تادانه

درباره "قدم بخير مادربزرگ من بود"
اينكه داستان ها چه جوابي خواهند داد يكي از دغدغه هاي هميشگي من بوده و هست و اينكه ديگران چه نظري درباره شان خواهند داد.
اولين داستاني كه در تهران از من چاپ شد داستان كورسوي فانوس بود كه تابستان سال 76 در شماره 43 مجله ادبيات داستاني چاپ شد. قبل از اين داستان ،‌ داستان هاي زيادي در مطبوعات محلي قزوين منتشر كرده بودم كه بعد از داستان خواني در جلسات مجله دوران و نقد بچه هايي كه در آنجا شركت مي كردند، ريتم نوشتن هايم عوض شدند. يادم نمي رود در دوران، همين داستان كورسوي فانوس را خواندم و روبه رو شدم با نقد كوبنده جماعت كه تا كي مي خواهي از روستا بنويسي؟ دوره نوشتن از روستا سر آمده. تو انسان امروز هستي و داستان روستا بي معناست و … همين بحث ها باعث شد كه مدت زيادي داستان هايي بنويسم كه حالا كه نگاه مي كنم مي بينم فقط بازي بوده و يك جور دلخواسته ي جماعت و نه آنچه خودم دوست داشتم؛ نمونه اش داستان گاهي يك سوسك كه در ويژه نامه داستان و شعر آدينه چاپ شده يا اينجا خيلي دير مرده ها آب مي شوند كه در قزوين و مجلات دانشجويي منتشر شد و …. داستانهاي زيادي كه شايد هيچ وقت به شكل كتاب چاپشان نكنم.

در همين فاصله بود كه سمك هاي سياهكوه ميلك يا اسم اولش از سمك هاي سياهكوه ميلك تا چمندون حكايت بلندي است كه مي خوانيد ( چاپ شده در مجله عصر پنجشنبه- شماره 23 و 24 – آبان و آذر 1379) و قدم بخير مادربزرگ من بود (‌چاپ شده در مجله پيام شمال- ویژه نامه شعر و داستان3 – اسفند 1380) را نوشتم؛ ادامه همان بازي ها بود با فرم و زبان و دغدغه هاي مثلا داستان امروز.
اين دو داستان را سال 78 نوشتم كه سرباز بودم و گذشت تا اواخر سربازي كه داستان هايي در همان ريتمي كه حالا دوست ندارم نگاهشان بكنم. در اين فاصله يك روز افشين نادري،‌دوست شاعرم به من گفت كه داستاني داري به اسم كورسوي فانوس؟ گفتم بله. گفت كه يكي از همكارانش كه چند سال قبل خوانده به محض شنيدن اسم من ،‌ ياد آن داستان افتاده و … واقعا چه كيفي مي دهد كه بعد از چهار سال از نوشتن و منتشر شدن داستاني ،‌ يكي بيايد و بگويد كه آن را خوانده و لذت برده و ….( بگذريم كه بعد از چاپ مجموعه ي قدم بخير مادربزرگ من بود، در يكي از جلسات پاتوق 78 رسول يونان شاعر را ديدم كه بعد از ديدن مجموعه گفت اميدوارم اين داستان ها هم مثل كورسوي فانوس باشند و من تعجب كردم كه چرا رسول در اين چند سال چيزي نگفته و كاش … كاش داستان كورسوي فانوس را در مجموعه مي گذاشتم كه حالا نيست و داستان سيامرگ و مير كه به مجموعه نرسيد و …) . همين برخورد و بعد هم گرايش روستايي من در چند سال گذشته باعث شد كه داستان هايي را بنويسم كه باورشان دارم و لمس شان كرده ام و مال خودم هست و نه تقليد اين و آن.( در فاصله ي يك سالي كه آواره كوه هاي طالقان و الموت و اشكور و گيلان بودم اين نزديكي دوباره من كه در 8 سالگي از روستا به شهر آمده بودم،‌ باعث شد كه مردم را بيشتر بشناسم و به جاي نوشتن از چيزهايي كه نيست امروز را ببينم كه روستاها خالي شده و چندتايي پيرزن و پيرمرد مانده اند و فضاي وهم آلودي كه ناشي از سكوت روستاست و قرن ها باورهايشان).
خواندن دوباره "سياسنبو" محمدرضا صفدري و بعد "در گريز گم مي شويم" محمدآصف سلطانزاده هم جسارتم را بيشتر كرد و دست بردم توي گنجينه زبان تاتي ( زبان مردم طالقان و رودبار الموت و رودبار زيتون و خلخال و … قرابت اين زبان با زبان اشكوري و لاهيجي و گيلكي و …). دوباره كه داشتم قدم بخير را ورق مي زدم ديدم كه خود اين داستان قدم بخير مادربزرگ من بود و سمك هاي سياهكوه ميلك، به هيچ وجه كلمه اي تاتي ندارد و داستاني است ذهني با فضاي روستا،‌ اما در مرحله بعد در داستان هاي كرنا ،‌ رعنا و يه لنگ،‌ اين گويش تا اندازه اي آمده و بعد در داستان هاي ميلكي مار،‌ كفتال پري ،‌ خيرالله خيرالله، مزرتي و تا حدودي در كفني اوج مي گيرد تا آنجا كه در داستان مرگي ناره اين گرايش به افراط مي انجامد. بعد در داستان آنكه دست تكان مي داد زن نبود،‌ فرود مي گيرد و به جاي گويش تاتي ،‌ لحن تاتي دارد.
قبل از اينكه حرف از چاپ داستان ها به شكل كتاب باشد اولين بار وقتي ميلكي مار و كفتال پري را براي پروين وبلاگ ها و شهرام رحيميان فرستادم ديدم كه گويا گويش دارد مانع خواندنشان مي شود. بعد كه مجموعه را دادم به فرخنده آقايي ،‌ديدم كه راحت خوانده و معتقد است نه تنها مانع خواندن نمي شود كه به گونه اي شخصيت هم مي دهد به داستان ها. اما همين موقع محسن فرجي و ابراهيم زاهدي مطلق و كارشناسان نشر افق هشدار دادند كه نه،‌ داري خارج مي شوي،‌ كه اين حرف ها باعث شد نصف گويش تاتي داستان ها را قلع و قمع كنم و داستانها چيزي بشوند كه حالا در مجموعه هستند. با اين حال سعي كردم لااقل در داستان مرگي ناره اين فضا را حفظ كنم براي دلخوشكنك خودم. همين وقت بود كه از ترفندهايي براي دورشدن از اين گويش استفاده بکنم؛ مثلا در داستان خيرالله خيرالله ،‌ شخصيت او را به شكلي بياورم كه بگويد تا فارسي حرف نزنيد طلسم ها جواب نمي دهد يا در داستان كفتال پري شخصيت شتره را غير روستايي بياورم كه ناچار باشند با او فارسي حرف بزنند يا در يكي دو داستان از روايت اول شخص استفاده بكنم كه يك بچه شهري است و از تاتي تنها لحنش براي او مانده…
در هرحال داستان ها منتشر شده اند و اگر بايد ها و نبايد هايي هم به ذهنم مي رسد نگاهشان مي دارم براي داستان هاي تازه نوشته شده يا نوشته نشده.
پيش از چاپ تشويق هاي فرخنده آقايي ،‌ شهرام رحيميان ،‌ محمدقلی صدر اشکوری و دوستان زيادي باعث مي شد كه با جسارت بيشتر پيش بيايم و وقتي همان زمان نقد گونه ي رضا قاسمي بر داستان "يه لنگ" به دستم رسيد قدرت بيشتري براي نوشتن پيدا كردم.
بعد هم نقد شفاهي منيرو رواني پور بود بعد از خواندن داستان كرنا كه خوشش آمده بود و حالا نمي گويم چه گفت كه قرار است در وبلاگش در اين باره بنويسد. يا نقد فمنيستي ايرنا كه به زودي چاپ مي شود. بعد هم مي ديدم كه مخاطب اين داستان هاي آدم هاي كوچه و بازار نيستند و از يك سو هم توجهي به آدم هاي خاص نداشته ام و كساني كه ميانه اين وادي ايستاده اند با داستان ها ارتباط برقرار مي كردند و با داستان ها پيش مي آمدند.
حالا كه داستان ها منتشر شده و بيست و چند روزي از پخش آن مي گذرد نظرات شفاهي بسياري مي شنوم كه هم برايم جالب است و هم... دوستاني تنها به دليل اين كه مرگي ناره اولين داستان مجموعه است تمام مجموعه را با يك چوب مي رانند و حرف قريب به اتفاق دوستان اين است كه گويش خاص داستان ها مانع از ارتباط گيري آنهاست( پيش خودم فكر مي كنم كه اگر به همان شكل اوليه اش مي ماند پس چكار مي كردند؟‌) وقتي از اين دوستان مي پرسم كه از چه داستاني بيشتر خوششان آمده هركدامشان يك داستان را نام مي بردند و جز چند نفري كه رعنا را اسم مي برند بقيه داستان هاي مختلف را مي گويند. آنهايي كه داستان خطي را دوست دارند كرنا را مي گويند. آنهايي كه داستانهاي فرمي و زباني را دوست دارند سمك هاي سياهكوه ميلك و قدم بخير مادربزرگ من بود را مي گويند و آنهايي كه از ديد مردم شناسي نگاه مي كنند خيرالله خيرالله و آنهايي كه فمنيستي نگاه مي كنند يه لنگ و آنهایی که فرمی و بومی نگاه می کنند آنکه دست تکان می داد زن نبود را و یکی داستان کفنی را می پسندد و یکی مزرتی را و هر كسي از داستاني خوشش مي آيد و اين برايم جالب است . نمي خواهم بگويم كه هر داستاني مخاطبي دارد اما خوشحالم كه داستاني از قلم نمي افتد و همه را خوانده اند و امیدوارم داستان های دیگری که در همین حال و هوا دارم و در مجموعه نگذاشتم یا بعد از سپردن به ناشر نوشته ام روزی منتشر بشوند تا خواننده ی خودشان را پیدا بکنند.

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment