تادانه

کار احمقانه؟
مجتبا گلستانی: قصه را يوسف عليخاني کمابيش ـ البته به روايت خودش ـ در تادانه‌اش نقل کرده؛ اما بهتر ديدم من هم چند خط در اين باب بنويسم. اول اين‌که برايم دوستي و رفاقت، به‌ويژه با عزيزي مثل يوسف عليخاني، پُر ارزش‌تر از اين است که خواسته يا ناخواسته ناراحتي و دلخوري او را برانگيزم. بايد اعتراف کنم که آن‌چه مرا به نوشتن اين سطرها وادار کرد مجموعه‌ي واژه‌هاي پُر تنش و عصبي يوسف عليخاني بود. معلوم بود که در آن لحظات و حتا تمام روز بسيار تحت فشار بوده و دايم سعي مي‌کند احترام دوستي کوتاه‌مدت خودمان را هم نگه دارد. در نمايشگاه امسال، وقتي رفتم سراغ آموت و آموتي‌ها در آن‌همه شلوغي و هياهوي خريد کتاب و رفت‌وآمدهاي کتابخوانان و غيرکتابخوانان ـ که اين آخري نمايشگاه را نمايشگاه مي‌کند ـ عليخاني عزيز «معجون عشق» را با من حساب نکرد و گفت: «اين هديه‌ي من به تو!» تا جايي که آن‌روز خودم درِ ديزي را گذاشتم و ديگر «سه‌گانه» را نخريدم که بيش‌تر هديه نگيرم. خوب يادم هست که همان‌جا به يوسف عزيز گفتم که «معجون عشق» را يک گام و ابتکار جدي، ولي اوليه مي‌دانم؛ و از شما چه پنهان که در همين يک هفته‌ي اخير هم که قرار شد او مهمان «بوطيقا» باشد، بيش‌تر وقتم را به مطالعه‌ي نظريه‌هاي فرهنگ عامه و رابطه‌ي نظريه و نقد ادبي با مطالعات فرهنگي گذراندم تا برنامه‌ي پُر باري را تدارک ديده باشم.

دوم اين‌که يوسف در تادانه ننوشته بود که من وقتي بعد از خواندن پيامکش بي‌درنگ به او تلفن زدم، چند نکته را توضيح دادم. اگر «به خدا من از طرفداران این کار هستم» دليلش توجه به فرهنگ عامه و شناخت عناصر شکل‌دهنده‌ي فرهنگ است. اعتمادي و فهيمي و امثال آنان مخاطب دارند، ميليوني با تيراژهاي حسرت‌برانگيز! پس نه به‌نظر منِ دانش‌آموزِ نظريه و نقد ادبي، که به‌نظر صاحب‌نظران بزرگي مثل فردريک جيمسون و... بايد آن‌ها را از خيلي‌ها جدي‌تر گرفت تا متن يک فرهنگ را فهم کرد، از کساني که به‌حق يا به‌ناحق به چاپ دوم که نه، به مفهوم «چاپ» هم نمي‌رسند. بنابراين دانستن دليل بالا بودن تيراژ کتاب‌هاي زرد و بنفش و صورتي و ديگر رنگ‌هاي جيغ گرهِ برخي گرفتاري‌هاي فرهنگي و درون‌مايه‌هاي فکري جامعه‌ي ما را مي‌گشايد، کم‌کاري‌هاي روشنفکرنمايان را افشا مي‌کند، از رابطه‌ي قطع‌شده که نه، رابطه‌ي برقرارنشده‌ي روشنفکران و روشنفکرنمايان با مردم کوچه و بازار ـ مردم واقعي و ملموس و صاحب گوشت و خون ـ پرده برمي‌دارد، ناواقعيتِ انتزاعات و خيال‌بافي‌هاي بي‌ربط روشنفکرانِ بي‌کتاب (و کم‌کتاب‌خوانده، دارندگان کتاب‌هاي زياد در خيال‌انگيزيِ اتاق‌ها‌ي‌شان، حمل‌کنندگان کتاب‌هاي ضخيم در کنار پيپ و کلاه کج و پالتو و قهوه و افسردگي و مخ‌زني) را به ما يادآوري مي‌کند؛ و من در اين باره حرف‌هاي فراوان دارم. فقط اين‌جا بگويم که کار روشنفکري که با عصر روشنگري (Enlightenment / Aufklärung) هم‌ريشه و همزاد است، نقد (Critique) است و به‌قول فوکو انتقاد (Criticism) به‌معناي ريشخند و استهزا و طرد نيست: خواندن پيش‌فرض‌ها و لابه‌لاي سطرها و نوشته‌ها و نانوشته‌ها و حاشيه‌ها و متن‌هاي حاشيه‌اي و گم‌شده، روايت دوباره‌ي دانسته‌هاي پذيرفته و مالوف و کم‌تر افشاشده و جدي‌گرفته‌نشده، توجه به جزييات ملموس و انضمامي، واقعيات اجتماعي وسياسي و فرهنگي، و در نهايت آن‌چه روي داده و روي مي‌دهد نه آن چه شايد رخ بدهد و رخ خواهد داد!!! فعلاً بگذريم...

از فرهنگ عامه دفاع نمي‌کنم، بلکه آن را جدّي مي‌گيرم و مي‌خواهم وادارش کنم که با من سخن بگويد ، نه! با هم سخن بگوييم؛ زيرا ناخودآگاه هر فرهنگي عميقاً با صور خيال و خيال‌پردازي و شيوه‌ي نثرنويسي و آرزوها و شکست‌هاي مطرح‌شده در اين‌گونه کتاب‌ها و همچنين محتواي به‌ظاهر مبتذل و کم‌اهميت‌شان پيوند دارد. اين آثار براي مخاطبان بسياري همچون آينه‌اي است که آرزوها و شکست‌هاي‌شان را به آنان فرامي‌نمايد، فانتزي‌هايي که در خود پرورده‌اند و فانتزي‌هايي که در خود مي‌پرورند. نويسندگان اين‌گونه آثار اگرچه در متن هر فرهنگ ـ که درست يا نادرست به آن فرهنگ عامه مي‌گوييم و گاهي از عامه‌اش عوام‌زده و سطحي و بي اهميت را مراد مي‌کنيم ـ هميشه به حاشيه رانده مي‌شوند؛ و هيچ روشنفکر بالذاتي قصد ندارد که فيگورهايش را با خواندن اين‌گونه آثار و نخنديدن به کم‌عمقي و بلاهت صاحبان آنان خدشه‌دار کند؛ و توضيح واضحات هم اين‌که روشنفکر بالذات کسي است که به مکتب نرفته و خط ننوشته اما مساله‌آموز صد مدرّس شده و از اشکم مادر، داناي کل و عقلِ عقل و روح جهان زاده شده و حوالتش داشتن علم لدنّيِ عرفي است!

... اما مگر شاملو، شاعر بزرگ آزادي، حدود بيست فيلم‌نامه‌ي فيلم فارسي، يعني فيلم‌هايي که به آن‌ها مبتذل و عامه‌پسند مي‌گويند، ننوشت؟ تکرار مي‌کنم: فيلم‌نامه‌ي «فيلم‌هايي که به آن‌ها مبتذل و عامه‌پسند مي‌گويند»، حالا دليلش مهم نيست و ما باور مي‌کنيم که فقط نياز مالي بوده و بس! و مگر همين شاملو نبود که سنگ بناي کتابي به‌ارجمنديِ «کتاب کوچه» را نهاد؟ مگر داستان «داش‌آکل» که اتفاقاً اين‌همه بين روشنفکري‌پيشگانِ رمانتيکِ ضدّ امر رمانتيک طرفدار دارد، جز ايده‌هايي در باب باورهاي مردم کوچه و بازار و نيز روايت آنان از عشق چيزي در بر دارد؟ مگر بسياري از به‌ظاهر نقدها و ـ تو بگو ـ طعنه‌هاي هدايت (مثلاً در «حاجي‌آقا» و «کاروان اسلام») به دينداران و متوليان خوب يا بدِ ديانت (نمي‌دانم!) چيزي جز همان طعنه‌ها و متلک‌هاي افواهي و کوچه‌بازاري است که گاهي حتا صاحب «سه‌قطره خون» و «بوف کور» را زير سئوال مي‌برد؟ مگر شاملو و هدايت و جمال‌زاده و انجوي و ديگران دغدغه‌ي فرهنگ عامه و شناخت آن را نداشتند؟ مگر ولاديمير پراپ و باختين و ریموند ویلیامز و ریچارد هگارت و گرامشي و تامپسون نيز شناخت اين‌گونه متن‌ها را جدي نمي‌گرفتند؟ پس فرهنگ عامه نه خوب است و نه بد؛ فرهنگ عامه «هست»! و چه بخواهيم چه نخواهيم و چه دوست داشته باشيم چه دوست نداشته باشيم ،ما در درون فرهنگ زاده و واقع مي‌شويم. فرهنگ عامه با نحوه‌ي زندگی انسان در جهان و طبیعت سر و کار دارد، انسان‌هايي که همه‌شان روشنفکر نيستند و قرار هم نيست که باشند؛ فرهنگ عامه رفتارهاي اجتماعي و همچنين معناهای مشترکی است که عامه‌ي مردم يک جامعه در زندگی روزمره از خود بروز مي‌دهند؛ و شناخت فرهنگ عامه در جوامع دموکراتيک امروزي يعني شناخت نيازها و خواسته‌ها و آرزوها و ناکامي‌ها و بلندپروازي‌هاي يک جامعه و ناخودآگاه آن.
حرف آخر هم فعلاً اين باشد: درست همان‌طور که فرهنگ روزمره‌ي فرانسه با فوکو و دريدا و سلين و لکان و کريستوا و مالرو مساوي نيست و بالعکس؛ اما گاهي شناخت و فهم نوشته‌هاي فوکو و دريدا و سلين و لکان و کريستوا و مالرو بدون شناخت فرهنگي که در بطن آن رشد کرده‌اند و نقدش مي‌کنند، يعني فرهنگ عامه‌ي کشور فرانسه ناممکن مي‌شود (و البته بالعکس)! و اين نمونه‌ي آخر اشارتي است کافي براي عاقلان تا من ديگر توضيحي ندهم، تابعد

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment