تادانه

نگاهی به مرتضایی‌ترین رُمان كربلایی‌لو
«قارا چوبان» چهارمین رمان مرتضا كربلایی‌لو پس از «خیالات»، «مفیدآقا» و «نوشیدن مه در باغ بهارنارنج» (كه در رمان بودنش شك دارم) و هفتمین اثر داستانی‌اش به‌شمار می‌رود. رمان به تازگی به وسیله نشر افراز منتشر شده و داستان «عیار» نامی را روایت می‌كند كه در پی سرگشتگی‌ها خود است و خواننده همراه او می‌شود و در مدت زمانی كه با این سرگشته همراه هستیم، گوشه‌هایی از زندگی جوانی را دنبال می‌كنیم كه به همه چیز با نگاه تردید می‌نگرد.
راوی انگار سالكی است كه دنیا را در چشمانش پر می‌خواهد و بی‌جهت نیست كه نویسنده هم برای او نام «عیار» را انتخاب كرده و برای تاكید بر شناساندن این شخصیت، نامش را در پایان‌نامه‌اش در صفحه ۲۸ نیز می‌آورد كه امضا كرده: عیار.
عیارها تنها هستند و عیار «قارا چوبان» هم در دنیای نه‌چندان شلوغ اطرافش كه شامل مادر، دایی، سید و بعد مارال و گرانمایه می‌شود، به دنبال سوالاتی است كه ذهنش را درگیر كرده است. «این مرا یاد نهنگ می‌انداخت. به‌رغم اندام غول‌پیكرش، صدایی ناله‌ای و زنانه داشت.» (ص ۲۵)
نویسنده كه مرتضا كربلایی‌لو باشد، در چند صفحه اول رمانش، بازی با كلمه و فعل‌سازی‌های نو را آغاز می‌كند اما هنوز چندصفحه‌ای پیش نرفته، فراموشش می‌شود چه كرده بود در آغاز و البته شاید تعبیر و تفسیر این رویكرد این باشد كه شیوه روایتی‌اش این چنین است كه در آغاز شروعی كلمه باز دارد و بعد درگیر آدم‌ها و داستان می‌شود و قصه او را می‌برد و نه اوست كه با یاری كلمات، قصد دارد داستانی را زنده كند و البته روایت.
قارا چوبان، رمانی است داستان در داستان كه عیار قصد ندارد یكی از آنها را بچسبد و برود جلو و هر پاراگراف این كتاب، داستانی در خود نهفته دارد كه در كل می‌شود زندگی عیار؛ از سفر به گلنگش گرفته تا سید و دفتر ادبیات داستانی تا گرانمایه و فرش فروشی‌اش تا مادرش تا مارال و تا عموی مارال تا...
راوی یا بهتر است بگوییم سالك و عیار، دغدغه اندیشیدن دارد. او همه چیز را با (كه چی؟) به پایان می‌رساند و چشیده و ناچشیده، رد می‌كند. راوی یا بهتر است بگوییم نویسنده، دغدغه دانستن دارد و این یعنی همان نخ تسبیح رمان است كه به جای از چه گفتن، به دنبال چگونه گفتن است و این یعنی رمانی در ستایش كلمه و آدم و آدم یعنی یك عیار سالك كه جانمایه كلامش دانستن است و رسیدن به فلسفه وجودی انسان.
قارا چوبان ادای دین نویسنده است به خودش. این رمان نوشته نشده تا به خواننده بگوید آماده‌ام تا مرا بخوانی. رمان درباره نویسنده است كه خود را واكاوی می‌كند و این واكاوی در دوره اكنونی یعنی در را بازگذاشتن برای دیدن آنچه دیدنی است و البته سالك می‌خواهد كه از پا نیفتند هنگام خواندنش.
نكته قابل توجه اینكه این رمان، آینه تمام نمای شخصیت مرتضا كربلایی‌لوی نویسنده است. اگر خواننده كنجكاوی بخواهد بداند این نویسنده چگونه نویسنده‌ای است و نگاهش به آدم‌ها چگونه است بهتر است این رمان را بخواند. كربلایی‌لو، همه آدم‌ها را همان طور می‌بیند كه عیار: «من این‌ها را قابل برای مكالمه نمی‌دانم. مُخ ِ همه‌شان تعطیل است. این‌ها همین كه بیایند قلیان‌شان را چاق كنند و قل قل راه بیندازند و چرت بگویند خوش‌اند.» (صص ۸۶ و ۸۷)
بدی شخصیت‌های داستان‌های كربلایی‌لو (چه در داستان كوتاه هایش و چه در رمان‌هایش) زمینی نبودن‌شان است. آدم باور نمی‌كند آدم هستند و زمینی. گاهی چنان خیالی می‌شوند كه آدم فكر می‌كنند از عالم مُثُل به جهان داستانی آقای نویسنده پرتاب شده‌اند.
تمام حُسن رمان برای من خواننده تا صفحه ۲۰۰ بود كه فكر می‌كردم چه قدرتی در رمان نهفته است كه مرا می‌كشد به دنبال خودش. تا اینجای كتاب، داستان مشخصی به‌عنوان نخ تسبیح وجود نداشت و انگار زندگی ِ عیار تنها خود، نخ تسبیح بود. اما از وقتی داستان سعی می‌كند به سیاق ِ رمان‌های ماجرادار، آن سمت براند كه دیگران رانده‌اند، از مركز دید خواننده دور می‌شود و باعث دو پاره شدن نگاه نویسنده و در مرحله بعد خواننده می‌شود و بدتر آنكه آنقدر خیالات بر رمان جاری می‌شود كه تمام جادوی واقعیت حاضر در اثر را به یكباره كن فیكون می‌كند و می‌شود نقش‌هایی كه یكی از روی تفنن بر آنها دمیده است.
دو روزی وقت برد خواندن «قاراچوبان» مرتضا كربلایی‌لو. حالا كه نقد ننوشته‌ام و تنها نظراتی كه كنار كلمات رمانش برای خودم برداشته بودم، مرتب می‌كنم می‌بینم رمان، رمان عجیبی بود. در عین حال كه مثل روز روشن بود، به لایه‌لایه بودن شب پهلو می‌زد؛ چون نقش‌های قالی‌ای كه ممكن است یكی بر زیر پا بیندازدش و دیگری قابش كند بر دیوار، همین.
* منتشر شده در روزنامه «فرهیختگان» چهارشنبه 15 تیر 90 صفحه آخر

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment