تادانه

یک دیدار متفاوت

دوازده نفر بودند؛ حمید بابایی، عباس پیروزان، پیمان حق پناه، مائده حق مرام، شادگل نوروزی، مریم قره گزلو، هنگامه شمیرانی، الهه کیائی ها، الهام انگشت باف، سپیده کثیری، شیما حجازی و پروانه زاغ زیان.

بهمن ماه پارسال بود که دوستی به اسم حمید بابایی در فیس بوک برایم پیام گذاشته بود که اگر دعوتم کنند به نشست نقد داستان شان، می روم یا نه؟
این روزها جوابم به همه سربالا شده؛ و این به خاطر کلاس گذاشتن و این حرف ها نیست که یک سر دارم و هزار سودا. با یکی دارم حرف می زنم، فوری فکری می شوم سمت ِ چاپخانه. با مولف حرف می زنم یاد حروفچین می افتم و با لیتوگراف حرف می زنم و یادم می افتد که دارد پنجشنبه می رسد و هنوز پیش خبر نشست های نقد آموت کار نشده و ... (کی برسه که فرار کنم از این شرایط و برم توی غار خودم، خدا می داند.)
القصه، حمید بابایی دو سه هفته بعدش زنگ زد؛ گمانم دیگر اسفند شده بود. گفت کتاب را می خواهند تهیه کنند. گفتم خب از کتابفروشی ها بگیرند. (حالا که نگاه می کنم می بینم عجیب است از من!) بعد فقط بهشان گفتم اگر می خواهید تخفیف بگیرید، بروید پخش ققنوس. (که بعد فهمیدم رفته اند و 12 تا عروس بید خریده اند.)
بعد دوباره حمید بابایی در فیس بوک پیام گذاشت که کی وقت دارم؟
گفتم هر وقت خواستید بگذارید فقط قبلش هماهنگ کنید و یادم بیندازید که این روزها به حافظه ام اعتمادی ندارم. (مادرم حالا زنگ زده که مگر دیروز بهت زنگ نزدم و گفتی، زنگ می زنی و ... راست می گوید. جلسه بودم و بعد یادم رفت و حالا زنگ زده که ...)
بعد بابایی زنگ زد که پنجشنبه جلسه گذاشته برای عروس بید. گفتم نمی تونم بیام.
گفت بماند بعداز نمایشگاه. گفتم بماند.
بعد زنگ زد که سه شنبه چطور است؟
گفتم خوب است.
گفت با مترو بیایید تا ایستگاه فرهنگسرا.
گفتم باشد.

و امروز راهی شدم به طرف جایی که نمی دانستم کجاست و چه کسانی هم می خواهند بیایند. فکر کردم مثل خیلی از جلسات دیگر است و فقط باید به احترام جماعتی که فکر کرده اند کتاب عروس بید قابل نقد است و به زحمت افتاده اند برای خرید و خواندنش، به جلسه شان بروم.


رسیده بودم به ایستگاه علم و صنعت که آقای بابایی زنگ زد. (گفته بود که وقتی پیگیر موضوعی بشود، پدر موضوع را درمی آورد).
بالای پله برقی فرهنگسرا ایستاده بود و خنده را فرستاد سمت من ِ خسته که این روزها دو بار فقط نوار قلبی گرفته ام. (سعی کردم دستم روی قلبم نباشد.)
حمید بابایی بسیار زیباتر و مهربان تر از عکسی بود که در فیس بوک ازش دیده بودم.
پرسیدم: جلسات تون خانگی یه؟
گفت: نه. خانه فرهنگ حکیمیه.

حکیمیه جای عجیبی بود. نزدیک خاک ِ سفید. همان جا که نمی دانم چرا فکر می کنم زمانی درباره اش رمان خواهم نوشت. آرام و گرم و کوه های سبز مخملی آن نزدیک ها لم داده، پایش را کشیده تا حکیمیه.
وارد شدیم. اتاقی کوچک. میزی از این سر تا آن سر. چند صندلی. دو مرد و چندبرابر زن. (خوش به حال ادبیات که زن ها اینطور دوستش دارند!) شدیم چهار مرد و هشت زن.
نفر اول که شروع کرد، خورد توی ذوقم؛ یک داستان را خوانده بود فقط.
بعد نفر دوم که شروع کرد. با تعجب پرسیدم: این هایی را که می گویید برداشت خودتان است یا از جایی خوانده اید؟ اشاره های عجیب و دقیقی می کرد به بحث زبان. به بحث شگفت بودن داستان ها. به بحث میلک = ایران، به بحث جان بخشی اشیاء و ...
توی دلم گفتم: به خدا این یکی که صد برابر خیلی از منتقدان این روزهای ادبیات ما سواد دارد. بقیه ببینیم چی هستند و کی هستند.

همین طور یکی یکی حرف زدند و برای اولین بار شگفت زده شدم از جمعی که همه شان کتاب را خوانده بودند و بلااستثنا با مکافات هم وارد دنیای داستان ها شده بودند و مثل بقیه خواننده هایی که قبلا دیده ام ، دیگر نتوانسته بودند از دنیای میلک بیرون بروند و لهجه و مهربانی مردم میلک رهایشان نکرده بود.


پساتادانه نوشت: یکی از این دوازده نفر «پروانه زاغ زیان» بود که 20 سال پیش در جلسات داستان هفته نامه قزوین با هم همکلاس بودیم و در آینده نزدیک از او فراوان خواهم گفت و خواهید شنید و خواهیم خواندش؛ متاسفانه عکس زاغ زیان در عکس هایی که به من دادند، نیست.

تنها رفته بودم اما با کلی دوست خوب برگشتم و با دیدن این ها ایمان آوردم ادبیات دست این چند نفری که اسم شان را مدام می شنویم، نیست و نخواهد بود و صداهای خفته، صداهای مُرده نیست.

وقتی دستگاه ضبط (ویس ریکوردر) را خاموش کردم، متوجه شدم سه ساعت و 14 دقیقه این نشست طول کشیده بود.

(پیش از یوسف علیخانی، مهمان هایی هم داشته اند مثل شاهرخ گیوا، حمیرا قادری، علیرضا محمودی ایرانمهر و ...)

و یک ایراد: خیلی کلمه «شگفت» را می شنیدم از بچه ها و حدسم درست بود؛ «محمدرضا گودرزی» تاثیرش را گذاشته بود آنجا با همان جلساتی که داشته در آن حوالی.
youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment