تادانه

سال 68 بود نمایشنامه ای نوشته بودم بردم پیش ِ محمدقلی ها، کارشناس تئاتر آن زمان اداره ارشاد. بزرگترین راهنمایی ای که به من کرد این بود که برو پیش آقای " لطفی". رفتم مدتی فیلمنامه نوشتم پیشش که بعد گفت داستان بنویس، نوشته هایت خیلی داستانی است. نوشتم و بعد
اولین داستان هایم را سال 70 نوشته ام و هنوز هم دفتر شصت برگ هایی را که مرتب نگاهشان می داشتم، نگه داشته ام. توی هر کدامشان هم به گمانم ده پونزده تا داستان هست. عادت کرده بودم که آخر هفته ها را برای خودم نگه دارم
ما شش هفت تا خواهر برادر هستیم، به عبارتی هفت تا برادر و یک خواهر. دو تا اتاق داشتیم و دوران مهاجرت را از سر می گذارندیم. پدرم دو شیفت کار می کرد و مادرم توی خانه جدا از خانه داری، فندق هم می شکست یا خیاطی و کارهای دیگر که زندگی بگذرد. بخاطر اینکه جایی نداشتیم به ناچار برنامه ریزی کرده بودم که لااقل آخر هفته ها را از دست ندهم و قبل از اینکه برادرهام بیایند اتاق بالا، داستانم، داستانی را که یک هفته توی ذهنم هزار بار نوشته شده بود، روی کاغذ می ریختم
این بود که عشق نوشتن همیشه همراهم بود، نه تنها همراه من که همراه ما بود. ما چند نفر بودیم؛ هرمز و ابراهیم و حبیب و امیر و اکبر و ... که با هم جمع می شدیم زیر زمین خانه امیر ( بعدها این اتاق معروف شد به اتاق امیر) و تا یادم نرفته بگویم که می رفتیم پیش دوست نازنینی که بیرون قزوین در شهرک محمودآباد زندگی می کرد. دوست شاعر و انسانی به نام ِ جمشید شمسی پور معروف به خشتاونی. به تالشی و گیلکی شعر می گفت و هساشعرهایش بسیار خواندنی و شنیدنی است. آن روزها تازه داشت منظومه اش مسله رخن را منتشر می کرد. گروه اتاق امیر و جمشید به اضافه علی طاهری، بعدها جمع خوبی شد که کاش ادامه پیدا می کرد
همان موقع سرکی توی سینمای جوانان قزوین کشیدم و دوره اش را دیدم؛ به گمانم سال 1371 بود. آن زمان "جعفر نصیری شهرکی" به ما داستان نویسی درس می داد. بعد هم زد و چند تا از داستان های من در قزوین منتشر شد و همان وقت دانشگاه هم قبول شدم؛ رشته زبان و ادبیات عرب دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران
برای خودم اعتماد به نفسی پیدا کرده بودم توی نوزده سالگی ( سال 1373 ) و فکر می کردم که حالا هرجای تهران هم بروم و داستان بخوانم باید حسابی تحویلم بگیرند. رفتم اما اینطور نشد. توی این سال ها هم مدام نوشته ام و کارهای بی ربط زیادی انجام داده ام که باشم. داستان می نوشتم و سر آن با "محسن فرجی" که هم دانشگاهی و هم خوابگاهی ام بود بحث می کردیم. خدابیامرز "ساعد فارسی رحیم آبادی" هم بود که می نشست پای نوشته هام. " افشین نادری " هم گردن ِ من و هم گردن این داستان ها بخصوص خیلی حق دارد که با نگاه مردم شناسانه و شاعرانه اش، مشوق خوبی بود برای نوشتن در این فضا. بعد یک دوره ای یک آدمی توی قزوین پیدا شد که اگرچه من تهران بودم و دانشجو، اما هفته یک بار می آمدم قزوین. حسن لطفی توی روزنامه ولایت ِ آن زمان جلسات داستان خوانی داشت. از جمله آدم هایی که به آن جلسه می آمد یکی " فریدون حیدری ملک میان" بود که برای ولایت ویراستاری می کرد. این آدم تمام ذهنیت من را درباره داستان برهم زد و هنوز هم برهم می زند. پیش خودمان بماند همان سال ها گمش کردم تا همین یک مدت پیش توی شلوغی میدان انقلاب ِ تهران پیدایش کردم... ادامه مطلب

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment