تادانه

«اژدهاکشان» به روایت «ساینا علیخانی»
اولین باری که به شهر آمدم، کلاس دوم ابتدایی بودم؛ سال 1361. سیمرغِ میلَکی‌ها وقتی گردنه‌ها را برد زیر چرخ‌هایش و از «گَدوک» سرازیر شد و از «زرشک» رد شد و بوی «قزوین» آمد، قبل از تمام شدن جاده خاکی، یکی از اهالی با دست، کوهی را نشان داد و قصه را گفت.

بعد سوم ابتدایی دیگر شهری شدیم و همه آمدیم قزوین اما باز اول شهریور با همان سیمرغ برمی‌گشتیم «میلَک» که فصل فندق‌چین بود. هر بار قصه باز گفته می‌شد. گاهی می‌گفتند و گاهی می‌خواستم که بگویند.

آخرین روز سال 88 رفته بودیم گشتی در شهر قزوین بزنیم که «اِیرنا» مه را دید چون شالی در گردن کوه‌های بین الموت و قزوین. نگاهش را گرفتم و گاز دادم سمت خروجی قزوین و جاده باراجین. «ساینا» از مه می‌ترسد و همه‌اش خدا خدا می‌کرد به کوه‌ها نرسیم که همیشه فکر می‌کند موجودات وحشتناک در مه‌ستان لانه دارند.

وقتی به گردنه پایین کوه «زرشک» رسیدیم، به ایرنا و ساینا گفتم «به این کوه می‌گن اژدهاکُشان». بعد ساینا که آرام و بی سر و صدا پشت سر نشسته بود، در فاصله‌ای که من بیرون بروم و عکس بگیرم از «اژدهاکشان» و ردّ ِ اژدهاک بر کوه و سنگ‌هایی که نشان از آدم‌هایی هستند که به حضرت علی کمک نکرده‌اند، ساینا داستانش را نوشته بود و از عجب اینکه او هم اسمش را گذاشته بود «اژدهاکشان»

جالب اینکه «ساینا» امسال کلاس دوم ابتدایی است.







اژدهاکشان
در زمان قدیم یک کوه بلند بود که اژدها از آن بالا می رفت. یک روز حضرتقلی می خواست اژدها را بکشد و بعضی از جانوارانی که می خواستند آن را نگاه کنند سنگ شدند و سگ حضرتقلی همیشه کنار آن کوه است و دم اژدها و رد دم اژدها بود که من دیدم و آن جا خون بود آن خون ادامه داشت تا پایین کوه. این خیال است و شما هم این قصه را بنویسید. اگر شما هم می خواهید این را ببینید در کوهستان قزوین است. ساینا علیخانی

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment