تادانه

برف آمد قصه‌گو رفت!
از صبح برف مي‌بارد و الموتي‌ها تا حالا دو مشگر (پارو) پايين كرده‌اند. همه منتظر بودند تا شب برسد و بروند و بشينند زير كرسي تا بابا قصه‌گو بيايد؛ البته مريض بود و بايد مي‌رفتند مي‌آوردندش؛ اما امشب كسي نيست قصه بگويد.

صبح كه رسيدم، خبرش را ديدم؛ اول فكر كردم اشتباه مي‌كنم و همان خبر شش روز قبل است.
باز نگاه كردم، درست بود، پيرمرد انگار بعد از يك عمر بي‌مهري ديدن، روحش آرام گرفت و رفت به ديار قصه‌ها.

بعد خبر را تنظيم كردم و فرستادم.
بعد عكس‌هاي ايسنا را برداشتم و خبري تنظيم كردم به عنوان "آخرين عكس‌هاي پدر قصه‌گويي ايران پيش از مرگ" و باز فرستادم.

بعد خبرها هي آمدند و هي آمدند.

بعد من هي خبر خواندم و خبر خواندم، اما به اين يكي كه رسيدم، ماندم. هنوز هم مانده‌ام. شما هم بخوانيد: "اوايل دهه ۶۰ از من خواستند قصه آدم های حقيقی که سمبل رشادت و دليری بودند را همراه قصه های ديو و پری بگويم و من نمی‌توانستم و نمی خواستم اسطوره های حقيقی را با اسطوره های انتزاعی مخلوط کنم، هر چيزی جای خودش را دارد، من هم ديگر ظهر جمعه قصه نگفتم" ... ادامه
***

قصه‌اي ناتمام ... عكس: محمدجواد رازقي
تشييع پيكر "بابا عاملي" ... گزارش تصويري
روح "بابا عاملي" آمده دنبال عينكش؟ ... عكس: ‌آرش خاموشي
چقدر "بابا عاملي"‌از سال 84 تا 86 تكيده‌تر شده بوده ... گزارش تصويري
عكس‌هاي شش روز قبل از مرگ ِ بابا عاملي ... اينجا

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment