تادانه

يك سوم اول را تا بزن

خامه کاری خودم؛ غروب دلگیر پریروز؛ همراه ِ صدای مهرنوش

خواننده‌اي پيام داده كه سر در‌گم شدم وقتي ستون شماره يك «با چشمان كاملا بسته» را خواندم. برايش جوابي نفرستادم تا پاسخم به او، ستون شماره دو بشود كه يادداشت اولم را به حساب دست گرمي بگذاريد و فكر كنيد آغاز از اكنون است و نه آني كه خوانديد. پير داستان‌نويسي توصيه كرده وقتي داستاني مي‌نويسيد، يك سوم اول آن را تا بزنيد و از جايي كه تا تمام مي‌شود، شروع كنيد.

اين جمله را بايد آب طلا گرفت و در قاب نشاندش كه هميشه هرچيزي آغازي دارد كه نياز به واگويه‌ آن آغاز نيست و آغازي كه بايد همه گير شود، از آنجاست كه ديگر واگويه نيست و كلامي است همه گير و همه خوان.

داستان خلقت را هم كه نگاه كني، تا زمين سرد شود و از گل، آدمي فراهم آيد و گل‌ها پا بگيرند و روح دميده شود، زماني برده به سان همان تازدن‌ها.

آدمي هم كه ميل به راه رفتن مي‌كند، از تاتي تاتي كردن مي‌آغازد و اين تاتي تاتي كردن را راه رفتن، نتوان دانست و بايد از لحظه‌اي، اشاره به راه كرد و آدمي كه پا در راه گذاشته كه تاني آمده و راه چه سنگلاخ و چه فراخ و چه هموار، هموار شده پيش پاي.

فراوان فراوان اين روزها رمان و داستان مي‌خوانيم كه آغازش‌سازي مي‌زند و از آن تاي معروف به بعد ساز ديگري نواختن مي‌گيرد كه خواننده بيا! بعد كه دو دو تا چهارتا مي‌كني در خوش‌بينانه‌ترين حالت مي‌گويي طرف آمده جفتك وارونه زده كه چيزكي نوشته باشد؛ نوشته شدني. آمده و ديده نمي‌تواند بنويسد، آسمان را به ريسمان بسته و هي كشيده دنبالش. خوش شانسي همراهي‌اش كرده و جان كلام آمده و دستش را گرفته و او را برده به باغ داستان اما فراموشش شده كه توصيه‌اي هست ازلي و ابدي كه تاي آغاز داستان را فراموش نكن.

يادش نبوده يا نخواسته به ياد بياورد يا اصلا نشنيده و حاصل كارش آني شده كه اين روزها فراوان فراوان شاهدش هستيم و صد هزار حيفا و دريغا از جوانمرگي و نا تمام ماندن اين همه استعداد. استعدادهايي كه فقط جرقه هستند و جرقه مي‌مانند. غافلند كه داستان، امروزه ديگر صنعت شده و هر صنعتگري بيش و پيش از عرضه اثرش، آن را ورز مي‌دهد و ورز مي‌دهد و آني به‌دست مي‌آورد كه ديگر اگر به هر گوشه‌اش تقه‌اي بزنند عيب در آفرينش پيش مي‌آيد و آفرينش از حلقه خلقت دور مي‌ماند. داستان هم حكمش حكم خلقت را دارد و حكم آن آدم‌را. آدم اگر آدم باشد و آنكه هرگز نتواند پاي در راه بنهد و جهان اگر پيرجهاني كه همه مي‌شناسيم و در آن نفس مي‌كشيم، آغازي دارد كه داستان نيست و داستان را از آن هنگام مي‌توان داستان ناميد كه قصه در آن پخته شده و حواشي ندارد و يك راست مي‌توان دويد سمت گل‌هاي آتش و نشست پاي سخن پير شكارچي‌اي كه حرفي براي گفتن دارد.

* منتشر شده در روزنامه «تهران امروز» شنبه 11 تیر 90 صفحه 16

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment