تادانه

سرنوشت یک دوره «کارنامه سپنج»
آقای راد، معلم ادبیات فارسی دوم دبیرستان بخارایی وقتی دید که انشاهایم قابل خواندن هستند، صدایم کرد که «علیخانی! صبح ها چکاره ای؟»
گفتم: «آقا اجازه! بیکاریم.»
کتابفروشی پیام، پایین تر از دروازه درب کوشک قزوین، کتابفروشی کوچکی بود در خیابانی خلوت که از دو طرف می رسید به دبیرستان های دخترانه و هنرستان پسران. صبح یکی از شنبه های هفته، کلیددار کتابفروشی شدم و آقای راد، دفتری را نشانم داد و گفت: «هرچی فروختی، همین جا بنویس!»
قفسه ها پر از کتاب بود و میز دخل چیده شده بود از لوازم التحریر. هنوز از در بیرون نرفته بود که گفت: «حقوقت هر هفته یک کتاب.»
تا ظهر مشتری ای نیامد. ظهر هم دختران و پسرانی که داخل کتابفروشی آمدند، خودکار خواستند و کاغذ و دفتر و مداد. کسی به کتاب ها نگاهی نکرد. سرم را چرخاندم داخل قفسه ها.
«هفته اول چه کتاب هایی را بردارم؟»
یک طرف دستور زبان فارسی «انوری و گیوی» بود و یک طرف، «کارنامه سپنچ» محمود دولت آبادی. دستور زبان فارسی دو جلدی بود و جای خالی سلوچ سه جلدی.
آقای راد را فقط در دبیرستان می دیدم و صبح ها، آرام و سر وقت، کلید می انداختم به دماغ در و می رفتم در سکوت. هفته اول و دوم گذشت و «دستور زبان فارسی» را برداشتم. داخل دفتر هم نوشتم. آقای راد سر کلاس خندید و از کتاب تعریف کرد. بعد هم از «کشتی پهلو گرفته» سیدمهدی شجاعی تعریف کرد؛ عشقش این کتاب بود. فهمیدم اشاره می کند برای هفته بعد «کشتی ...» را بردارم.
هفته سر رسید و آقای راد، صدایم کرد انشایم را بخوانم. خواندم. صدایش مثل باد نرم مرداد ماه بود. گوشم را تیزتر کردم بشنوم چه می گوید. چیزی نفهیدم. گفتم: «آرامش عجیبی دارد صبح ها.»
خندید.
هفته دوم سر رسید و آقای راد، پرسید «خواندیش؟»
نگفتم «کتابی برنداشتم». جواب دادم: «بیشتر لوازم التحریر می فروشم تا کتاب.»
خندید.
هفته سوم که سر رسید، شاد بودم از اینکه «کارنامه سپنج» را دست می گرفتم. کتاب ها خوش دست. داستان های پانزده سال «محمود دولت آبادی» . دو جلدش داستان کوتاه ها که بیشتر داستان بلند بودند و جلد سوم هم «جای خالی سلوچ».
چندبار و چند بار از این دست به آن دست دادم. داخل پلاستیک نگذاشته بودم. داخل کیف نگذاشته بودم. دستم عرق کرد تا برسم به خانه. بعد جلد اولش را گرفتم دستم. داستان «ته شب» را تا ناهار را بخورم و راهی دبیرستان بشوم خواندم؛ یادم هست تمام نشد و تمام روز مشغول خواندنش بودم. اگر اشتباه نکنم اولین داستانی است که دولت آبادی نوشته است؛ به تاریخ 1340 یا 1341.
آقای راد را آن روز ندیدم. فردا باز کتابفروشی پیام بود و داستان های دولت آبادی که یکی یکی از جلوی چشم هایم، فیلم می شدند و من دیگر در کتابفروشی پیام در نزدیکی دروازه درب کوشک قزوین ننشسته بودم و رفته بودم در داستان های: ته شب، ادبار، پای گلدسته امامزاده شعیب، بند، هجرت سلیمان، سایه های خسته، بیابانی، سفر، دیدار بلوچ، آوسنه باباسبحان، گاواره بان، باشبیرو، مرد، از خم چمبر و عقیل عقیل.
عجیب اینکه رغبت نمی کردم جلد سوم را بخوانم که رمان بلند «جای خالی سلوچ» بود.
آقای راد باز به کلاس انشا رسید. صدایم نکرد انشای جدیدم را بخوانم که دیگر انشا نبود و داستانی نوشته بودم در همان حال و هوای داستان های دولت آبادی.
آقای راد، دیگر صدایم نکرد بپرسد «چه خبر از کتابفروشی؟
آقای راد، چند هفته بعد پرسید: «کارنامه سپنج» را فروختی؟
جواب دادم: «سه هفته کتاب برنداشتم و جایش کتاب های دولت آبادی را برداشتم.»
به وضوح دیدم که شاد نشد. به وضوح دیدم که دیگر رغبت نداشت به کتابفروشی پیام بروم. به وضوح دیدم که ... سال 1369 بود آن سال.
عجیب اینکه سه سال بعد وقتی دانشجوی ادبیات دانشگاه تهران شدم و خوابگاه نداشتم و مجبور بودم صبح ها از قزوین سوار اتوبوس بشوم و غروب برگردم، در سه سفر رفت و برگشت، «جای خالی سلوچ» همراه سفرم شد و نفهمیدم کی رسیدم به تهران و کی برگشتم قزوین و ...
و حالا که این ها را می نویسم سال 1389 است.

منتشر شده در مجله «چلچراغ» ویژه محمود دولت آبادی

Labels:

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment