تادانه

در حاشيه برگزاري جلسه نقد عزيز و نگار در ميراث فرهنگي
تا چهارشنبه فقط سه روز ديگه مونده و من نمي دونم چرا يه جورايي دلم داره قل قلك مي ياد. اولين باره كه براي كاري كه كردم مورد نقد قرار مي گيرم و اين بدجوري حالي به حالي ام كرده است.

زياد پيش اومده كه داستاني رو توي جلسه اي خوندم و نقد شدم اما نمي دونم چرا نقد عزيز و نگار برام از يه صيغه ي ديگه است. شايد بخاطر اينه كه من عزيز و نگار رو براي دل خودم كار كرده بودم كه بعد كتاب شد و حالا مي ترسم نقدي كه مي كنند با معيارهاي خودشون باشه. شايد هم چون فريدون پوررضا كه سالها با صداش كيف كردم و برام حكم اسطوره رو داشته از رشت بلند مي شه و مياد كتاب رو نقد مي كنه بهم اين حال رو داده ؟

در هرحال افشين نادري رو خوب مي شناسم. اولين بار ابوتراب قدياني، شاعر گفت كه يه دوستي داره به اسم افشين نادري و داره توی ميراث فرهنگی قزوين کار می کنه. شعر هم می گه. گفتم جالبه. ابو گفت که افشين شعر هم می گه و حفظی چند تايی از شعراش رو هم خوند. عجيب بهم چسبيد. موند و هيچ وقت تا مدت ها افشين رو نديدم تا اينکه يه شب توی زيرزمين خونه ابو که همه جمع می شديم و من جوان بيست و يک ساله اون وقت( سال ۱۳۷۵) هم می رفتم خيلی رو نمی شناختم. يک شب يکی از مهمون های ابو شروع کرد از آداب و سنت های الموتی ها حرف زدن. برام جالب بود. من الموتی بودم و اون خيلی بهتر از من از تيرماسيزده حرف زد و من از اين ماجرا بی اطلاع بودم. بعد که پرسيدم شما الموتی هستين؟ ابو گفت راستی يادم رفت شما رو به هم معرفی کنم اين همون کسی هست که ازش حرف می زدم؛ افشين نادری.

بعد اين دوستی تا حالا ادامه پيدا کرده است. افشين بعد از چند سال کار در ميراث فرهنگی قزوين انتقالی گرفت و اومد تهران و ازدواج کرد. من هم ديگه دوره دانشجويی ام تموم شده بود ، با اين حال با محسن فرجی هنوز می رفتيم سراغ افشين. افشين يه روز يه نوار داد به من که اين داستان عزيز و نگاره که توی الموت و طالقان مردم می خونن و ...

توی بيست و پنج شش سالی که داشتم مدام خطاب قرار گرفته بودم که عزيز و نگار ولی هيچ وقت نمی دونستم يعنی چی. بعد که نوار رو گوش کردم يه جورايی مثل حالا حال به حالی شدم . داستان عزيز و نگار بود که توی طالقان والموت اتفاق می افتاد.

بعد به پدرم گفتم. شروع کرد به خوندن اشعار عزيز و نگاری. مادرم هم کمکش کرد.تعجب کردم. پرسيدم که شما چرا توی اين همه سال برای ما نخونده بودين.جوابی نداشتند که از وقتی که من هفت هشت سال داشتم اومده بودن قزوين و تموم روز کار می کردن که مافات گذشته باشه و موندنشون توی روستا. هيچ وقت، وقت نکرده بودن بگن و بخوونن.

پدرم گفت که يه کتابفروشی توی سبزه ميدون قزوين اين کتاب رو می فروخته. رفتم. اقمشه همون کتاب فروش اون سالا بهم خنديد و گفت که بله می فروختم اما سی سال پيش ، نه تازگيا.

کتاب رو توی ناصرخسرو تهران گير آوردم. بعد يه نسخه منظوم ازش گيرم اومد. بعد يه نوار ديگه. بعد يه نسخه منثور عارفانه. و ....

همين جور نسخه های مختلف از اين داستان گيرم می اومد و ماجرا داشت بدجوری منو از اصل ماجرا دور می کرد. من داشتم روی زبان تاتی و آداب و رسوم مردم الموت کار می کردم و می خوندم و از پيرمردا و پيرزنای الموتی چيزای مختلف ضبط می کردم که دچار عزيز و نگار شده بودم.

هرچی هم پيش تر می رفتم ماجرا جالب تر می شد و عجيب احساس هم حسی پيدا می کردم با اين کتاب. داستان جادويی بود و برای من پر از احساس غرور. غروری که سالها زير پا گذاشته شده بود. مدام توی بچه گی هايم می شنيدم که بهمون می گفتن دهاتی! الموتی ! و ...

حالا چيزی پيدا کرده بودم که باهاش می تونستم فخر بفروشم و بگم که پدران من هم فرهنگی بوده اند پدران من هم می فهميده اند و ... آدم بوده اند.

قصد نداشتم کتابش بکنم چنانکه قصد نداشتم نسل سوم رو کتاب بکنم که برای ياد گرفتن و شناختن نويسنده ها باهاشون مصاحبه کرده بودم اما کتاب شدند. هميشه می خواستم داستان هام چاپ بشن که نمی شدند؛ ناشر پيدا نمی کردم و خودم هم پول نداشتم که با پول توی جيبی ام چاپشون بکنم.

حالا قراره روز چهارشنبه ، فريدون پوررضا جدا از نقد کتاب بياد و اشعار عزيز و نگار رو بخونه برای همه. دکتر قادری و افشين نادری و عنايت الله مجيدی نقدش بکنند.

کتاب رو به حسينعلی، پدرم و خانم جانی، مادرم تقديم کردم که دلم سوخت که اين داستان رو حفظ بوده اند اما اين سال های سخت و سرد ، نگذاشته بود برای ما برادر خواهرا بخوانند.

از افشين نادری ، شاعر و مردم شناس هم ممنون هستم که من رو با اين داستان آشنا کرد و همچنين دوست فرهيخته ام عليرضا حسن زاده که مدتی قبل کتابش، افسانه زندگان، را همين جا معرفی کردم. حسن زاده بانی برگزاری جلسات نقد و بررسی کتاب های مردم شناسی سازمان ميراث فرهنگی بوده است.

نمی دونم چی بنويسم اما دوست دارم که چهارشنبه همه تون رو اونجا ببينم و بدونم که کتاب رو خوندين؟ ازش خوشتون اومده؟ و ...

به اميد ديدار

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment