.
- هنوز فيلمنامه مينويسي؟
بعد آدرس «محسن مخملباف» را داد كه محسن فرجي چون ازش خوشش نميآمد و آن وقتها همخوابگاهي من بود، بهش نگفتم و يك روز صبح كه دل توي دلم نبود رفتم به طرف دفتر فارابي؛ روبهروي آسمانخراش بانك صادرات در طالقاني و بهار.
بعد از نگهبان جلوي در فارابي پرسيدم آقاي مخلمباف امروز ميان؟
- شما؟
- ميخوام ببينمشون.
البته اين آخري را فكر كنم جور ديگري گفتم كه مثلا مخملباف ميدونه كه من امروز ميام. گفت:
- بمونين، تا نيمساعت ديگه ميان.
نيمساعت نشد.
نيمساعت من هي مرور كردم «دستفروش» و «باسيكلران» و «نوبت عاشقي» و «شبهاي زايندهرود» و «سلام سينما» و «هنرپيشه» و ...
و هي فكر كردم چرا دستهام ميلرزند.
و هي ديدم كه چشمهام دودو ميزنند.
و هي فكر كردم او نخواهد آمد؛ مگر به اين سادگيهاست كه مخملباف را ببينم.
بعد فكر كردم عجب روزي است امروز.
بعد گفتم كه خب ديدمش، چي بگويم؟
و هي ...
و بعد آمد.
كاپشني سفيد بر تن داشت.
دويدم طرفش؛ از يك پاترول پياده شد؛ محرم زينالزاده هم بود همراهش.
بعد من گفتم: عليخاني هستم، ميتونم ببينمتون؟
بعد دستم را گرفت و از پلهها بالا رفتيم.
نميدانم فارابي چه شكلي است الان كه آن روز اصلا نفهميدم چند تا پله را بالا رفتم.
بعد وارد اتاقي شديم كه زينال زاده، صندلي اي برايم گذاشت.
رفته بودم كه بگويم در پشت صحنه كارهايش، كاري بكنم.
رفته بودم كه دوست داشتم رفته باشم.
رفته بودم كه چيزي بگويم.
بعد گفت: چي مي خوني؟
- زبان و ادبيات عرب.
- چقدر خوب.
- اما ميخوام فيلم كار كنم.
- عربي بخون. حيفه.
- ميخوام پيش شما باشم.
بعد به دروغ گفتم كه كار ندارم. ميخواهم كار كنم. وضعيت تحصيلي ام چون كار پيدا نميكنم رو به ترك تحصيلي است.
بعد برداشت و ده هزار تومان داد به من.
بعد تلفن خودش را داد.
بعد تلفن آقاي علاقبند را داد در سيمافيلم.
بعد من ده هزارتومان را از زينال زاده گرفتم و آوردم و همان روز اسم نوشتم در پيشفروش فرهنگ معين كه يازده هزار و پانصد تومان بود.
بعد فقط خواب مخملباف را مدام ديدم.
چند بار پيش علاقبند رفتم اما فقط ميديدمش؛ همين.
بعد خيلي سال ميگذرد حالا از آن روز؛ از سال 73.
و من چند بار تماس گرفتم با دفتر مخملبافها.
اما نميدانستم چه بگويم؛ ولي ميخواستم بگويم: آقاي مخملباف من نيامده بودم ده هزار تومان بگيرم.
بعد كسي تلفنهاي دفترشان را جواب نميداد و دوست نداشتم اين راز را به منشيتلفني بگويم.
بعد مخملباف را دوست دارم.
بعد هرچه از او ميبينم و ميخوانم برايم عزيز است.
و همه جا از او تعريف كردهام بدون اينكه بدانند چرا تعريفش را ميكنم.
وقتي هر كتابي از من منتشر ميشد ميخواستم به او برسانم كه نميشد.
بعد فيلم «عزيز و نگار» را كه ساختم، خواستم نشانش بدهم كه نشد.
بعد حالا ...
چرا اينها را نوشتم؟
چه ميدانم، شايد دوباره بتوانم ببينمش؛ يا لااقل شماره حسابي بدهد كه اين ده هزار تومان را بريزم به حسابش يا آن فرهنگ معين را هديه ببرم برايش.
Labels: Makhmalbaf, yaddasht