خرید تلفنی کتاب
66496923
66499105
09360355401
ارسال رایگان/ سراسر ایران
توضیحات بیشتر در اینجا
هر نوع تاييد يا تخريب افراد و نهادها در وبلاگها و سايتهاي اينترنتي به نام نويسنده اين وبلاگ، كذب محض و غيرقابل استناد است. تادانه هرگز در هيچ وبلاگي پيغام نميگذارد
بار اول وقتي آمد. زنگ زد و رفتيم كافه اي در خيابان وليعصر و نرسيده به چهارراه طالقاني. دنج بود و خلوت. حرف زديم و من آنجا براي اولين بار نويسنده اي را ديدم كه كلمه به كلمه رمانش "دكتر نون زنش را بيشتر از مصدق دوست دارد" را خوانده و لذت برده بودم. سال 82 بود.
همان روز حرف زد. حرف زد و حرف زد. از ماركز گفت كه عاشق "صد سال تنهايي" اوست و بعد از نويسندگاني گفت كه بايد جدي گرفته ميشدند تا ادبيات ما جدي شود. از نويسندگاني گفت كه واقعيتش آن روز فكر كردم يعني چي اين حرفها؟
نميتوانستم باور كنم و بپذيرم كه ما اگر روند نويسندگان مردمي ( و به اصطلاح پاورقي نويس) مثل حسينقلي مستعان و حجازي را بايد دنبال ميكرديم تا ادبيات ما الان جان گرفته باشد و بدانيم چكار ميكنيم.
بعد از جيمز جويس گفت و اين كه اين موج آن طرف هم هست كه همه "اوليس" ش را دارند؛ اما همه براي دكور خانه شان استفاده ميكنند تا خواندنش. يك جور داشتنش لذت ميآورد برايشان.
بعد از نويسندههاي خودمان گفت كه كمتر مقبول عام پيدا ميكنند و بيشتر در ميان جمعهاي ادبي دست به دست ميگردد.
آن وقت بعد از همان نشست بود كه قرار ديدار بعدي را در هتل هما گذاشتيم و بعد من رفتم و ديدم فرخنده آقايي و ناتاشا اميري و پاكسيما مجوزي هم هستند.
ناتاشا امیری، شهرام رحیمیان، یوسف علیخانی، پاکسیما مجوزی و فرخنده آقايي
بعد رفت. قبل از اين كه آن بار اول بيايد ايران، وبلاگش "جهان از پشت عينك ادبيات" را كه به اسم مستعار مينوشت بسته بود.
بعد كه رفت وبلاگي باز كرد. وبلاگي در بلاگ اسپوت. آن وقتها جمع ما چندنفره بود؛ شهرام را دوست داشتم و سيدمحسن بني فاطمه و پروين قاسمي، نويسنده وبلاگ "من در اين آبادي" و نسرين رنجبر ايراني، شاعر و نويسنده وبلاگ "ادبكده سرخ".
آن بار اول كه آمد ايران. يك روز برايم كلي كتاب از نويسندگان مهاجر آورد. كتابهايي كه ادامه كتابهايي بود كه پيش از اين بخش زيادي از آنها را به وسيله بهرام مرادي داستان نويس به دستم رسانده بود.
آن بار اول كه آمد ايران. منزل پدري اش هم رفتم. ميدان سپاه. تمام تصور من از خيابان بعد از خيابان طالقاني كه ميرسيد به ميدان سپاه، تصوري بود كه در داستانهايش ديده بودم، خيابان عزيزآباد. گفته بود كه پدربزرگ و مادربزرگش هم در آنجا بزرگ شده اند.
خانه اي ديدم يادآور داستانهاي دهه چهل و پنجاه. با مبلهايي چوبي و دسته طلايي.
بعد كه بار اول برگشت يادم افتاد به روزهايي كه داشتم براي سايت سخن، گفتگو ميگرفتم در سال 81. حسن محمودي بود كه براي اولين وقتي گفتم از "دكتر نون... " خوشم آمده، وبلاگ شهرام رحيميان را نشان داد كه دستش درد نكند. رفتم آنجا و برايش پيغام (كامنت) گذاشتم: هيچ وقت نشده با خواندن داستان و كتابي، حسودي نويسنده اش را بكنم كه كاش من اين را نوشته بودم.
همين پيغام اصلا باعث شد هم شهرام را بشناسم و هم بعد پروين و هم بعد محسن بني فاطمه و دوستان ديگر را.
شهرام در اولين فرصت آمد و روي داستانهاي من كه در سايت سخن بود پيغام گذاشت. پيغامي كه من اعتماد به نفس ندار را سرشار از اعتماد به نفس كرد و چنان انرژي اي پيدا كردم كه همچنان مصمم دارم از خودم و ميلك و زادگاه و مردمي مينويسم كه ميشناسم و با آنها زندگي كرده ام.
بعد گفتم ميخواهم باهات مصاحبه كنم.
گفت: با جايي مصاحبه نميكنم.
گفتم: چند تا سوال بيشتر نميدهم.
چيزي نگفت. لااقل توي ايميل برايم فقط سلام فرستاده بود.
برايش سوالها را فرستادم. كوتاه و مختصر جواب داد كه هنوز در بخش گفتگوهاي سايت سخن هست و اولين گفتگوي من از سري گفتگو با نويسندگان مهاجر به شمار ميرود.
بعد سفر بعدي اش سال 83 بود. آمد و قرار گذاشتيم كه در كافه شوكا همديگر را ببينيم. فرخنده آقايي و فرشته ساري هم آمده بودند. همراه شهرام كسي بود كه وقتي معرفي شديم به هم، شادتر شدم، نسرين رنجبر ايراني بود.
بعد باز رفت.
بعد باز ايميل بود و آن روزها قابيل منتشر ميشد و اگر حمايتهاي فرخنده آقايي و شهرام رحيميان و كمكهاي سيدمحسن بني فاطمه نبود هرگز ادامه پيدا نميكرد.
بعد باز آمد. ديگر سال 84 بود. تيرماه بود به گمانم.
قرار بود برويم الموت. فرخنده آقايي پيشنهادش را داده بود. ميني بوس را هم خودش گرفته بود. ايرنا گفت ناهار از من. بعد شهرام رحيميان و همسرش هم كه ايران بودند آمدند. همسر شهرام آلماني است. مهربان و به نظر كوهستاني. دو پسرشان را گذاشته بودند منزل پدر شهرام. صبح روزي كه ساعت شش صبحش همه زير پل ستارخان (پل تاج) جمع شديم. اينها بوديم: فرخنده آقايي و دختر و خواهرزاده اش. شهرام رحيميان و همسرش. مژده دقيقي و دخترش. پاكسيما مجوزي. ابوتراب خسروي. ايرنا و ساينا و من و سيامك.
ابوتراب انگار شب قبلش در تهران برنامه داشت. فرخنده گفته و او استقبال كرده بود. سفر يك روزه ما به الموت سرشار بود از گپ و گفت درباره ادبيات و كوهستان و حسن صباح و مردم الموتي زبان و درياچه نمك و درياچه اوان و قلعه حسن صباح.
نميدانم آن روز برايشان چطور بود اما برخي از عكسهايش در سايت فرخنده آقايي هنوز هست.
ايستاده: خواهرزاده و دختر فرخنده آقايي، ايرنا محيالدين بناب، همسر شهرام رحيميان، شهرام رحيميان، مژده دقيقي، پاكسيما مجوزي و فرخنده آقايي
نشسته:ابوتراب خسروي، سيامك محيالدين بناب و ساينا
در همين سفر بود كه مصطفي قوانلو قاجار را هم ديديم. گفته بود كه هر وقت شهرام رحيميان آمد ايران بهش خبر بدهم. دادم. بعد آن روز عليرضا محمودي ايرانمهر هم كه فهميد شهرام رحيميان آمده و قرار است برويم كافه شوكا، آمد. عليرضا محمودي از آن هاست كه به آدم آرامش مي دهد و نمي ترسي از ديدارش و حرف زدن با او و احساس امنيت مي كني. اين سال ها آنقدر سرم را به ديوار كوبانده اند كه ديگر حتي زمان زمزمه با خودم هم مي ترسم نكند توي گوشم ... ولي عليرضا آرام است و مهربان و داستان نويسي منتقد و كاربلد كه من به آينده اش خوشبينم. آنجا هم كه نشسته بوديم مهدي يزداني خرم آمد. مهدي هميشه برايم از آن دوره دانشجويي در دانشكده ادبيات دانشگاه تهران تا به حال آدم جالبي بوده با سيگار كشيدن هاي انديشمندانه اش و ريش هايي كه آدم دوست دارد هر از گاهي دستي تويش ببرد. بعد مصطفي اين مطلب را درباره شهرام نوشت كه بسيار خواندني است.
يوسف عليخاني، عليرضا محمودي ايرانمهر، شهرام رحيميان، مصطفي قوانلو قاجار و مهدي يزداني خرم
آن وقت
باز شهرام رفت.
ديگر نيامد.
كمتر ازش خبر ميآمد.
داستانهايش را ميفرستاد گاهي. داستانهاي "بويي كه سرهنگ را دلباخته كرد" و "مردي در حاشيه". بعد اين دو داستان به همراه داستان "زني براي كشتن و دوست داشتن" در كتابي با عنوان مردي در حاشيه به وسيله نشر باران در سوئد منتشر شد.
جماعتي از منتقدان همان طور كه از داستان "بويي كه سرهنگ را دلباخته كرد" تعريف كردند، "مردي در حاشيه" و "زني براي كشتن و دوست داشتن"را داستاني ضعيف دانستند اما من هميشه از خواندن داستانهاي شهرام رحيميان دچار شوق ميشوم. نميدانم شايد وقت خواندن كارهايش آن "آن" را دارم و با تمام هوش و گوشم لذت ميبرم از كلماتي كه برايم داستان ميگويند نه اين كه بازي كنند.
وقتي هم كه "دكتر نون زنش را بيشتر از مصدق دوست داشت" منتشر شده بود، پيش از اين كه به چاپ دوم برسد، شنيدم اين داستان را "هوشنگ گلشيري" در يكي از سفرهايش به آلمان از مجموعه اي انتخاب كرده كه چهار داستان بوده و شهرام رحيميان با اسم مستعار، منتشرشان كرده بوده.
ديدارهاي ديگر ... اينجا
Labels: didar, interveiw, iranian-writer, photo, shahram-rahimian, yaddasht
الان ميتونم بهتون بگم كه مثلا ديدارهاي تادانهاي شما رو ديدم و جالب بود
البته قبلا بعضيهاش رو ديده بودم
راستي اون يوسف عليخاني فيلمساز تويي ؟
اگر تويي واقعا دست مريزاد به نظر من كه تجربه در ژانر هاي گوناگون هميشه جذاب است