تادانه

در گريز گم شده ای از صفای کابل
وقتي داستان ها را خوانده بودم، چنان شوقي توي جانم افتاده بود كه مدام اينجا و آنجا مي گفتم: خوانده ايد؟ در گريز گم مي شويم‌ را خوانده ايد؟
شنيده بودم محمدآصف سلطانزاده ، افغاني است و مهاجر و ساكن ايران و … كاري به بقيه اش نداشتم و حالا هم سعي مي كنم نداشته باشم كه كاش مي شد اينقدر بي قيد نباشيم و بدانيم كه صاحب آثار ادبي هم كيستند و چگونه زندگي مي كنند و …
مدام در روزنامه و در محافل ادبي نام آصف روي زبانم بود؛ اين حال را پارسال هم درباره كتاب دكتر نون زنش را بيشتر از مصدق دوست دارد،‌ پيدا كرده بودم.
توي همين وبلاگستان ،‌ در هزارتوي ادبيات داستاني هم براي شروع با آصف سلطانزاده شروع كردم.
وقتي هم شنيدم رفته دانمارك،‌ حتي به كفاش افغاني سركوچه مان هم گفتم كه خاك بر سر ما و … حرف هايي كه بعد حسن محمودي عزيز ‌،‌ در وبلاگش نوشت؛ يك نويسنده فارسي زبان از كشور فارسي زبان ها رفت.
با خواندن همين داستان هاي آصف بود كه اعتماد به نفس پيدا كردم و به فضاي بومي الموت و روستاي ميلك چسبيدم و از دل آن كارها،‌ دوازده داستانم با نام ‌: قدم بخير مادربزرگ من بود، چند روز آينده به بازار كتاب مي رسد.
وقتي هم كتاب دومش در‌آمد: نوروز در كابل باصفاست، درباره اش نوشتم در همين وبلاگم.
حالا او در ايران است. دو روز پيش زنگ زد كه رسيده ام. قرارمان بود داستاني براي دوهفته نامه كيش فردا به من بدهد،‌گفت كه مي فرستد.
و حالا آمده است روزنامه؛ چند روزي است دوباره در روزنامه مشغول شده ام و براي گروه آيين ، از روشنفكران عرب ، مطلب ترجمه مي كنم. از جلوي در ،‌ معرفي اش كردم به بچه ها. همه شگفت زده بغلش كردند و بوسيدند و بوييدند آصف را و خوشوقت شدند با ديدنش. حتي فريدون صديقي عزيز، معاون سردبير روزنامه هم وقتي فهميد كه اين افغاني محبوب و بلند بالا ،‌ آصف سلطانزاده است ،‌ از پشت ميزش بلند شد و آمد نزديك و به آصف گفت: من از داستان هاي شما بسيار لذت برده ام؛ همين.
خانم قندچي ،‌ مترجم هم همراهش بود. آصف گفت كه داستان و شعر هم دارد. بدبختانه من نخوانده ام از او هنوز چيزي.
من معروف به كم حرفي و جز زمان مصاحبه ها كه پرحرف مي شوم،‌ در ديدارها ،‌ حرفي ندارم براي گفتن كه ديدار اول هميشه برايم پر است از شناخت از طرف مقابل، اما حجب و حيا و كم حرفي آصف باعث شد كه تمام دو ساعتي كه در روزنامه بودند،‌ من حرف بزنم،‌ حرف بزنم كه هم سكوت نباشد و هم شوقم را از دين او نشان بدهم كه چقدر دوستت دارم آصف . اين روز براي من فراموش نشدني است.
نمي دانم چرا نمي توانم احساسي ننويسم،‌چرا اين نوشته از اصطلاحات و كلمات كليشه اي و خشك خبري دور افتاده است و چقدر من خوشحالم حالا.
از عكاس روزنامه هم خواهش كردم كه بيايد از او عكس بگيرد. عكس هايي گرفت. وقتي رفتم كه عكس ها را از خانم بخشي،‌عكاس بگيرم از من پرسيد:‌ چرا اين آقا دوست نداشت كه ازش عكس بگيرم؟
گفتم:‌ من هم آرزو دارم كه بتوانم با او مصاحبه كنم اما…
قرار است مدتي در ايران بماند. تنها كلمات محدودي كه شنيدم،‌ همان ها بود كه چند روز پيش از زبانش در گفتگوي ساير محمدي،‌ در روزنامه ايران خوانده بودم. از دانمارك گفت و اينكه داستان هاي دانماركي اش را دارد آماده مي كند و اينكه در جلسه اي در سوئد با عتيق داستان خوانده اند و ….

راستی برای خواندن گفتگوی روزنامه ايران با سلطانزاده اينجا را کليک کنيد. قلم مخصوص روزنامه ايران را حتما قبلش دانلود کنين...
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment