تادانه

اندر حکایت نشر و کتاب های ایرانی

 قدیم دلخور می‌شدم اما بعد کم‌کم عادت کردم؛ شاید هم پوست‌ام کلفت‌تر شد.

آن اوایل مخصوصا اینطوری بود. طرف تا زنگ می‌زد یا به #دفتر_نشر_آموت می‌آمد، جوری خطابم قرار می‌داد که نزدیک بود توهم بزنم. جوری استاد استاد می‌کرد که داشت باورم می‌شد که بهترین نویسنده‌ی دنیا هستم. بهترین ناشر دنیا هستم. بهترین جنتلمن دنیا هستم و ووو

بعد به هر دلیلی کتاب طرف توی کارشناسی نشر، رد می‌شد، تا مدت‌ها امان نداشتم از طرف. می‌شدم بدترین نویسنده‌ی دنیا. می‌شدم آشغال‌ترین ناشر دنیا. می‌شدم نفهم‌ترین آدم دنیا.

حتی گاهی می‌شد که کتاب طرف توی کارشناسی نشر، امتیاز می‌آورد و می‌رفت ارشاد و به هر دلیلی آنجا گیر می‌کرد. دوباره این فحش و فضیحت را داشتیم و هرچه می‌گفتیم بابا! دست ما نیست. تلفن را که رها می‌کردند، با پیامک توهین‌های‌شان ادامه پیدا می‌کرد.

حتی گاهی آثارشان نظر کارشناسی نشر را به دست می‌آوردند و می‌رفتند و هفت‌خوان اداره کتاب را هم رد می‌کردند و منتشر می‌شدند. از بخت بد ما، کتاب، فروش نمی‌رفت. انواع فحش‌ها و توهین‌ها و تخریب‌ها و ... گویی چاره‌ای نبود به شنیدن و درد کشیدن‌شان.

خیلی وقت‌ها فکر می‌کردم این ماجرا فقط شامل حال #نشر_آموت و من بیچاره است یا در همه‌ی نشرها همین وضعیت برقرار است؟ که گذر زمان، مخصوصا در شش سال گذشته که کاری به مرحله‌ی انتخاب آثار ندارم، نشان‌ام داد این هست، اما چون در دسترس هستم و هیچ مانعی نیست و خودم تلفن‌ها را جواب می‌دهم، تیرشان مستقیم می‌خورد.

امروز سینه‌ام درد می‌کرد و خواب بیدار توی رختخواب نشسته بودم. تلفن که زنگ زد، برای اینکه بی‌ادبی نشود، سینه‌ای صاف کردم و بعد گفتم «سلام. در خدمتم.»

طرف گفت «استاد سلام. از خواندن #خاما بسیار لذت بردم. کاش همه‌ی ناشران مثل شما باشند و کتاب‌ها را خوب معرفی کنند.»

گفتم «نظر لطف شماست. در خدمتم.»

گفت «یک #مجموعه_داستان دارم و دوست دارم در #نشرآموت منتشر شود.»

همان اول جمله‌اش باید می‌گفتم اما ماندم که حرفش تمام شود. بعدش گفتم «متاسفانه سال‌هاست پذیرش نداریم.»

یک‌باره آن آدم مودب، چنگال کشید که «پس اون #محمدعلی_علومی ها و #فریبا_کلهر ها و #رضا_جولایی ها و #یوسف_علیخانی ها و #بیژن_بیجاری ها چیه توی نشر دریپیت‌تون چاپ کردید؟»

گفتم «شما خودتون رو در حد این آدم‌ها می‌دانید؟»

گفت «الحق که کاسب هستین. شماها رو چه به فرهنگ!»

و بعد گوشی را کوبید.

اوایل نشر وقتی کسی بهم می‌گفت #کاسب دلخور می‌شدم اما نمی‌دانم چرا امروز اصلا ناراحت نشدم.

به نظر شما چرا #نشر نوعی کاسبی است؟

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
قدردانی از اساتید آشنا

 خیلی خودخواهانه شاید به نظر برسد اما خوشحالم امروز، این مراسم باعث خوشحالی مردم زادگاهم شد. برادرم منصورخان، بعد از اتمام مراسم، عکس‌ها را در گروه «میلک در مسیر پیشرفت» گذاشته بود؛ وقتی که من در حال رانندگی در اتوبان بودم تا زودتر برگردم به #کتابفروشی_آموت که روزهای آخر طرح یارانهٔ #پاییزه_ی_کتاب است و آرمیتاجان و جیمان‌جان دست‌تنها بودند. وقتی رسیدم تهران، تا گوشی را باز کردم، برای اولین بار با سیلی از پیام‌ها از طرف مردم روستای زادگاهم روبرو شدم و با چشمانی خیس و دستانی لرزان فقط برای‌شان نوشتم: «خوشحالم هر قدمی که برمی‌داریم، برای میلک است و خوشحال‌ترم که در تمام بیست و چند سال گذشته، هر قلمی که برداشتم، برای میلک بوده است؛ و امروز هم میلک، تجلیل شد نه #یوسف_علیخانی که هر کدام ما می‌آییم، چند صباحی هستیم و می‌رویم و میلک، بوده، هست و تا همیشه خواهد ماند.»

توی راه افتاده بودم به خیالات.

با خودم فکر می‌کردم «واقعا اگر #مسعود_شعبانی در سال ۱۳۶۰ معلم اول ابتدایی‌ام نبود که به ما کلاس‌اولی‌ها و کلاس‌پنجمی‌ها در یک کلاس، همزمان درس می‌داد و نمایشی را با پنجمی‌ها آماده می‌کرد.»

توی سرم می‌چرخید که « اگر #ابراهیم_فرخمنش معلم هنر سوم راهنمایی‌ام نبود و به عشق او به #انجمن_نمایش نمی‌رفتم.»

یا «اگر با رفقای راهنمایی‌ام شیخی و عباسقلی‌ها نمی‌رفتیم به مغازهٔ عکاسی #داود_شفیع_خانی و دوربین فیلمبرداری ۸ میلی‌متری نمی‌گرفتیم که ببریم کوه #میل_دار #باراجین فیلم بسازیم؟»

از پیش چشمانم می‌گذرد که «اگر آن روز سر چهارراه #نظام_وفا #جعفر_نصیری_شهرکی را ندیده بودم که عمیق شده بود در تن خرابه‌ای و بعد که شنیدم عکاس و فیلمساز معروف الموتی است.»

یا «اگر #حسن_لطفی در #بانک_صادرات روبروی مغازهٔ حاجی خلیلی در #سه_راه_کورش قزوین نبود و برایم کتاب نمی‌آورد و نمی‌گفت که بنویسم؟»

و بعد #سینمای_جوانان و استاد #عرشی_ها و استاد #نورالله_پور و #ساعد_فارسی_رحیم_آبادی که مجبورم کرد درس بخوانم و فقط #دانشگاه_تهران قبول بشوم؟

یا «اگر #محمدعلی_حضرتی دوربینی بهم نداده بود که بروم الموت؟»

ووو

و اصلا اگر پدرم #حسینعلی_علیخانی قصه‌گو نبود؟ مادرم #خانم_جانی_مهاجر داستان زندگی‌اش متفاوت نبود؟

آیا می‌توانستم بخوانم و بدانم و بنویسم و…؟

 

پسانوشت: از تمامی برگزارکنندگان جشن #کتاب_سال_قزوین ویژهٔ دکتر #احسان_اشراقی مخصوصا آقای #محمدحسین_اسماعیلی، مدیرکل اداره فرهنگ و ارشاد، آقای #علی_اکبر_لالوییان، مشاور فرهنگی و #حسین_علیجانی، مجری و رفیق سالیان و دیگر دوستان، سپاسگزارم برای امروز.

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
تلاش برای کتابخوانی دیگر

خیلی وقته به این نتیجه رسیدم که «اشتباه محضه تلاش کنیم بقیه #کتابخوان بشوند.» و البته که گفتن این جمله، برای خیلی از دوستان که این تلاش برای‌شان بیشتر از #کتابخوانی عزیز است، غیرقابل درک.

کتابخوان گویی ژنی در وجودش وجود دارد که حتی اگر چیزی به اسم #کتاب هم به وجود نیامده بود، حتما و حتما شروع می‌کرد به خواندن اطرافش؛ و این اطراف می‌تواند دقت در رفتار و سکنات آدم‌ها باشد یا آمدن بهار و تابستان و پاییز و زمستان و یا حتی این گربه‌ها که میومیو می‌کنند و هر میوی‌شان یک معنایی دارد و حتی و حتی و حتی همین بوق‌هایی که گاه و بی‌گاه سرمان را برمی‌گرداند سمت همین چراغ راهنمایی‌رانندگی سه‌راه #آریافر. این‌که چرا بعضی‌ها اول یک بوق می‌زنند و بعد که گویی حرف‌شان را نتوانستند بفهمانند، سرشان را از شیشهٔ ماشین بیرون می‌آورند و کلماتی به دهان‌شان جاری می‌شود که اگر خودشان بینندهٔ چنین صحنه‌ای باشند، احتمالا گویندهٔ این کلمات را تقبیح و سرزنش می‌کنند.

سه چهار روز است حوصلهٔ نوشتن ندارم. در واقع انگیزه‌ای ندارم برای نوشتن. در موضعی که قرار دارم، نوشتن‌ام چندمعنایی است. یک زمانی در خلوت‌ام که کسی نمی‌داند کی و چطور اتفاق می‌افتد، #داستان می‌نویسم و #رمان و نه قصد ارشاد دارم و نه راهنمایی و بیشتر گویی خودم همراه کلمه‌ها وارد دنیایی شهودی می‌شوم که خودم بیشتر از دیگران از دیدن و به کلمه درآوردن‌شان شادمانم. یک وقتی یادداشت تبلیغاتی برای کتابی می‌نویسم که از آغازش می‌دانم تبلیغاتی است و برای معرفی کتاب. این سنت را از آغاز فعالیت #نشر_آموت داشتم و چند روز قبل از انتشار کتاب تازه، درباره‌اش می‌نویسم و تکثیر می‌کنم و به #پخش_کتاب می‌دهم و بیشتر راهنماست؛ بی‌هیچ قضاوتی و حتی ترغیبی. یک وقتی هم یادداشتی می‌نویسم از نوع #یادداشتهای_یک_کتابفروش که وصف حال است و گزارش روزمره‌گی‌ها. اگر #کتابفروش هم نبودم این یادداشت‌ها بود. وبلاگم گواه این موضوع است که زمانی دور ایران می‌چرخیدم و یادداشت می‌نوشتم. و قاعدتا لابلای این کلمه‌ها هم قصد ترغیب دارم و هم نگاه انتقادی؛ گیرم به عیان نگویم که همیشه از قضاوت گریزان بودم.

چند روز قبل پیامی کسی را بازنشر کردم که سوال پرسیده بود «کدام ناشر در ایران سانسور نمی‌کند؟» این سوال از بیخ مشکل دارد. همهٔ ناشران از یک مرجعی به اسم #اداره_کتاب مجوز کتاب می‌گیرند. اما بروید و ببینید چقدر بهم توهین شده که گویی حامی سانسور هستم.

یا دیروز که #روز_کتاب_و_کتابخوانی بود مثلا و

با تمام دل‌مردگی‌ها چرا باز می‌نویسیم؟

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
سایت فروش آنلاین کتابفروشی آموت
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
چطور ناشر شدم
ناشرشدن‌ام کاملا اتفاقی بوده اما ناشرماندن‌ام به تلاش شبانه‌روزی‌ام مربوط است.
سال ۱۳۷۹ رفتم روزنامه‌ی انتخاب؛ گروه ماهواره. و شدم مترجم زبان عربی روزنامه. کارم، مونیتور شبکه ماهواره ای الجزیره بود که خبرها و گزارش‌ها و گفتگوهایش را ترجمه کنم. جدا از خبرهای کوتاه، اغلب مطالبم طی سال ۱۳۷۹ و ۱۳۸۰ و اوایل ۱۳۸۱ در صفحات فیچر روزنامه، مخصوصا صفحه‌ی پنج این روزنامه منتشر شده‌اند. بعد آقای عرفانیان که رئیس گروه ماهواره بود و کار را بهم یاد داد، از ایران رفت؛ از طرف خبرگزاری ایرنا رفت بلگراد. عربی را در دانشگاه خوانده بودم اما بهتره بگویم پاس کرده بودم و چیزی جز همان درس‌های کلیشه‌ای صرف و نحو و مبادی العربیه نمی‌دانستم و تنها کارنامه‌ی قابل دفاع تمام آن چند سال، پانزده روز تعطیلی عید سال ۱۳۷۵ بود که نشستم و داستان‌ها جبران خلیل جبران و زکریا تامر را ترجمه کردم؛ روزهای اول دو خط و سه خط و روزهای آخر، یک صفحه و دو صفحه. بعد وقتی جمشید برزگر، شاعر و روزنامه نگار که ارشدم در دوره‌ی سربازی بود، گفت صحبت کرده که بروم روزنامه‌ی انتخاب، تمام تن‌ام شروع کرد به لرزیدن که من؟ عربی؟ ترجمه؟ غیرممکنه!
چند روزی نرفتم تا یک روز رسما به زور مرا برد روزنامه و معرفی‌ام کرد به آقای محمدرضا عرفانیان که مدیر گروه ماهواره بود. یکی دو ساعتی مثل ماست نشستم روبروی تلویزیون الجزیره و بعد رفتم؛ مطمئن بودم دیگر هرگز به این اتاق پا نخواهم گذاشت.
چند روز بعد جمشید عصبانی آمد و گفت «آبروی منو بردی. کلی سفارش‌ات رو کرده بودم!»
جمشید اون‌موقع دبیر سرویس سیاسی روزنامه انتخاب بود. با خجالت گفتم «بلد نیستم.»
گفت «چطوری پس چهار سال زبان عربی خواندی؟»
گفتم «الکی. الکی.»
نزدیک بود گریه کنم که گفت «بیا و خودت به عرفانیان بگو!»
رفتیم. آقای عرفانیان منو نشاند پای تلویزیون و گفت «نه حقوق بهت می‌دهیم و نه کار ازت می‌خواهیم. دو هفته بنشین و حال کن برای خودت!»
پایان همان روز، اولین گزارش مفصل‌ام را تحویل دادم؛ گزارشی بود درباره‌ی ایهود باراک و شهرک‌نشینان اسراییلی.
بعد که عرفانیان رفت، مهراد گلخسروی شد رئیس. همو بود که دستم را گرفت که برو تایپ کن. گفت برو مجوز انتشارات بگیر.
و سال ۱۳۸۱ ثبت‌نام کردم و سال ۱۳۸۳ مجوز گرفتم که دیگه از انتخاب درآمده و رفته بودم روزنامه جام جم. بعد سه چهار سالی اونجا ماندم تا تیر ۱۳۸۷ که برای بار دوم خداحافظی کردم از روزنامه‌نگاری؛ و دیگر برگشتم.
و آمدم و ناشر شدم.
این چند کتاب را در سال اول ناشر شدن‌ام منتشر کردم؛ سال ۱۳۸۸.
همین

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
به بهانه ی روز تئاتر
وقتی تیم ما انتخاب نشد، به چنان غمی دچار شدم (و احتمالا دچار شدند) که فکر کردیم «اینجا آخر خط هنر است و دیگر باید پیاده بشویم!» اما ما ماندیم و گاهی فکر می‌کنم آن گروهی که انتخاب شدند و آن نمایشنامه را اجرا کردند، حالا کجا هستند؟ اصلا هستند؟
نمایش آنکه گفت آری و آنکه گفت نه نوشته‌ی برتولت برشت با ترجمه‌ی مصطفی رحیمی را بازی می‌کردیم؛ با طراحی و کارگردانی زنده‌یاد ابراهیم فرخمنش. سه گروه همزمان این نمایش را بازی کردیم و سرآخر یک گروه فقط انتخاب شد برای اجرای نهایی و ما ردشده‌ها هم شدیم عوامل اجرایی؛ برای کارهای پشت صحنه.
سال ۱۳۶۷ سوم راهنمایی بودم؛ در مدرسه‌ی شهید قدوسی قزوین. معلم هنرمان کسی بود به اسم فرخمنش؛ همین فقط. قاعدتا اسم کوچک معلم‌ها را نمی‌دانستیم و آن روزها یک بنر بزرگ هم وسط میدان سبزه میدان قزوین نصب شده بود برای نمایش خود نامی بر آن ها بگذارید که نویسنده و طراح و کارگردانش ابراهیم فرخمنش بود.
ترکه بود و خوش‌تیپ. با کفش‌های پاشنه‌بلندتر پوتینی. شلوار پاچه‌گشاد به پا داشت و سبیل بلند و موهایی دورنگ خوابیده بر شانه‌ها. اولین جلسه که آمد. بی هیچ مقدمه‌ای گفت «لیقه بگیرید و دوات. با قمیش.»
کلاس هنر برای همه‌ی ما در تمام آن سال‌ها مساوی بود با کلاس ورزش. چون هیچ معلم هنری وجود نداشت و نهایت لطفی که می‌کردند این بود که «برین حیاط و بدون سر و صدا و مزاحمت برای کلاس‌های دیگه، برای خودتان ورزش کنید!» همین.
تمام لوازم‌التحریری‌ها را گشتیم تا لیقه و دواتی که منظورش بود، بگیریم. سرمشق گذاشت «بیا تا گل برافشانیم» و بعد از ردیف اول شروع کرد. ‌نشست روی نیمکت و قمیش‌های‌مان را تراشید و قلم شد و امتحان کرد و گفت «شروع کنید!»
و وقتی دوست‌تر شد با خط‌های‌مان، ازش پرسیدیم «شما همون ابراهیم فرخمنش هستید؟»
گفت «نه. برادرم.»
گذشت تا دو سه سال بعد که رفتیم انجمن نمایش و شدیم عضو گروه نمایش «آنکه گفت آری و آنکه گفت نه»
بعدها که شنیده بود دانشگاه قبول شدم، گفته بود «بهش بگین زبان انگلیسی را جدی بگیرد!»
و بعدها که مدتی با نادر ابراهیمی قرارداد داشتم که کتاب‌هایش را خلاصه‌نویسی کنم، به همراه شهرام غلامپور رفتیم خانه استاد فرخمنش که شهرام، کتاب بار دیگر شهری که دوست داشتیم را با دو صدای استاد و صدای من، ضبط کند و برایش موسیقی بسازد؛ کاری که ناتمام ماند و نادرخان.

این عکس‌ها مربوط می‌شود به تمرینات خارج از سالن که رفته بودیم به رزجرد و رشتقون قزوین تا حرکات رفتن آن سه مرد نمایش را تمرین کنیم؛ نمایش برشتی، و نه استانیسلاوسکی.

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com