تادانه

خالی از «آن» ِ آن
از اولین گزارشم در هفته‌نامه «مینودر» قزوین تا آخرین سفرنامه‌ای که یک‌سال و یک‌ماه پیش برای روزنامه‌ای نوشتم، بیش از پانزده سال خبرنگاری کردم اما هرگز آنی را نیافتم که دنبالش بودم و شاید همین پیدا نشدن آن «آن» باعث شد در استعفایی خودخواسته از دنیایی بیرون بیایم که دوست داشتم دنیایی بشود آنگونه که می‌پنداشتم.

همیشه با خواندن زندگینامه نویسندگان بزرگی چون «ارنست همینگوی»، «گابریل گارسیا مارکز»، «آلبر کامو» ، «ماریو وارگاس یوس» و ... فکر می‌کردم «خبرنگاری» لازمه کار هر نویسنده‌ای است و برای همین هر وقت اسم روزنامه و روزنامه‌نگاری می‌آمد، در تمام سلول‌های دست‌ها و پاها و قلبم، روشنی‌ای پیدا می‌شد که پروازم می‌داد به سمت این دنیا.

آرزو داشتم خبرنگاری باشم پرتحرک که مدام به اینجا و آنجا سرک می‌کشد و از همه چیز سر درمی‌آورد و جدا از پی بردن به ماجراهای عجیب و غریب، با آدم‌هایی آشنا می‌شود که رمان بزرگی، انتظارشان را می‌کشد تا نوشته شوند و شاهکاری خلق شود که خالق کلمه‌ای‌اش «من» باشم.

چند سالی گفتگو با نویسندگان، مترجمی عربی گروه ماهواره روزنامه «انتخاب» و دنبال کردن لحظه به لحظه خبرهای بین الملل از نگاه تلویزیون «الجزیره» ، گرداندن صفحات ادبیات روزنامه «جام‌جم» و آن‌گاه رسیدن به «جام‌جم‌آنلاین» و ترجمه خبرها و گزارش‌ها و گفتگوهای روزنامه‌ها و سایت‌های عربی و دست آخر، کن فیکون شدن «جام‌جم‌آنلاین» و پرتاب شدن دوباره به تحریریه جام‌جم و گرداندن صفحات «فرهنگ مردم» این روزنامه، همه، سرگردانی‌ای بود برای کسی که دنبال داستان و قصه می‌گشت.

درست روز آخری که دستم به برگه استعفا رسید و جدا شدن از این دنیا، از «صبوری» دبیر حوادث جام‌جم خواهش کردم، دستم را از برگه استعفا برگرداند به سمت گروهش که شاید آنجا آن گمشده را بیابم که خندید و خندید و خندید.

آخرین سفرنامه‌ای که برای «جام‌جم» کار کردم خود سفرنامه‌ای بیرون‌نوشت دارد شنیدنی و خواندنی؛ و البته نوشتنی: بعد از 16 ساعت چشم چرخاندن از شیشه اتوبوس به روز و دشت‌ها و خانه‌های توسری‌خورده و درخت‌های سوزنی‌برگ و بعد شب و آن وقت رسیدن به صبح، رسیدم به پارس‌آباد مغان. دو روزی در آلاچیق‌های دشت مغان در میان مردمی چرخیدم که گوش‌شان به رادیو و تلویزیون جمهوری آذربایجان بود و اگر از دست‌شان برمی‌آمد منِ «فارس» را از خاک‌شان بیرون می‌انداختند. از زندگی‌شان، کلمه برداشتم و صدایشان را ضبط کردم و مهربانی‌شان را دیدم و شب در آلاچیق‌شان، ماه را دیدم که در هاله‌ای از ستاره‌ها، رقصی داشت آسمانی.
بعد که برگشتم، سفرنامه‌ای تنظیم کردم که بیش از 12+1 قسمت می‌شد و قرار بر این گرفت که هر روز بخشی از آن منتشر شود. هنوز سفرنامه به میانه نرسیده بود که گفتند: «مگر سفر قندهار رفته‌ای که اینقدر نوشته‌ای؟»
هضم نتوانستم کردن که «آیا قندهار مهم‌تر از دشت مغان ماست؟»

و حالا که این‌ها را می‌نویسم گمانم این است که آن «آن» در میان مردمی است که خبرنگاران و سردبیران و روزنامه‌چی‌ها، غافل‌اند از آن‌ها و اگر غیر از این بود روزنامه‌های ما «آنی» می‌شد که باید می‌شد نه «اینی» که حالا هست.

پساتادانه نوشت: این یادداشت امروز 17 مرداد 88 در صفحه آخر کتاب هفته منتشر شده است. متاسفانه باز عنوان خبرنگار زده اند زیر اسمم.

Labels: ,

youssef.alikhani[at]yahoo[dot]Com
0 Comments:

Post a Comment